بيان آرزوها ؛ جزئي از فرهنگ ايراني است و كمتر مكالمه اي را مي توان يافت كه در انتهاي آن
آرزويي رد و بدل نشود. ا
آرزو را مي توان بدين شكل تعريف كرد: عبارتي كه گوينده به مخاطب ارجاع مي دهد تا خواستة خود
را براي رخداد امري مثبت براي وي نشان دهد. اين كنش زباني نقش مهمي در روابط اجتماعي دارد و
بيانگر نظام ارزشهاي فرهنگي جامعه است. آرزوها در زبان از سويي ريشه در باورها و اعتقاد به
قدرت كلمات دارند و از سوي ديگر حاكي از نگاه نامطمئن به آينده اند و گاه كاربرد آنها، تنها نوعي
ابراز توجه مثبت به مخاطب و احترام به اوست .
در معانی « آرزو » فرهنگ ها نوشته اند : کمال مطلوب، ارمان، خواهش ، کام . – امید، چشمداشت .
شوق ، اشتیاق؛ ایده و.. ، و اما شعرا با ظرافت و زیبایی خاصی از این واژه استفاده نموده وابیاتی پر
محتوا اراپه داده اند .
فردوسی شاعر حماسه سرای بزرگ ایران در شاهنامه پر شکوهش می گوید :
برِ شاه مکران فرستاد و گفت
که با شهریاران خرد باد جفت
نگه کن که ما از کجا رفته ایم
نه مستیم و بر آرزو خفته ایم….
سعدی می گوید :
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم……
*
آرزو می کندم با تو دمی در بستان
یا به هر گوشه که باشد که تو خود بستانی

مولوی می گوید :
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حُسن برون آ ی ز ابر
کآن چهرهٔ مُشَعشَعِ تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعدِ سلطانم آرزوست
یکدست جام باده و یکدست زلف یار
رقصی در این میانه میدانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آن که یافت می نشود، آنم آرزوست ….
حافظ می گوید :
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار
در گردشند بر حسب اختیار دوست …
*
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن و بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید…
فصیح الزمان شیرازی می گوید :
همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويي
چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويي؟!
به كسي جمال خود را ننموده يي و بينم
همه جا به هر زباني، بود از تو گفت و گويي!
غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم
تو بِبُر سر از تنِ من، بِبَر از ميانه، گويي!….
عطار می گوید :
چون هست همه به روی تو آرزویم
بی روی تو نیست هیچ سوی آرزویم
گر یک سر موی از تو رسد حصّهٔ من
نیست از دو جهان یک سر موی آرزویم …
مهستی گنجوی می گوید :
لعل تو مزیدن آرزو می کُنَدَم
می با تو کشیدن آرزو می کندم
در مستی و مخموری و در هشیاری
چنگ تو شنیدن آرزو می کندم
سعید نفیسی می گوید :
به ياد موي تو هر گل كه بود بو كردم
به ماه ديدم و ديدارت آرزو كردم
دکتر لطفعلی صورتگر می گوید :
در دل شب دیده ی بیدار من
بیند آن یاری که دل را آرزوست
چون بیاید پیش پیش موکبش
مرغ شب آوا برآرد دوست، دوست!
بانگی آید چون پر پروانه نرم
ماه را با آب گویی گفتگوست
بر نگیرد پرده برگ از چهر گل
زانکه پیش باد او را آبروست
نرم نرمک می رسد نزدیک من
کیست؟ پرسم. باد گوید: اوست اوست
دکتر مهدی حمیدی شیرازی می گوید :
ای آرزوی من! همه گلها ز باغ رفت
غیر از خیال توام روبرو نماند
چیزی به روزگار بماند ز هر کسی
وز ما به روزگار به جز آرزو نماند
باری ز من بپرس و ز من یاد کن شبی
زان پیشتر که پرسی و گویند او نماند!
فریدون توللی می گوید :
…من به شب تیره بسته دیده افسوس
مست ، در اندیشه های غمزده بودیم
پنجره بگشاده بر سیاهی شبگیر
در پیری آن آرزوی گمشده بودم
باد بتوفید و ناگهان ز دمی سرد
شمع خموش گرفت و کلبه بیفسرد
خش خش آرام پایی از گذر باغ
روی به ایوان نهاد و حلقه به در خورد
خاستم از جا هراسناک و سبک خیر
کلبه سیه بود و باد در تک و پو بود
کیست ؟ در آن تیرگی دو بازوی پر مهر
گرم و سبک حلقه زد به گردنم
او بود
فروغ فرخزاد می گوید :
کاش بر ساحل رودی خاموش
عطر مرموز گیاهی بودم
چو بر آنجا گذرت می افتاد
به سرا پای تو لب می سودم
کاش چون نای شبان می خواندم
بنوای دل دیوانه تو
خفته بر هودج
مواج نسیم
می گذشتم ز در خانه تو …
سهراب سپهری می گوید :
من و تو دیر زمانی است که خوب می دانیم
چشمه آرزو های من و تو جاری است
ابرهای دلمان پربارند
کوه های ذهن و اندیشه ما پا برجا
دشت های دلمان سبز و پر از چلچله ها
روز ما گرم و شب از قصه دیرین لبریز
من و تو می دانیم
زندگی در گذر است
همچو آواز قناری در باغ
من و تو می دانیم….
پژمان بختیاری می گوید :
آرزو دارم که باز آن روی زیبا را ببینم
آن سر و آن سینه آن بالای رعنا را ببینم
نقش رویای مرا در چشم مشتاقم بخوانی
تا در آن چشمان جادو نقش رویا را ببینم
قصه ها گفتم به سودای تو با هم صحبتانت
تا نهان از چشم ها آن روی زیبا را ببینم
پیش پای خویش را آسان نمی بینم کجایی
ای چراغ زندگی تا عرش اعلی را ببینم …
*
آرزوی روی ماهی میکشم
حسرت چشم سیاهی میکشم
بخت من آنگاه و امید وصال
حسرت شیریننگاهی میکشم
سیمین بهبهانی می گوید :
برگریزان دلم را نوبهاری آرزوست
شاخه ی خشک تنم را برگ و باری آرزوست
پایمال یک تنم عمری چو فرش خوابگاه
چون چمن هر لحظه دل را رهگذاری آرزوست
شمع جمع خفتگانم، آتشم را کس ندید
خاطرم را مونس شب زنده داری آرزوست
شوره زار انتظارم در خور گل ها نبود
گو برویاند که دل را نیش خاری آرزوست
تا به کی آهسته نالم در نهان چون چشمه سار؟
همچو موجم نعره ی دیوانه واری آرزوست….
نادر نادر پور می گوید :
ای آنکه از دیار من آخر گریختی
چون شد که از تو باز نیامد نشانهای ؟
از بعد رفتنت نشناسم جز این دو حال
رنج زمانهای و گذشت زمانهای
در کوره راه زندگیام جای پای تست
پایی که بی گمان نتوانم بدو رسید
پایی که نقش هر قدمش نقش آرزوست
کی می توانم اینکه به هر آرزو رسید….
رهی معیری می گوید :
بر جگر داغی ز عشق لاله رویی یافتم
در سرای دل بهشت آرزویی یافتم
عمری از سنگ حوادث سوده گشتم چون غبار
تا به امداد نسیمی ره به کویی یافتم…
فریدون مشیری می گوید :
تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سر داشتن
در بهشت آرزو، ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن
روز در انواع نعمت ها و ناز
شب بتی چون ماه در بر داشتن …
هوشنگ ابتهاج ( ه الف سایه ) می گوید :
ای دیده تو را به روی او خواهم داد
از گریه ی شوقت آبرو خواهم داد
می خند چو آیینه که در حجله ی بخت
دست تو به دست آرزو خواهم داد
*
آسمان زیر بال اوج تو بود
چون شده ای دل که خاکسار شدی ؟
سر به خورشید داشتی و دریغ
زیر پای ستم
غبار شدی
ترسم ای دلنشین دیرینه
سرگذشت تو هم ز یاد رود
آرزومند را غم جان نیست
آه اگر آرزو به باد رود ..
پروین اعتصامی می گوید :
آرزوها .
ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن
مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن
سربلندی خواستن در عین پستی، ذره وار
آرزوی صحبت خورشید رخشان داشتن
*
ای خوش اندر گنج دل زر معانی داشتن
نیست گشتن، لیک عمر جاودانی داشتن
عقل را دیباچهٔ اوراق هستی ساختن
علم را سرمایهٔ بازارگانی داشتن
*
ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن
سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن….
نظام وفا می گوید :
ای که مأیوس از همه سویی به سوی عشق رو کن
قبله ی دل هاست اینجا هرچه خواهی آرزو کن
تا دلی آ تش نگیرد حرف جان سوزی نگوید
حال ما خواهی اگر در گفته ی ما جستجو کن
عباس صبوحی می گوید :
اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم را
شمارم مو به مو شرح غم شبهای تارم را
برای جان سپردن، کوی جانان آرزو دارم
که شاید با دو سیل او، برد خاک مزارم را…
Recent Comments/نظرات اخیر