همتم بدرقهٔ راه کن ای طایرِ قدس /
که دراز است رَهِ مقصد و من نوسفرم
« حافظ »
از زمانی که آدمی خود را شناخته است و به واژه « آزادی » آشنا شده برای بدست آوردن آن از هیچ
تلاش وکوششی دریغ نکرده است . آزادی با فطرت انسان عجین گردیده چه او آزاد آفریده شده است .
در کلام علی (ع ) نیز آمده است: «بنده دیگری مباش که خداوند تو را آزاد آفریده است». منتسکیو در
نیمه قرن هیجدهم مینویسد: «هیچ واژهای به اندازه واژه آزادی ذهن مردم را به خود جلب
نکرده است و هیچ واژهای هم مانند آزادی به معانی مختلف به کار نرفته است.»
انعکاس این ویژگی مهم انسانی در متون ادب پارسی از دیرباز سابقه دارد و آثار بسیاری در دیوان
ها ی آنان مشاهده می شود . آزادی، شاید بزرگترین دغدغه ی انسان امروزاست .
در این مقاله سعی ما بر این است که نگاهی گذرا به بررسی آثار بزرگان ادب بپردازم و ابیاتی را باز
گو کنیم . ، تأثیرشعر در تفکرات آزادی خواهی شاعران درمقاطع مختلف تاریخی موجب رشد و تکامل
و ارتقاء فرهنگ جوامع بوده و انقلابات اجتماعی نیز براثر مبارزات شاعران درعرصه های سیاسی و
اجتماعی موجبات تسریع انقلابات فکری جوامع بوده است. بی شک اندیشه های والای شاعران آزادی
خواه موجب دگرگونی های اساسی درجوامع بوده و گاه هزینه های گرانباری بر آزادی خواهان تحمیل
گردیده است وگاهی شاعر آزادی خواه بالای دار رفته تا درخت تنومند آزادی را سیراب سازد.
این را هم بگوییم که آزادی با سه مفهوم کاملا متمایز در ادبیات فارسی خودنمایی می کند:اولین مفهوم
همان است که بیشتر در نزد شاعران متقدم, نظیر: ناصرخسرو و مسعودسعد کاربرد داشته است و آن
آزادی و رهایی از زندانها و حصارهایی است که انسانهای آزاده به علل گوناگون در آن گرفتار می
شوند. در این مورد شاعرانی, مانند: مسعود سعد و خاقانی و در دوره های معاصر گویندگانی, چون:
ملک الشعرای بهار و فرخی یزدی اشعاری زیر عنوان «حبسیه » از خود به یادگار گذاشته اند که در
دوران اخیر از آنها با عنوان «ادبیات زندان » یاد شده است.دومین مفهوم, مفهومی است که در متون
عرفانی به عنوان یک مضمون عالی معنوی با آن مواجهیم و آن آزادی از تعلقات و محدودیتهای مادی
زندان گونه ای است که روح آدمی را به بند می کشد و او را از رسیدن به مراحل والای تکامل باز می
دارد. این مورد در قالب داستان , قصه و تمثیلهای شیرین از آنها سخن به میان آورده اند.در مرتبه
سوم, آزادی مفهومی است که در ادبیات کهن ما سابقه ندارد و درحقیقت, معنایی است امروزی که در
دوره های معاصر و از زمان مشروطیت, در اثر آشنایی با فرهنگ غرب در ادبیات ما وارد شد و
کسانی, چون میرزاده عشقی , نسیم شمال (سیداشرف الدین گیلانی), فرخی یزدی , ملک الشعرای بهار,
دهخدا و امثال آنها در این باب سخن داده اند. لازم به ذکر است که آزادی واژهای بسیار گسترده است
که در یک موضوع خلاصه نمیشود و انسانها برای رسیدن به آزادی اندیشه، آزادی اقتصادی، آزادی
سیاسی و… تلاش میکنند.

نخست آزادی به مفهوم كلی آن:
غلام همت آنم كه زیر چرخ كبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
« حافظ »
عدم تعلق به هر آنچه آدمی را اسیر و دربند قیود میكند و برای آزاد زیستی آماده میكند. اما ناگفته
پیداست كه زیباییدوستی، طبیعتگرایی هم تعلق ایجاد میكند و دل و دین را در گرو میگیرد. از
توصیف روند آزادی میفهمیم؛ که واژه آزادی بر ترک اسارت، رفع گرفتاری، گسستن بند، دفع
قهر و غلبه دیگران، و فروافکندن بار سنگین تکالیف تحمیلی اطلاق میشود.
«روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر…»
«من كی آزاد شوم از غم دل، چون هر دم
هندوی زلف بتی حلقه كند در گوشم…
سر به آزادگی از خلق بر آرم چون سرو
گر دهد دست كه دامن ز جهان برچینم
سعدی می گوید :
به سرو گفت کسی میوهای نمیآری
جواب داد که آزادگان تهی دستند
به راه عقل برفتند سعدیا بسیار
که ره به عالم دیوانگان ندانستند
فردوسي می گوید :
چه گفت آن سخنگوي آزاده مرد / كــه آزاده را كاهـلـي بــنــده كــرد
کجا کارشان همگنان پیشه بود / روانشان همیشه پر اندیشه بود
كمي نان خشك و دميآب سرد / هـمـيـن بـس بــود قــوت آزاد مــرد
به آزادی است از خرد هر کسی / چنان چون ننالد ز اختر بسی
مولانا در مورد آزادی می گوید :
آزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم
در مورد میدان آزادی
زندگی در بردگی شرمندگی است
معنی آزاد بودن زندگی است
سر که خم گردد به پای دیگران
بر تن مردان بود بار گران
بنده حق در جهان آزاده است
مست وی فارغ ز جام و باده است
سنایی گوید :
دل به تحفه هر که او در منزل جانان کشد
از وجود نیستی باید که خط بر جان کشد
در نوردد مفرش آزادگی از روی عقل
رخت بدبختی ز دل از خانه احزان کشد
گرچه دشوارست کار عاشقی از بهر دوست
از محبت بر دل و جان رخت عشق آسان کش…
صاپب تبریزی می گوید :
جامه آزادگی چالاک باشد سرو را
جیب و دامن فارغ از خاشاک باشد سرو را
رخت زنگاری بهار بی خزان دیگرست
دل چو از زنگ کدورت پاک باشد سرو را
میتوان بر سرکشان غالب شد از آزادگی
آب با آن منزلت در خاک باشد سرو را
سرد مهری نوبهار مردم آزاده است
در خزان سرسبزی افلاک باشد سرو را
از علایق خط آزادی ندارد هیچ کس
دامها از ریشه زیر خاک باشد سرو را
بست طوق بندگی راه نفس بر قمریان
دست تا کی در بغل ز امساک باشد سرو را؟
خاقانی در شکایت از زندان می گوید :
راحت از راه دل چنان برخاست
که دل اکنون ز بند جان برخاست
نفسی در میان میانجی بود
آن میانجی هم از میان برخاست
سایهای مانده بود هم گم شد
وز همه عالمم نشان برخاست
*
ای دل به سر مویی آزاد نخواهی شد
مویی شدی اندر غم، هم شاد نخواهی شد
در عافیت آبادت از رخنه درآمد غم
پس رخنه چنان گشتی کباد نخواهی شد
پولاد بسی دیدم کو آب شد از آتش
تو آب شدی زین پس پولاد نخواهی شد
ای غمزدهٔ خاکی کز آتش غم جوشی
آبی که جز از آتش بر باد نخواهی شد
ناصر خسرو می گوید :
نکوهش مکن چرخ نیلوفریرا / برون کن ز سر باد و خیرهسری را
بری دان از افعال چرخ برین را / نشاید ز دانا نکوهش بری را
چو تو خودکنی اختر خویش را بد / مدار از فلک چشم نیکاختری را…
*
جهد کن تا به سخن مردم گردی و، بدان
که به جز مرد سخن خلق همه خار و گیاست
همچنان چون تن ما زنده به آب است و هوا
سخن خوب، دل مردم را آب و هواست
*
بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست
جانت آزادي نيابد جز به علم از بندگي / گر بدين برهانت بايد، شو به دين اندر نگر
بیدل می گوید :
..فکر آزادگی، آزادی برد
سر گریبان زده از دامن ما
اگر این است سلوک احباب
دشمن ما نبود دشمن ما…
فروغی بسطامی می گوید :
تا ز بندت شدم آزاد گرفتار شدم
سخت آزادی ما بند گرفتاری ما
عطار می گوید :
ای دل ! اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایماً بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساخته ی کار باش
ناصر خسرو بلخی می گوید :
بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست
*
جانت آزادي نيابد جز به علم از بندگي / گر بدين برهانت بايد، شو به دين اندر نگر
« فروغی بسطامی » می گوید :
تا ز بندت شدم آزاد گرفتار شدم
سخت آزادی ما بند گرفتاری ما
*
نــعـمـتـي بـهـتـر از آزادي نـيـست / بـر چـنـيـن مـائـده كفران چه كنم؟
ملک الشعرای بهار نیز که «ستایشگر بزرگ آزادی است و از شاعران ایران هیچ کس به خوبی او از
آزادی سخن نگفته است..» (زرین کوب، 1384:386)، « عشق به وطن را از فردوسی به میراث برده
و عشق به آزادی و دموکراسی را از مشروطه..» (سپانلو، 1369: 265)؛ بنابراین در این دوره با
سرودن اشعار سیاسی و وطنی از استقلال میهن دفاع می کند. بهار در اشعار وطنی خود همواره از
آزادی هم سخن می گوید و نمی توان این دو مضمون را از هم جدا کرد:
ای خطــۀ ایران مهیــــن ای وطــن مـــن
ای گشتـه به مهـر تـو عجین جان و تن من
ای عاصمــــــۀ دنیـی آبــــاد که شــد باز
آشفتـــه کنارت چـــو دل پــر حــزن من
*
چیست جرمش کرده چندی پیش ازآزادی حدیث
تا ابد زین جـرم مطـرود در سلطـان بود
ملک را ز آزادی فکـــر و قلــم قــــوّت فزای
خامـۀ آزاد نافـذ تر ز نوک خنجــر است
*
فغان ز جغد جنگ و مرغوای او كه تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد گسسته و شكسته پر و پای او
شراب او زخون مرد رنجبر و از استخوان كارگر غذای او…
شهریار می گوید :
سازش به هر سری نکند تاج افتخار
آزادگی به سرو سرافراز میدهند
« فروغ فرخزاد می گوید :
به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصهای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
منم آن مرغ، آن مرغی که دیریست
به سر اندیشه پرواز دارم
*
سرودم ناله شد در سینه تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم
هوشنگ ابتهاج می گوید :
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
“میرزاده عشقی شاعر معاصر در باره وطن می گوید :
ای وطن، ای عشق پاک من!
ای آن که ذکر عشق تو شام و سحر کنم
عشقت نه سرسریست که از سر به در شود
مهرت نه عارضی ست که جای دگر کنم
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم
با شیر اندرون شد و با جان به در کنم
این شاعر جوان یکی از شیفتگان ایران زمین و فریادگر آزادی است.
*
فروغ فرخزاد می گوید :
زندگی در بردگی شرمندگی است
معنی آزاد بودن زندگی است
سر که خم گردد به پای دیگران
بر تن مردان بود بار گران
بنده حق در جهان آزاده است
مست وی فارغ ز جام و باده است
*
به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصهای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
فرخی یزدی می گوید :
به زندان قفس مرغ دلم چون شاد میگردد
مگر روزی که از این بند غم آزاد میگردد
*
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی / دست خود ز جان شستم از برای آزادی
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را / می دوم به پای سر در قفای آزادی
با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز / حمله می کند دایم بر بنای آزادی
فرخی ز جان و دل میکُند در این محفل / دل نثار استقلال جان فدای آزادی ….
آزادی اندیشه، قلم، زبان، مجامع، شغل، منزل و غیره موجب آبادی و عمران ممالک است.
«علامه علیاکبر دهخدا »
فرخی یزدی می گوید :
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست دل ز جان شستم از برای آزادی
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
می دوم به پای جان در قفای آزادی
*
به زندان قفس مرغ دلم چون شاد می گردد
مگر روزی که از این بند غم آزاد می گردد
سیمین بهبهانی می گوید :
یک دریچه آزادی باز کن به زندانم / یک سبد پر از شادی خرج کن، که مهمانم
ابر نقره افشان شو تا چو تاک بار آور / پیش دست و دل بازن، دست و دل بیفشانم
یک چمن صفا داری باز کن به رویم در / بر بساط گل بنشین، د ر کنار بنشانم
فر بامدادم کو ؟ نیمروز شادم کو؟ / آفتاب بی رنگی بر فراز ایوانم …
**
…جسم ما کوه است، کوهی استوار / کوه را اندیشه از کولاک نیست
روح ما دریاست، دریایی عظیم / هیچ دریا را ز طوفان باک نیست
آنهمه سیلاب های خانه کن / سوی دریا آمد و آرام شد
هر که در سر پخت سودایی زنام / پیش ما نام آوران گمنام شد
سرودههای بهبهانی، تاریخ رنج مردم ما با زبان هنر است. شعرهایش بازتاب اندوه و دغدغهی خاطر
او نسبت به رویدادهای مصیبت بار ایران است . سیمین بهبهانی مرزهایی که در عرصه ادبیات، فرهنگ
و سیاست، مانع شکفتن بیان اندیشه و آزادگی او بود، شکست.
Recent Comments/نظرات اخیر