اثر : صادق هدایت
اودت مثل گلهاي اول بهار تر و تازه بود با يك جفت چشم خمار برنگ آسمان و زلفهاي بوري كه هميشه
يكدسته از آن روي گونه اش آويزان بود . ساعتهاي دراز با نيم رخ ظريف رنگ پريده جلو پنجرة اطاقش
مي نشست .
پاروي پايش مي انداخت، رمان مي خواند جورابش را وصله ميزد و يا خامه دوزي مي كرد ، مخصوصا
” وقتيكه والس گريزري را در ويلن مي زد، قلب من از جا كنده مي شد.
پنجرة اطاق من روبروي پنجره اطاق اودت بود ، چقدر دقيقه ها، ساعتها و شايد روزهاي يكشنبه را من
از پشت شيشة پنجرة اطاقم به او نگاه مي كردم . بخصوص شبها وقتيكه جورابهايش را در مي آورد
و در رختخوابش مي رفت !
باين ترتيب رابطه ی مرموزي ميان من و او توليد شد . اگر يكروز او را نميديدم، مثل اين بود كه چيزي
گم كرده باشم . گاهي روزها از بسكه باو نگاه مي كردم، بلند مي شد و لنگه در پنجره اش را مي بست .
دو هفته بود كه هر روز همديگر را می ديديم ، ولي نگاه اودت سرد و بي اعتنا بود ، بدون اينكه لبخند
بزند و يا حركتي از او ناشي بشود كه تمايلش را نسبت به من آشكار بكند . اصلا صورت او جدي و
تودار بود .
اول باري كه با او روبرو شدم ، يكروز صبح بود كه رفته بودم در قهوه خانة سر كوچه مان صبحانه
بخورم.
از آنجا كه بيرون آمدم، اودت را ديدم ، كيف ويلن دستش بود و به طرف مترو مي رفت . من سلام كردم
، او لبخند زد ، بعد اجازه خواستم كه آن كيف را همراهش ببرم. او در جواب سرش را تكان داد و گفت
“مرسي”، از همين يك كلمه آشنائي ما شروع شد.
از آنروز ببعد پنجره اطاقمان را كه باز مي كرديم ، از دور با حركت دست و به علم اشاره با هم حرف
مي زديم .
ولي هميشه منجر مي شد باينكه برويم پائين در باغ لوگزامبورگ باهم ملاقات بكنيم و بعد به سينما يا تآتر
و يا كافه برويم ، يا بطور ديگر چند ساعت وقت را بگذرانيم . اودت تنها در خانه بود، چون ناپدري و
مادرش به مسافرت رفته بودند و او بمناسبت كارش در پاريس مانده بود.
او خيلي كم حرف بود . ولي اخلاق بچه ها را داشت : سمج و لجباز بود، گاهي مرا از جا در مي كرد .
دو ماه بود كه باهم رفيق شده بوديم . يكروز قرار گذاشتيم كه شب را برويم به تماشاي جشن جمعه بازار
“نوي يي”. در اين شب اودت لباس آبي نوش را پوشيده بود و خوشحال تر از هميشه بنظر مي آمد . از
رستوران كه در آمديم، تمام راه را در مترو برايم از زندگي خودش صحبت كرد. تا اينكه جلو لوناپارك
از مترو در آمديم.
گروه انبوهي در آمد و شد بودند . دو طرف خيابان اسباب سرگرمي و تفريح چيده شده بود . بعضيها
معركه گرفته بودند، تيراندازي، بخت آزمائي، شيريني فروشي، سيرك، اتومبيلهاي كوچكي كه با قوة برق
بدور يك محورمي گرديدند، بالن هائي كه دور خود مي چرخيدند ، نشيمن هاي متحرك و نمايشهاي
گوناگون وجود داشت . صداي جيغ دخترها، صحبت ، خنده ، همهمه صداي موتور و موزيكهاي مختلف
درهم پيچيده بود.
ما تصميم گرفتيم سوار واگن زره پوش بشويم و آن نشيمن متحركي بود كه بدور خودش مي گشت و
درموقع گردش يك روپوش از پارچه روي آنرا مي گرفت و بشكل كرم سبزي در مي آمد . وقتيكه
خواستيم سوار بشويم ، اودت دستكش ها و كيفش را به من داد ، تا در موقع تكان و حركت از دستش
نيفتد . ما تنگ پهلوي هم نشستيم ، واگن براه افتاد و روپوش سبز آهسته بلند شد و پنج دقيقه ما را از چشم
تماشا كنندگان پنهان كرد.
روپوش واگن كه عقب رفت ، هنوز لبهاي ما بهم چسبيده بود من اودت را مي بوسيدم و او هم دفاعي نمي
كرد – بعد پياده شديم و در راه برايم نقل مي كرد كه اين دفعه سوم است كه بجشن جمعه بازار مي آيد .
چون مادرش او را قدغن كرده بود . چندين جاي ديگر به تماشا رفتيم، بالاخره نصف شب بود كه خسته
و مانده برگشتيم . ولي اودت ازاين جا دل نمي كند ، پاي هر معركه اي مي ايستاد و من ناچار بودم كه
بايستم . دو سه بار بازوي او را بزوركشيدم ، او هم خواهي نخواهي با من راه مي افتاد تا ا ينكه پاي
معركه كسي ايستاد كه تيغ ژيلت مي فروخت، نطق مي كرد و خوبي آنرا عملا نشان ميداد ومردم را
دعوت به خريدن مي كرد . اين دفعه از جا در رفتم ، بازوي او را سخت كشيدم و گفتم :
” اينكه ديگر مربوط به زنها نيست.”
ولي او بازويش را كشيد و گفت :
” خودم مي دانم . مي خواهم تماشا بكنم .”
من هم بدون اينكه جوابش را بدهم ، به طرف مترو رفتم . به خانه كه برگشتم ، كوچه خلوت و پنجرة
اطاق اودت خاموش بود . وارد اطاقم شدم ، چراغ را روشن كردم ، پنجره را باز كردم و چون خوابم
نمي آمد مدتي كتاب خواندم . يك بعد از نفسه شب بود ، رفتم پنجره را به بندم و بخوابم . ديدم اودت آمده
پائين پنجرة اطاقش پهلوي چراغ گاز در كوچه ايستاده . من از اين حركت او تعجب كردم، پنجره را به
تغير بستم . همينكه آمدم لباسم را دربياورم ، ملتفت شدم كه كيف منجق دوزي و دستكشهاي اودت در
جيبم است و ميدانستم كه پول و كليد در خانه اش در كيفش است ، آنها را بهم بستم و از پنجره پائين
انداختم.
سه هفته گذشت و در تمام اين مدت من با بي اعتنا ئي ميكردم، پنجرة اطاق او كه باز مي شد من پنجرة
اطاقم را مي بستم .
در ضمن برايم مسافرت به لندن پيش آمد . روز پيش از حركتم به انگليس سر پيچ كوچه به اودت بر
خوردم كه كيف ويلن دستش بود و به طرف مترو پيش مي رفت . بعد از سلام و تعارف من خبر مسافرتم
را باو گفتم و از حر كت آن شب خودم نسبت باو عذر خواهي كردم . اودت با خونسردي كيف منجق
دوزي خود را بازكرد آينة كوچكي كه از ميان شكسته بود به دستم داد و گفت :
” آنشب كه كيفم را از پنجره پرت كردي اينطور شد . مي داني اين بدبختي مي آورد .”
من در جواب خنديدم و او را خرافات پرست خواندم و باو وعده دادم كه پيش از حركت دوباره او را
ببينم، ولي بدبختانه موفق نشدم.
تقريبا” يك ماه بود كه در لندن بودم ، اين كاغذ از اودت به من رسيد :
” ” پاريس 21 ستامبر 1930
” جمشيد جانم
” نميداني چقدر تنها هستم ، اين تنهائ ي مرا اذيت مي كند، مي خواهم امشب با تو چند كلمه صحبت بكنم
. چون وقتي كه بتو كاغذ مي نويسم ، مثل اين ست كه با تو حرف مي زنم . اگر در اين كاغذ “تو” مي
نويسم مرا ببخش . اگرمي دانستي درد روحي من تا چه اندازه زياد است !
” روزها چقدر دراز است – عقربك ساعت آنقدر آهسته و كند حركت مي كند كه نمي دانم چه بكنم . آيا
زمان بنظر تو هم اين قدر طولاني است ؟ شايد در آنجا با دختري آشنائي پيدا كرده باشي ، اگر چه من
مطمئنم كه هميشه سرت توي كتاب است ، همانطوريكه در پاريس بودي ، در آن اطاق محقر كه هر دقيقه
جلو چشم من است .حالا يك محصل چيني آن را كرايه كرده، ولي من پشت شيشه هايم را پارچة كلفت
كشيده ام تا بيرون را نبينم، چون كسي را كه دوست داشتم آنجا نيست، همانطوريكه بر گردان تصنيف مي
گويد :
” پرنده اي كه به ديار ديگر رفت برنمي گردد .”
” ديروز با هلن درباغ لوگزامبورك قدم مي زديم ، نزديك آن نيمكت سنگي كه رسيديم يا د آن روز افتادم
كه روي همان نيمكت نشسته بوديم و تو از مملكت خودت صحبت مي كردي، و آن همه وعده ميدادي و
من هم آن وعده ها را باور كردم و امروز اسبا ب دست و مسخره دوستانم شده ام و حرفم سر زبانها
افتاده ! من هميشه بياد تو والس ” گريز ري ” را ميزنم، عكسي كه در بيشة ونسن برداشتيم روي ميزم
است، وقتي عكست را نگاه مي كنم، همان به من دلگرمي ميدهد : با خود مي گويم ” نه، اين عكس مرا
گول نمي زند !” ولي افسوس ! نميدانم تو هم معتقدي يا نه .؟اما از آن شبي كه آينه ام شكست ، همان آينه
اي كه تو خودت به من داده بودي، قلبم گواهي پيشآمد ناگواري را ميداد . روز آخري كه يكديگر را ديديم
و گفتي كه به انگليس ميروي، قلبم به من گفت كه تو خيلي دورميروي و هرگز يكديگر رانخواهيم ديد – و
از آنچه كه ميترسيدم بسرم آمد . مادام بورل به من گفت : چرا آنقدرغمناكي؟ و مي خواست مرا به برتاني
ببرد ولي من با او نرفتم ، چون مي دانستم كه بيشتر كسل خواهم شد.
” باري بگذريم – گذشته ها ، گذشته . اگر بتو كاغذ تند نوشتم، از خلق تنگي بوده . مرا ببخش و اگر
اسباب زحمت ترا فراهم آوردم، اميداورم كه فراموشم خواهي كرد. كاغذهايم را پاره و نابود خواهي
كرد، همچين نيست ،ژيمي ؟
” اگر ميدانستي درين ساعت چقدر درد و اندوهم زياد است ، از همه چيز بيزار شده ام ، از كار روزانة
خودم سر خورده ام ، در صورتيكه پيش ازين اينطور نبود . ميداني من ديگر نمي توانم بيش ازين بي تك
ليف باشم ، اگر چه اسباب نگراني خيلي ها مي شود . اما غصة همه آنها بپاي مال من نمي رسد – همان
طوريكه تصميم گرفته امروز يكشنبه از پاريس . خارج خواهم شد . ترن ساعت شش و سي و پنج دقيقه
را مي گيرم و به كاله ميروم، آخرين شهري كه تو از آنجا گذشتي، آن وقت آب آبي رنگ دريا را مي بينم
، اين آب همة بدبختي ها را مي شويد . و هر لحظه رنگش عوض مي شود، و با زمزمه هاي غمناك و
افسونگر خودش روي ساحل شني مي خورد، كف مي كند ، آن كف ها را شنها مزمزه مي كنند و فرو مي
دهند، و بعد همين موجهاي دريا آخرين افكار مرا با خودش خواهد برد .
چون به كسي كه مرگ لبخند بزند با اين لبخند ا و را بسوي خودش مي كشاند . لابد مي گوئي كه او چنين
كاري را نمي كند ولي خواهي ديد كه من دروغ نمي گويم.
بوسه هاي مرا از دور بپذير
«اودت لاسور.”
دو كاغذ در جواب اودت نوشتم ، ولي يكي از آنها بدون جواب ماند و دومي به آدرس خودم برگشت كه
رويش مهر زده بودند ” برگشت بفرستنده . “
سال بعد كه به پاريس برگشتم با شتاب هر چه تمامتر به كوچة سن ژاك ر فتم ، همانجا كه منزل قديميم
بود .
از اطاق من يك محصل چيني والس گريزري را سوت ميزد . ولي پنجره اطاق اودت بسته بود و به در
خانه اش ورقه اي آويزان كرده بودند كه روي آن نوشته بود ، « خانه اجاره ای » .
ا
Recent Comments/نظرات اخیر