از روزگاری که بشر پا به عرصه حیات گذاشته ، با مشکلات و ناکامی هایی مواجه شده است .لکن
در میان همه مشکلات باز نور امیدی در تاریک خانه وجودش درخشیده و همین نور موجب گردیده ،
در سایه آن هر ناملایمی را تحمل می کند. نور امید و خوشبینی در همه جا می درخشد و آوای دل انگیز
آن در تمام گوش ها طنین انداز است . مردم وطن ما وقتی سختیها از حد برون می کند ؛ عباراتی دیگر
زمزمه می کنند :« مگر دنیا را چه دیدی؟ ستون به ستون فرج است . »
اين ضرب المثل را هنگامي به كار مي برند كه فردي نااميد است و او را دلداري مي دهند كه در اندك
فرصتي راه چاره پيدا مي شود . ( فرج به معناي گشايش در كار و رفع مشكل ) ؛یعنی تو کاری انجام بده
هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود
به عبارت دیگر؛- یعنی گاهی با تغییر موضع و موقعیت قبلی خود در زندگی، می توان به موفقیت دست
یافت.وزمانی به کار می رود که انسان در سخت ترین شرایط قرار گرفته باشد و این ضرب المثل گویای
امیدواری در اوج ناامیدی است.


ریشه این ضرب المثل

مردي تنها به شهري مسافرت كرد ؛ غريب بود . اتفاقا همان شب فردي به قتل مي رسد . نگهبانان مرد
غريب را نزديك محل قتل دستگير مي كنند . و او را نزد قاضي مي برند . و چون مرد ناشناس نتوانست
بي گناهي خود را ثابت كند ،‌ قاضي دستور اعدام صادر كرد
فردا مرد مسافر را به يك ستون بستند تا اعدام كنند . مرد هرچه گفت كه بي گناه است و بعدا از اين كار
پشيمان خواهند شد ، جلاد گفت ؛ من بايد دستور را اجرا كنم .
جلاد به او گفت كه آخرين خواسته اش چيست .؟
مرد كه ديد مرگ نزديك است گفت : مرا به آن يكي ستون ببنديد و اعدام كنيد .!
جلاد فكركرد كه مرد قصد فرار دارد و اين يك بهانه است. به او گفت اين چه خواهش مسخره اي است !

مرد گفت : رسم اين است كه آخرين خواهش يك محكوم به اعدام اگر ضرري براي كسي نداشته باشد
اجرا شود .
جلاد با احتياط دست او را باز كرد و به ستون بعدي بست .!
در همين هنگام حاكم و سوارانش از آنجا گذشتند و ديدند عده اي از مردم دور ميدان جمع شدند ، علت را
پرسيدند گفتند مردي را به دار مي زنند . حاكم پرسيد : چه كسي را ؟
جلاد جلو آمد و حكم قاضي را نشان داد .
حاكم گفت : مگر دستور جديد قاضي به شما نرسيده است ؟‌
جلاد گفت : آخرين دستور همين است .
حاكم گفت : اين مرد بي گناه است ، او را آزاد كنيد . قاتل اصلي ديشب به كاخ من آمد و گفت وقتي خبر
اعدام اين مرد را شنيده ،‌ ناراحت شده كه خون اين مرد هم به گردن او بيافتد و بااينكه ميترسيده خودش
را معرفي كرد . من هم او را نزد قاصي فرستادم و سفارش كردم كه مجازاتش را تخفيف دهد .
مرد مسافر را آزاد كردند و او گفت : اگر مرا از آن ستون به اين ستون نمي بستيد تا حالا ‌مرا اعدام
كرده بوديد . اگر خدا بخواهد از اين ستون به آن ستون فرج است .