دکتر گوهر نو -پژوهشگر

 

        ادبیات ایران مشحون از آثار دل  انگیزی است که از سر چشمه فیاض نویسندگان و شعرا نشاٌت گرفته است .ادبای این سر زمین در هر زمینه ای آثاری نوشته و سروده اند که مخلد و جاودان است

.  ادبیات فارسی مملو از مفاهیم متعدد و گوناگونی است که پشتوانه عظیمـی بـراي تمـدن،وفرهنگ، ادب و هنر این سرزمین گردیده کـه تأمـل و غـور در آن   تحـسین هـرخواننده آگاهی را برمی انگیزد . ادیبان، شاعران و نویسندگان در هر عصر و دورهاي از متقـدمین تا عصر حاضر هریک به نوعی مضامین گوناگون اجتماعی را در نوشته و سروده هاي خود لحـاظ نموده اند. وقتی که آثار هریک را ملاحظه نمائیم، این دریافت به خودي خود دست می دهد که گویی صاحب اثر جامعه شناسی، مورخ، اقتصاددان و یا صاحب علوم دیگر بـوده اسـت

      در هر قرنی در سر زمین ایران نوابغی ظهور کرده و موضوعات گوناگونی توجه آنان را جلب کرده است

    قرن ما دنیای شگفتی ها – در کلیه – زمینه هاست .انسسانهای امروز با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم می کنند و حاصل این زور آزمایی افسردگی و غم و اندوه است که گریبان آنان را می گیرد . بهر گوشه که نگاه می کنیم با موضوع تازه ای بر خورد می کنیم ؛ گاه خوشایند و زمانی نامیمون . این رویداد ها اثری شگرف بر افکار و ذهنیت انسسانها می گذارد و انسان اندیشمند امروز را در خود فرو می برد .و آنان که با هنر آشنایی دارند؛ آثاری بر جای می گذارند که مخلد و جاودان است

          در این گفتار بر آنیم « افسردگی » را از زاویه دید ادبا ی معاصر مورد مداقه قرار دهیم و شمه ای از آنچه نوشته و گفته اند را باز گو نماییم

    در آغاز به صادق هدایت می پردازیم. « صادق هدایت » نویسنده بر جسته معاصر ایران گرفتار « افسردگی » بود و داستانهایی که نوشته از یک روح دردمند و افسرده حکایت می کند و زمانی که آثار او را مطالعه می کنیم غم و اندوه سراسر وجودمان را فرا می گیرد و ما را به دنیای ناکامی ها و مشکلات زندگی سوق می دهد او در مشهور ترین کتاب خود که تحت تاٌثیر فضای وهم آلودو غم انگیزقرار گرفته ؛ بدین ترتیب آغاز سخن می کند که : «در زندگی زخم هایی ست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می خورد و می تراشد  این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموما مردم عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند -زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس که تاثیر این گونه دارو ها موقت است و به جا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد  می ا فزاید..» نویسنده می  گوید : «آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبیعی ، این انعکاس سایهء روح که در حالت اغماء و برزخ بین خواب و بیداری جلوه می کند کسی پی خواهد برد؟»

        هدایت از زندگی بیزار است و تنها سایه های شوم ناکامی و در بدری را احساس می کند و می گوید

      « در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت ، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید – اما افسوس، این شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستارهء پرنده بود که به صورت یک زن یا فرشته به من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه ، فقط یک ثانیه همهء بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم وبعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد-نه ، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگهدارم.»

           «  بوف کور »علاوه بر آنکه از یاٌس و نا امیدی گفت و گو می کند ، احساس نویسنده را نسبت به حیات و ماجرای آن معطوف می نماید و خواننده احساس می کند تاچه حد درون «هدایت پر آشوب و پر دغدغه و تیره و تاریک و افسرده است .لکن از آنجایی که راوی داستان امیدی به درمان این زخم ها ندارد ، دل به درمان موقت ، به وسیله شراب و افیون و مواد می بندد

  • *                                 *

            فرد دیگری که می توان آثارش را بررسی نمود ؛ « دکتر مهدی حمیدی » شاعر آزرده دل شیرازی است .او که از جوانی دستخوش عشقی نا فرجام است. شکست در عشق جانش را به آتش کشیده و از زندگی بیزارش نموده است .می گوید

« آسما نا خسته شد جان من امشب از شب تو / از شباهنگ تو و از ناله های یارب تو ..سوختم ای دل ربایان سوختم کو گوهر من  / وای برمن ؛ وای بر من ».

دکتر  حمیدی   شاعری است سریع التأثیر و آتشین طبع  با واکنش های   شدید روحی در برابر هر چه بر او می گذرد . از عشق و دوستی و محبت یا بی وفایی و مخالفت گرفته تا موضوعات اجتماعی .این حالات و تجربه ها در شعرهای متنوع او جلوه گر است . به علاوه آن چه را نیز در بیان احوال درونی انسان و مسایل و مصایب بشری سروده و رنگ حکمت و اندیشه ورزی دارد

باید اذعان نمود که آثارش ژرف و پرمعنی است

در اين  انديشه ام هر شب كه  یک  عمر/ به ياد آرزو ، تنها بسو  ز  م   

بر فرزند و زن چون شمع ، هر    شام  /  جدا از دوست ، سر تا پا   بسوز  م

دکتر حمیدی از گزند پیری در هراس است و با افسردگی این احساس را چنین بیان می کند

مرا آنچه ماند از جوانی به یاد / شبی اشک بود و شبی آه بود 

       او دم را غنیمت نمی شمرد و دردی را که دارد فراموش نمی کند. تنها معشوق است که با خیال او زندگی را می گذراند

      کار عمر و زندگی پایان گرفت  /کارمن پایان نمی گیرد هنوز

     آخرین روز جوانی مردو رفت /عشق او در من نمی میرد هنوز

مرور ایام « افسردگی » را در جانش نضج می دهد و امواج نومیدی به سویش چنگ می نهد و او در مانده می گوید

مرا ، بوی امیدی در هوا نیست / که بر این درد بی درمان دوا نیست

حیات و مرگ من رنگی است در هم / که مرگ و زندگی در وی سوا نیست

شاعر از بر باد رفتن عمر شکوه می کند و با اندوهی از گذر ایام یاد می کند و از اینکه عمر بی حاصل گذشته است , اندو ناک است

عمر در اندیشه ها بر باد رفت  / گشت فرداها همه ، دیروز ها

بر رخ من ردپای روز ماند  / در دل ایام ، از من سوزها

موی مشکینم به خاکستر نشست  / رفت و نزدیک چهل شد سال من

سالها از آه من آتش گرفت  / ماند چون خاکستری دنبال من

      

                    

  • *                    *

فریدون توللی شاعر پر آوازه معاصر با درد و اندوه از روزگار سخن می گوید . او افسرده است و این افسردگی بر ذهنیت او اثر می گذارد . توللی درون پر آشوب خود را چنین توصیف می کند

ای داد ! چهــــر عمـــر غبـــار ِ زمــــان گرفت /خــورشیــد ِ عشــق تیرگــی ِ جاودان گرفت

مـــوی ِ سپیــــد پرچــم ِ تسلیــم بـرکـشیــد /دیــدار ِ مـــرگ ، تیـــر ِ ستیــز از کمان گرفت

دست ِ فســوس ، بر ســر ِ امــواج ِ خاطرات / بس  عشق های ِ مرده  که از هر کران  گرفت

پای ِ امیــــد ، پیشــــرو ِ کـــــاروان ِعــمــــر/ آزرده شـــد ز راه و دل از کــــاروان گرفت    

تصوير  آرزو ، چو  غباري  به دست باد   /      آهسته از نظر شد و رخت از ميان گرفت

آه از چراغ  دل ، كه دمادم به راه  عمر  /       خاموش گشت و روشني از ديگران گرفت

                توللی نیز مانند دیگر شاعران رمانتیک گاه در زندگی دچار  یاس و ناامیدی می شود و مرگ را که یکی از مؤلف های رمانتیکی است. به چنین زندگی تر جیح می دهد

در پای آن چنار ِ کهن ، کز بسی زمان

سر بر کشیده یکه و تنها میان دشت

عشقی رمیده ، رفته ز افسردگی به خواب                       غمگین ز سر گذشت …

                                        *

عـــاشــق دلفســـرده ام آتش ِ جــان ِ من چه شد؟ /ســـوز ِ درون ِ من چه شد شور ِ نهان ِ من چه شد؟

برده مـــرا کشـان کشــان ایـــــن دل ِ زار ِ خونفشان

تا دل ِ شهر ِ خامشــــان نام و نشان ِ من چه شد؟ /جنگــــی ِ در شکستــه ام زار و نــــزار و خستـــه ام

بــا دل و دســت ِ بسـته ام تیغ ِ زبان ِ مـن چه شد؟ / بیـــنم و ، هــای و هـو کــنم خیــزم و جستجو کنـم

تـا بـه ستیــــزه رو کـــنم تیر و کــمان ِ من چه شد؟ / رانــــده ی بی پناهیـــم رنجــــه ی بــــی گـــناهیم

در تب ِ ایـــن تباهیـــم شــادی ِ جان ِ من چه شد؟/  دل هــمه ســاله ، زار ِ غم جان همه روزه در ستم

با همه تاج و تخت ِ جم ، فر ِ کیان ِ من چه شد؟…

شاعر از گردش زمانه نالان است و از اینکه برف پیری بر سرش نشسته و او را افسرده ساخته است در عذاب است

   از گردش زمان گونه پر چین/خاطر از گردش دهر خسته

برف پیری نشسته برگیسوت/دل از آسیب دوران شکسته

دامن خوشدلی رفته از دست / طایرشادی از دام جسته

از جوانی نمانده بجز یاد/ رشته ی آرزوها گسسته

       رویداد هایی که در زندگی  رخ داده ؛ وی را مردم گریز ساخته و در خلوت اندیشه هایش می گوید

               دیدم که عبث بود عبث آن عمر  / کاندر سر پیوند کسان کردم

آمدن و رفتن ما در زیر این آسمان کبود چه معنا دارد ؟! چرا آدمی باید اینهمه درد و رنج را تحمل نماید ؟چرا..؟ چرا..؟

   بود ما ، چیست درین چرخ کبود ؟ / تا در اندیشه نابود شدن

سخت شرمنده ام از ننگ درنگ  / ای خوشا مردن و آسوده شدن

       در اغلب آثار « فریدون » بوی « مرگ » استشمام می شود . نومیدی و افسردگی جان او را به لب می رساند و در این دنیای پر غوغا و توفانی امید در دلش می میمرد. به عبارت دیگر ,اختری نیست که روشنی به زندگیش بخشد

  امید خسته فرو مرده است  / درین شبانگه توفانی ! / غریو باد سیه چون موج / گذشته از سر فریادم

درنگ تلخ زمان ؛ چون بید  / فکنده لرزه به بنیادم 

این طز تفکر  نشانگر وضع نابسامان وفضای خفقان آور جامعه ای است که شاعر در آن زندگی می‌کرده است. او در این شعر از غم زمانه دلگیر و ناآرام و بی قرار است .او شب و روز در اندیشه های تلخ به سر می برد و می سراید

وه چه شبها ، که به بیغولهٌ ناکامی سرد / پیش آئینه شکستم غم تنهائی خویش

دست بر چانه ، در اندیشه تلخ ؛ از سر درد  / رنگ جاوید زدم بر رخ رسوائی خویش

       در حوادث زندگی تنهاست . فراز و نشیب های زمان اجازه نمی دهد او دلگرم و امید وار شود . بنابراین با زمانه ناسازگار در ستیز است و می گوید

        گیر و داری است درین جان غبار آلود /  پیچ و تابی است درین مغز هوس پرداز

        گیروداری ، که ازین پس بکه بندم مهر ؟!  / پیچ و تابی ، که ازین پس بکه گویم راز ؟

  • *

همه بیزاری و بیزاری و بیزاری !  /  همه ناکامی و نادانی و رسوائی 

همه افسوس کنان از غم بی مهری ! / همه اندوه به جان از تب تنهائی 

سر نوشت آمد ، همچون پتک  / به گران مغز شرر بارم …

شاعر خود به ناکامی های خود اعتراف می کند

   نامم فسانه گشت به ناکامی  /  رازم شکفته گشت به رنجوری

ذهنیات توللی را افسردگی فرا گرفته و خویشتن را به سگ آواره ا تشبیه می کند که جایی برای زیستن ندارد . بی امید ، بی خانمان و بی هدف . در خود فرو می رود و اذعان می کند که

« در باور خلق » آنچه مقبول نشد ؛ قصه جانسوز تو بود .

    برو ای مرد ! برو چون سگ آواره بمیر  /  که حیات تو بجز لعن خداوند نبود ..

.. کس ندانست ، که در پردهٌ هر خنده گرم /  ناله ها خفته ترا ، زانهمه اندوه دراز..   

یأس و ناامیدی او را از روزگار خسته و از زندگی سیر می نماید به طوری که برای رهایی

و نجات از آن، آرزوی مرگ می‌کند

   وای ! باز این سایه آمد تا در آویزد به جانم  /دست ساید بر تنم برخاک ریزد استخوانم ..

                                               *

  سایه مرگ است این ، مرگ من است این سایه کامشب  

همچو جغدی نوحه خوان ، پر می زند بر آشیانم

  • *                              *

شاعر دیگری که افسرده است  «علی اسفندیاری» مشهور به « نیما یوشیج »  شاعر معاصر ایرانی وملقب به پدر شعر نو است

نیما یوشیج با مجموعه تأثیرگذار« افسانه،» که طرح شعر نو فارسی بود، در فضای  شعر ایران ،انقلابی به پا کرد. نیما آگاهانه تمام بنیادها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید. شعر نو عنوانی بود که خودِ نیما بر هنر خویش نهاده‌بود. اشعاراو مملو از معما و ابهام است .گاه کلمات و استعاراتی بر می گزیند که خواننده را دچار ابهام می کند . اونیز افسرده است و در آثار او می  توان این درد را مشا هده کرد

 من چهره ام گرفته / من قایقم نشسته به خشکی

با قایقم نشسته به خشکی

فریاد می زنم

«وامانده در عذابم انداخته است

در راه پر مخافت این ساحل خراب

و فاصله است آب

امدادی ای رفیقان با من»

گل کرده است پوزخندشان اما

بر من،

بر قایقم که نه موزون

بر حرفهایم در چه ره و رسم

بر التهابم از حد بیرون.

در جایی دیگر می گوید

خانه‌ام ابري است

خانه‌ام ابري است

يکسره روي زمين ابري ست با آن.

از فراز گردنه خرد و خراب و مست

باد مي‌پيچد

يکسره دنيا خراب از اوست

و حواس   من

آي ني‌زن که ترا آواي ني برده‌ست دور از ره کجايي

نیما در شعر «آی آدمها»وضعیت خاصی را به تصویر می کشد و به گونه دیگر فریاد می  زند و از اندوه بشریت سخن می گوید . با دقت در شیوه ی استفاده ی نیما از زبان می توان به گوشه هایی از راز دل سخنگوی شعر پی برد. کسی در آب، که مایع زندگی است، دارد جان می سپارد، آب که باید به او زندگی ببخشد، دارد جانش را می گیرد؛ یعنی زندگی برایش مرگ است . نیما رمز گونه سخن می گوید و احساس تلخ خود را   از زندگی در این قالب بیان می کند  در زندگی   آدم مرتب «دست و پای دائم می زند.» در شعر  نیما یوشیج آن کس که غرق می شود  نمادی برای غرق شدن مردمی است که افسرده و گرسنه  و برهنه اند .   او  عامل اصلی غرق شدن جامعه را در فقر و فلاکت  می داند.  و با اندوه و افسردگی از آن یاد می  کند

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید

یکنفردر آب دارد می سپارد جان

یک نفر دارد که دست و پای دائم‌ میزند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید

آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

که گرفتستید دست ناتوانی را

تا توانایی بهتر را پدید آرید

آن زمان که تنگ میبندید

برکمرهاتان کمربند

چه هنگامی بگویم من؟

یک نفر در آب دارد می‌کند بیهود جان قربان

آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید

نان به سفره،جامه تان بر تن؛

یک نفر در آب می‌خواند شما را

موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد

باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه‌هاتان را ز راه دور دیده

آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون

می‌کند زین آبها بیرون

گاه سر، گه پا

آی آدمها

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می‌پاید

می زند فریاد و امید کمک دارد

آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید

موج می‌کوبد به روی ساحل خاموش

پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش

می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می‌آید

آی آدمها “…

و صدای باد هر دم دلگزاتر؛

در صدای باد بانگ او رها تر

از میان آبهای دور و نزدیک

باز در گوش این نداها،              آی آدمها

  • *                               *

فرد دیگری که می‌توان آثارش را مورد بررسی قرار داد مهدی اخوان ثالث، شاعر پرآوازه‌ است   .    در آثار این شاعرغم و ناامیدی  موج می‌زد . از جمله مشهورترین شعر وی،  «زمستان» است که به قول دکتر غلامحسین یوسفی, «در سردی و پژمردگی و تاریکی فضای 28 مرداد 1332 است که شاعر زمستان اندیشه و پویندگی را احساس می‌کند.». این شعر نه تنها آغازی بس ناامیدکننده دارد، بلکه در میانه با گفتن «هوا بس ناجوانمردانه سرد است» به اوج می‌رسد و با ابیات «زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه/ غبارآلود مهر و ماه/ زمستان است» پایانی بدون امید را رغم می‌زند.

اخوان ثالث شاعری است پر احساس و آنچه را حس می کند به صورت های گوناگون در اشعار می گنجاند . از ستیغ رویاها ناکامی های درون را باز گو می کند . با حوادث روزگار می ستیزد اما پایان آن رنج و دردهای درونش هویدا می شود .رویهمرفته احساس غم و اندوه او را رها نمی کند .

 به دیدام بیا هر شب

به دیدارم بیا هر شب

در این تنهاییِ تنها و تاریکِ خدا مانند

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن ­تر از لبخند.

شبـم را روز کن در زیر سر پوش سیاهی ­ها

دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبا نه

در این ایوان سر پوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی­ ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا، ای هم ­گناهِ من در این برزخ.

بهشتم نیز و هم دوزخ.

به دیدارم بیا، ای هم ­گناه، ای مهربان من

 

  • *                                *

 

از جمله شاعران دیگر این قرن «فروغ فرخزاد، » است .    «اسیر»، «دیوار»، «عصیان» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» « تولدی دیگر »عنوان معروف‌ترین آثار وی است که از ابتدا روح نومیدی خود را به عرصه می‌گذارد.

. فضایی که فروغ در ابتدای  شعرهایش ترسیم می‌کند ، نمای دیگری از فضای غم‌انگیز  زندگیش را بیان می‌دارد: «جستجویی بی‌سرانجام و تلاشی گنگ/ جاده‌ای ظلمانی و پایی به ره خسته/ نه نشان آتشی بر قله‌های طور/ نه جوابی از ورای این در بسته».

با نگرشی دقیق  به راحتی می توان دریافت اکثر سروده های بزرگان و هنرمندان اهل قلم حاوی پیام نا امیدی ، دلتنگی ، انزوای ادبی و ترد شدن از قسمت اعظم جامعه می باشد  . برای نمونه با نگرشی دقیق و ادبی  در کارنامه ادبی بعضی از بزرگان همچون صادق هدایت ،  دکتر حمیدی – توللی   ، مهدی اخوان ثالث ، فروغ فرخ زاد شاعران معاصر ، افسردگی ادبی به چشم می خورد. با توجه به اینکه دغدغه های شاعران و نویسندگان همان دغد غه های اجتماع و جامعه می باشد و شاعر هم سو با جهت جامعه حرکت می کند و خود را جز لاینفک جامع می داند و خود را مسوول و هم درد اجتماع  حس می کند  و این را وظیفه انسانی خود می داند . بنابراین با بیان شیوه و کلام خود سعی در انتشار درد مردم و انعکاس آن به مسوولین می باشد . که همین امر تاثیر افسردگی را روی وجود و کلام شاعر می گذراد.

       زندگی فروغ سراسر رنج و محنت بود . در تنهایی عالمی ساخته بود ویژه خودش و با آن عالم زندگی می کرد .

  تولدی دیگرمجموعه ای است که  حیاتی دوباره را در مسیر شاعری او نشان  داد. تولدی دیگر ، هم در زندگی فروغ و هم در ادبیات معاصر ایران نقطه ای روشن بود که ژرفای شعر و دنیای تفکرات شاعرانه را به گونه ای نوین و بی همانند نشان می داد. زبان شعر فروغ در این مجموعه و نیز مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد که پس از مرگ او منتشر شد ، زبان مشخصی است با هویت و ویژه به خود او.

    تولدی  دیگر

همهء هستی من آیهء تاریکیست

که ترا در خود تکرار کنان

به سحرگاهان شکفتن ها و رستن های ابدی آه کشیدم ، آه

من در این آیه ترا

به درخت و آب و آتش پیوند زدم

زندگی شاید

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد

زندگی شاید

ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می اویزد

زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر می گردد

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو

همآغوشی

یا عبور گیج رهگذری باشد

که کلاه از سر بر می دارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید ” صبح بخیر

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست

که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد

ودر این حسی است

که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

در اتاقی که به اندازهء یک تنهاییست

دل من

که به اندازهء یک عشقست

به بهانه های سادهء خوشبختی خود می نگرد

به زوال زیبای گل ها در گلدان

به نهالی که تو در باغچهء خانه مان کاشته ای

و به آواز قناری ها

که به اندازهء یک پنجره می خوانند

آه

   فروغ در تولدی دیگر ازندگی خود سخن می گوید و از ناکامی ها و نامرادی ها حرف می زند . تابلویی ترسیم می کند که هرکس کم و بیش می تواند به درون خود بیندیشد

  فروغ در تولدی دیگر دست به گریبان  است. فروغ، آیه ی تاریکیست و همزمان فروغی است که رو به سوی درخت آب آینه چشم دارد. فروغ در تولدی دیگر چارچوبی است که به درک اسارت نزدیک می شود. و این موضوع را در بافت شعر اجرا کرده است، به جز مهارت زبانی و شناخت شعر، از روحیه‌ی‌ سرشار از تضادهای گوناگون و احوال نامتلاطم شاعر خبر می‌دهد. فروغ می گوید

سهم من

آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من می گیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدایی ان دادن که به من بگوید 

دستهایت را

دوست می دارم

دستهایم را در باغچه می کارم

سبز خواهم شد ،  می دانم ، می دانم ، می دانم

و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم

می خواهند گذاشت…

             *

…کوچه ای هست که قلب من آن را

از محل کودکیم دزدیده ست

سفر حجمی در خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری  آگاه

که ز مهمانی یک آینه بر می گردد

و بدینسانست

که کسی می میرد

و کسی می ماند

هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد ، مرواریدی

صید نخواهد کرد .

من

 پری کوچک غمگینی را

می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نی لبک چوبین

می نوازد آرام ، آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه می میرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

        فروغ  در تولدی  دیگر دچار وهم است و این وهم سیر انفسی در وی به وجود آورده و بهر سو او را وی کشاند .

در تولدی دیگر فروغ شاهد حضور پررنگ  تفکر است. تفکر در تولدی دیگر، تلاشی است برای تعریف دوباره ای از “من “، برای تعریف دوباره ای از ” آیه تاریکی”. تولدی دیگر، نگاه فروغ است به خود در فاصله ی یک چشم برهم زدن.  …

فروغ در مجموعه اسیر بدون پرده پوشی و بی توجه به سنت ها و ارزشهای اجتماعی آن احوال و احساسات زنانه خود را که در واقع زندگی تجربی اوست ؛توصیف می کند. اندوه و تنهایی و ناامیدی و ناباوری که براثر  شکست در عشق در وجود او رخنه کرده است سراسر اشعار او را فرا می گیرد. ارزش های اخلاقی را زیر پا می نهد و آشکارا به اظهار و تمایل می پردازد و در واقع مضمون جدیدی که تا آن زمان در اشعار زنان شاعر سابقه نداشته است ,می آفریند.

در مجموعه دیوار و عصیان نیز به بیان اندوه و تنهایی و سرگردانی و ناتوانی و زندگی در میان رویاهای بیمارگونه و تخیلی می پردازد و نسبت به همه چیز عصیان می کند. بدینسان فروغ همان شیوه« توللی» را با زبانی ساده دنبال می کند

      کوتاه سخن آنکه : تلخی و ﻳﺄس و اندوهی که شاعر را گاه تا مرز فروپاشی روانی می‌کشاند در اشعاری از جمله «باد ما را خواهد برد»، «مرداب»، «هدیه»، «جمعه»، «دیدار در شب»، «وهم سبز» و «تولدی دیگر» موج می‌زند

  • *                                       *

شاعر دیگری که افسرده است و درمورد ناکامی های زندگی سخن گفته ؛ نادر نادر پورشاعر و مترجم توانای معاصر است .اغلب آثار او از سرخوردگی های زندگی است .طبعی فیاض دارد و درون خود را به نحو شایسته ای  به تصویر کشیده و ازدغدغه  و اضطرابی که با آن دست و پنجه نرم می کند؛سخن می گوید 

اگر روزی کسی از من بپرسد

که دیگر قصدت از این زندگی چیست ؟

بدو گویم که چون می ترسم از مرگ

مرا راهی به غیر از زندگی نیست

          از آثار او چنین استباط می شود که سختی ها کشیده , مرارت های زیادی متحمل شده بهمین سبب حوادث روزگار اورا افسرده ساخته و شادی را از او گرفته است

من آن دم چشم بر دنیا گشودم

که بار زندگی بر دوش من بود

چو بی دلخواه خویشم آفریدند

مرا کی چاره ای جز زیستن بود؟

از رویداد های زندگی چیزی جز فریب دستگیرش نمی شود . در های امید بر رویش بسته است او زندگی را فریب و نیرنگ ،  در بدری  و سر انجام مرگ می داند

 گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود

اینك هزار بار ، رها كرده بودمت

زان پیشتر كه باز مرا سوی خود كِشی

در پیش پای مرگ فدا كرده بودمت

هر بار كز تو خواسته ام بر كنم امید

آغوش گرم خویش برویم گشاده ای

دانسته ام كه هر چه كنی جز فریب نیست

اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای

در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب

لیكن هزار جامه بر اندام او كنی

چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت

او را طلب كنی و مرا رام او كنی

روزی نقاب عشق به رخسار او نهی

تا نوری از امید بتابد به خاطرم

ای زندگی ، دریغ كه چون از تو بگسلم

در آخرین فریب تو جویم پناه خویش  

             پیوسته با غمی سنگین در نبرد است .از این رو سوگمندانه می سراید

من آن درخت زمستانی ، بر آستان بهارانم / که جز به طعنه نمی خندد ، شکوفه بر تن عریانم .

           او در زمستان حیات به سر می برد و بهر جا نگاه می کند ؛ سایه تنهایی و انزوا را می بیند و از بهار خرم و شکوفان ردی نمی یابد

شکوه سبز بهاران را ، بر ین کرانه نخواهم دید / که رنگ زرد خزان دارد ؛ همیشه خاطر ویرانم …

 آرزو ها حبابی است که در افکارش جوانه می زند و گاه او را می فریبد . اما واقف است هر گز به آنها نخواهد رسید و جز سراب چیزی نیست

…در کوره راه زندگیم جای پای تست /پایی که بی گمان نتوانم بدو رسید / پایی که نقش هر قدمش ، نقش آرزوست / کی می توانم اینکه به هر آرزو رسید…

              نادر نادر پور احساس می کند ، هیچ ستاره ای در زندگی او نمی درخشد و هیچ مکانی نیست که به آن روی آورد و دقایقی غمهای خود را فراموش کند . در خویش فرو می رود و خود را مرد بی ستاره می پندارد و از غروب زندگی افسرده و اندوهناک است

ای بی ستاره مرد !  /  در دستهای خالی و خشکت نگاه کن ! / اینجا کویر گمشده ی بی نشانه ایست  / ای بی ستاره مرد ! در آسمان بخت سیاهت نگاه کن  / روزی اگر بهار دلت بی شکوفه بود /  اکنون غروب زندگیت بی ستاره باد  /  ای مرد بی ستاره ! / افسوس بر تو ! …

*                                                                 *                                                        *

فرد دیگری که در مورد افسردگی سخن گفته سمین بهبهانی شاعرخسته دل ، نویسنده و غزل سرای  توانای معاصر است .سری پر شور و روحی پر دغدغه و نا آرام دارد . در طول زندگی با حوادث زیادی مواجه شده و غزلیاتش مملو از تصویر هایی است که در زندگیش رخ داده است . در اشعارش از نامرادی ها و دردها سخن گفته و به صور مختلف احساساتش را بیان کرده است . سیمین در آسمان زندگیش ستاره ای نمی بیند و می گوید : « ستاره ها نهفتم در آسمان ابری  / دلم گرفته ؛ ای دوست ، هوای گریه دارم »

 

  «دلم گرفته ای دوست»  

دلم گرفته، ای دوست!…

دلم گرفته، ای دوست!     هوای گریه با من

گر ز قفس گریزم    کجا روم، کجا، من؟

کجا روم؟ که راهی    به گلشنی ندانم

که دیده برگشودم    به کنج تنگنا، من

نه بسته ام به کس دل    نه بسته دل به من کس

چو تخته چاره بر موج   رها، رها، رها، من

ز من هر آن که او دور    چو دل به سینه نزدیک

به من هر آن که نزدیک    ازو جدا، جدا، من

نه چشم دل به سویی    نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی    به یاد آشنا، من

ز بودنم چه افزود؟    نبودنم چه کاهد؟

که گویدم به پاسخ    که زنده ام چرا من؟

ستاره ها نهفتم    در آسمان ابری_

دلم گرفته، ای دوست!    هوای گریه با من

  در این شعر یاٌس و نومیدی  و بی هدفی  موج می زند و تخته پاره ی وجودش را هر جا که می خواهد می برد .شاعر  می گوید «دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم» او جسم و همه دنیا را قفسی می بیند،   تصویری که از  دنیا در ذهن دارد تصویر یک قفس است. او رهایی از این قفس را باز رهایی نمی بیند، حتی در مرگ هم برای چنین آدم مأیوسی چاره ای نیست.  رهایی از این قفس برای او راهی به گلشنی ندارد

            سمین بهبهانی گرفتار پوچی و افسردگی است،  حتی اگر گریه هم می کند،  ، باز با این دلِ رها شده از قفس افسردگی راهی به جایی که امید بخش و آزادی بخش باشد, ندارد. او انسانی است شوریده دل و دارای روح پریشان که آرامش از دنیای او رخت بر بسته و بهر سو می شتابد .هنگامی که می گوید: «…دیده برگشودم به کنج تنگنا، من» در حقیقت دیده برگشودن را از همان به دنیا آمدن و چشم به روی دنیا گشودن حساب کرده است. آن «تنگنا» همین دنیا و نام دیگری برای «قفس» است.  . بنا بر این او خود را مانند تخته پاره ای رها بر روی امواج می بیند . در این بلاتکلیفی و بی هدفی، او و امواجی که وی را این سو و آن سو می برند, همسان اند

                  آن  روح پریشان سفر جوی جهانگرد / همراه به هر قافله چون بانک درا من 

 سیمین ! طلب یاریم از دوست خطا بود / ای بی دل آشفته ! کجا دوست ؟ کجا من

               *                                                     *                                                              *

پایان بخش این مقال را اختصاص به سهراب سپهری نقاش و شاعر معاصر می دهیم و از او که  افسرده ، ناامید و ناکام  است و در نقاشی و شعرش این معنی  خود نمایی می کند , یاد می کنیم

سهراب سپهری   شاعر، نویسنده و نقاش و از  شاعرانی بود که بر ادبیات معاصر تاٌثیر گذاشت و اشعارش  به زبان‌های  انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی و ایتالیایی ترجمه شده‌است .

او نقاش و شاعری است متفکر با دنیایی از دغدغه و دلهره . شاعر در یک شب آرام به دنبال این سوال می اندیشد که زندگی چه معنایی دارد و زیستن ما چگونه است ؟.سپس پاسخ می دهد

       زندگی راز بزرگی است که در ما جاری است ؟

       زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست 

       زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست

       لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی است ….

دریافت این پرسش وی راغمناک می سازد و غمی سنگین بر وجودش سایه می افکند . می نگرد، تنهاست و در شب سردی زندگی را می گذراند . راه دور است و با پاهای ناتوانی باید عبور نماید .نه نوری هدایتش می کند و نه تاریکی مجال می دهد امیدی در دلش پیدا شود

شب سردی است و من افسرده / راه دوری است و پایی خسته  /تیرگی هست و چراغی مرده /می کنم تنها از جاده عبور / و ….

وای این شب چه قدر تاریک است / خنده ای کو که به دل انگیزم ؟ / قطره ای کو که به دریا ریزم ؟/ صخره ای کو که بدان آویزم ؟ / مثل این است که شب نمناک است / دیگران را هم غم هست به دل /غم من لیک غمی غمناک است  . / دود می خیزد ز خلوتگاه من / کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟/ با درون سوخته دارم سخن / کی به پایان می رسد افسانه ام ؟

           سپهری تنهاست و این تنهایی اورا « دلگیر » و به انزوا می کشاند و او را افسرده می سازد.

« رنگ خاموشی بر لبانش طرح می ریزد » دیگر « جنبشی » ندارد و در ظلمت و تاریکی ، کوله باری از غم و اندوه به دوش می کشد و می گوید :« عده ای بی خبرند » ، و « عده ای نیز کور و کر اند »

ديرگاهي است در اين تنهايي / رنگ خاموشي در طرح لب است / بانگي از دور مرا مي خواند،/ ليك پاهايم در قير شب است./ رخنه اي نيست در اين تاريكي / در و ديوار به هم پيوسته/ سايه اي لغزد اگر روي زمين / نقش وهمي است ز بندي رسته./ نفس آدمها / سر به سر افسرده است/ روزگاري است در اين گوشه پژمرده هوا،/ هر نشاطي مرده است….

ديرگاهي است كه چون من همه را/ رنگ خاموشي در طرح لب است / جنبشي نيست در اين خاموشي،/ دستها، پاها در قير شب است