نوشته محمد حجازی
دلم می خواست دوستان همه آن جا بودند, اما چه فایده , هرچشم و گوشی که باز نیست این جسم
سنگین را قفا روی سبزه بیندازید و بگذارید مرغ جانتان بپرد و در انبوه شاخ و برگها خود را پنهان
کند ایکاش می توانستم یک کلمه برای آن حال پیدا کنم صفا و محبت و عشق و تسلیم نیست , ذوق و
آرزو نیست , حالی است که از این وصف ها بهم می خورد.
باز بهار آمد و معنای زندگی عوض شد، چشم و گوش دنیا را به شعر ترجمه می کنند و به آواز می
خوانند، در خاطرم غوغاست : یادگارها بیدارشده ،لبخند زنان زمزمه می کنند و اشک می ریزند، دلم از
لذّت غم در سینه جا نمی گیرد، چون تنها برای خودم غم نمی خورم، برای هر چه عاشق در عالم بوده
می سوزم، برای آنها که مرده اند گریه می کنم، به درماندگی هر که یار ندارد می نالم، از این همه هوس
و غصه که در دلهاست درد می کشم. غمی که به خاطر دیگری باشد لذت دارد. ناله ذرات وجود که تا
یک لحظه با هم انس گرفتند باید ازهم جدائی کنند، بی تابم می کند.غم بهار از اینهاست .هرکه از این
غم سرشارشد، زبان کوه و دشت و آب و آسمان را می فهمد،سعدی و حافظ سر بگوشش می گذارند و
رمزسخن را به دلش می گویند. تا در خاطری بهار نباشد، بوستان شعر، برگ و گل نمی کند، بلبل نمی
نالد،نسیم نمی زارد، دخترکان ژولیده مهرو محبت، مستی و شوریدگی نمی کنند. کسی که شعر نمی
فهمد، در خاطرش زمستان است.!
عصری بود از خانه بیرون آمدم و به صحرا زدم ؛ صبا زلف سبزه را می آشفت و عطر بهار را به یغما
می برد، برگ درختها مثل بچه های صورت شسته، براق و خندان به آفتاب پشت و رو می کردند و
خورشید بوسه می گرفت، آبها رویهم می غلتیدند و مثل آنکه ماهیهای سفید، بازیکنان در فراز باشند،
رودخانه از پولک نقره می درخشید. شب پره ها مثل برگهای گل دردست باد، به هر طرف پراکنده می
شدند. سقف این بساط را یک پرده حریر زربفت از تارهای طلای آفتاب و پولاد لاجوردی
آسمان، پوشید، هوا پر از بوی خوش عشق بود. ذرّات فضا به نغمه های آسمانی در هم افتاده بودند و
می رقصیدند، مرغان ازحکایت دل خود دستان می زدند.
از این عطر و ترانه و احوال مست شدم. دیو عبوس زندگی را بدست عقل سپردم و هر دو را با نوک پا
از محفل راندم، آرزوهای در هم فشرده را آزادی دادم و صورت های خواب رفتۀ تمنا را بیدار کردم و
دنیا را به یک تبسم و نگاه مستانه ، مثل بهشت، جای زندگی ساختم .
وه که مستی چه خوش حالی است، چه قدرتی است! مستی چرخ مهیب زندگی را از رفتن نگاه می
دارد، خط ها و صفحه ها از کتاب تلخ سرنوشت بیرون می کشد و پاره می کند، بار رنج را از دوش می
اندازد و دنیا را آنطور که بخواهد می سازد، سنگ دل را مثل موم نرم می کند و آئینه عیب نما رادر
خاطر می شکند، هر صدایی نوای دلکش می شود و هر حرفی داروی محبت. مستی، انتقام از
هوشیاری است، تقاصی است که خیال از حقیقت می کشد، خون خواهی دل از دستِ عقل است، کینه
ایست که آرزو از ناسازی روزگار می خواهد. آری آن خواهش ها و آرزوهای پنهان که در گوشه های
دل قایم شده ، از ترس هیولای زندگی، جرئت گذشتن از عالم خیال را هم نمی کنند در ابر دود و مستی،
صورت و جان می گیرند و بی ترس و خجالت، بریش روزگار می خندند.
من چه می دانم مستی کار خوب یا بدی است، نه طبیبم نه معلم اخلاق، حال خود را برای شما می
نویسم و به کسی دستور نمی دهم. به اضافه من از بوی بهار و در چنان محفلی مست بودم، جای ایراد
نیست. اما چه خوشحالی بود، شما هم اگر بتوانی ، یک روز مست و بیخود شو…
دیدم هر برگ و سبزه صورت محبوبی است، فضا پر از فرشته است، همه به من نگاه می کنندو ادعا
ندارند، می گویند ما تو را بیشتر دوست داریم، ما عاشق پا بر جائیم، بی ترس و پریشانی، هر چه می
خواهی عاشقی کن. در مستی وحشت زندگی بی جاست . اضطراب خواستن و ترس باختن، پیش مستان
نیست، هر چه هست مال ماست . پرده لطیفی از اشک بر این همه زیبائی کشید، صورت دنیا دلربا تر
شد، سقف و دیوار جادوخانۀ ترس و واهمه فرو ریخت، عفریتهای رشک و آز و کینه فرار کردند و
چرخ های شکنجه از کار افتاد ، روحم پر و بال شکسته با معشوق در هم آویخته، آری معشوق ، روح
مرا دوست دارد نه مرا، چون روح، قشنگ است، هر که درد بکشد قشنگ و خواستنی می شود. چه
خوب بود می توانستم روح دیگران را ببینم، همه را دوست می داشتیم.
دلم می خواست دوستان همه آن جا بودند، اما چه فایده، هر چشم و گوشی که باز نیست…
این جسم سنگین را قفا روی سبزه بیندازید و بگذارید مرغ جانتان بپرد و در انبوه شاخ و برگها خود
را پنهان کند. ایکاش می توانستم یک کلمه برای آن حال پیدا کنم. صفا و محبت و عشق و تسلیم
نیست، ذوق و آرزو نیست، حالی است که از این وصف ها بهم می خورد. ای کاش آنچه دل را راضی
می کند اسم داشت، کاشکی ممکن بود این همه خواهش جسم و جان را در هم می آمیختیم و به یک
صورت می ساختیم، یک اسم برای آن می گذاشتیم و جان را نثارش می کردیم. چه خوب است بتوان
جان را فدای یکی کرد، چرا همچو سرمایه ای بیهوده از دست برود.
جانم از میان شاخ و برگها گلبانگ می زند، فغانش را می شنوم اما زبانش را نمی فهمم ؟ چرا به زبان
من نمی خواند، از من نا امید است. می داند که می توانم آنچه را دلش می خواهد فراهم کنم، با جانهای
دیگر که بر سر گل و برگها نشسته اند صحبت و همرازی می کند. جانها زبان یکدیگر را خوب می
فهمند، آه که اگر این عقل نادان بگذارد با هم چه عیش ها دارند.
خوب بود می توانستم بند زندگی را از پای مرغ روح بگیرم و بگذارم در آن حال خوش بماند. اینکار
زندانبانی را چرا بر ما گماشته اند، تقصیر این پرنده ظریف چه بوده که به زندان ما دچار شده!
عقل بی ذوق دستم را می گیرد که چه می کنی، نوشتن آن احوال شایسته نیست، نمی گذارم بنویسی،
مگر نمی بینی کلمه و لغت نداری و از ناچاری به این گل وآن برگ می پری، ما برای دیوانگی های دل
لغت نساخته ایم، مختصر کن، حالا که مست نیستی!
آری شرح آن شور و مستی را من باید یک کتاب بنویسم، باید مست باشم تا خوب بنویسم، آن کتاب را
مستان بخوانند، بدرد هوشیار نمی خورد.
کوه از عریانی شرمگین شد، چادر سیاهی بدامن گرفت و حریر زردی بسر کشید. یک لحظه نگذشت
حریرش قرمز و لحظۀ دیگر کبود شد، ماه مثل دختر ترسیده که از بالای بام سر می کشد، آهسته بالا
آمد ببیند آفتاب رفته یا نه .
چرا ماه از آفتاب می ترسد! کاشکی همیشه مهتاب بود، من از قشنگی بی حیای خورشید بیزارم،
خوشگلی های دریده چشم را می زند، دل از چیزی که بترسد دوست نمی دارد و در خلوت راهش نمی
دهد. محبوب باید مثل ماه ، کم نور و محجوب باشد، باید صد نقص داشته باشد که عاشق بپسندد و به
سلیقۀ خود از هر عیبی هزار خوبی بسازد و بر معشوق منّت بگذارد، حسن معشوق باید ساختۀ دلِ
عاشق باشد.
رفتم بالای کوه که چشم و ابروی ماه را ببوسم و به تخت آسمانش بنشانم، به شتاب می رفتم و دل
واپس بودم که مبادا تا سر گرم راه است، بی من بیرون بیاید و خودش را به دیگران نشان بدهد. تبسم
نکنید، شعر و اغراق نیست. راستی پریشان بودم ، باور کنید و این مختصر پریشانی و دیوانگی را به
من ببخشید تا با دل راحت حکایت را برایتان بگویم. حالی را که نداشته ایم نباید انکار کرد . اگر قبول
ندارید که بعدّۀ انسانها احوال مختلف خلق شده و باز هر کس هر لحظه حال تازه ای دارد،این داستان
را نخوانید چون حکایتی را که می خواهم برایتان نقل کنم، سراسر شگفتی است. از چند لحظه شور و
مستی من خیلی عجیب تر است،من کاری نکردم، حال مرا می شود دریافت، این احوال به خیلی ها
دست می دهد. نفس زنان رفتم تا ناتوان شدم و افتادم، ماه بالا آمد و می رفت، هر چه دست دراز کردم
به او نرسید، ناله و فغان می کردم، یادم نیست چه ها می گفتم. دیده اید وقتی این ماه های زمینی بدون
اعتنا می روند و دست شما به دامانشان نمی رسد، چه آشفته می شوید، چه ناله ها در گلو می شکند
دلتان می خواهد هیچکس نباشد تا بگوئید و بنالید و شکوه و زاری کنید. آنجا که جزماه من کسی نبود،
هر چه دردلم بود می گفتم و گله ها می کردم می گریستم…
گفت بَه از این سیل اشک، جان پژمرده مرا تازه کرد!
دیدم درویشی زیر پایم نشسته ! درویش حسین نگاهبان مزار باباکوهی بود،گفتم تو چرا گریه می کنی،
گفت چه فایده ،اشک من پیش دانه های الماس تو قیمت ندارد می بینم که تو عاشقی، من از برکت
عشاق گریه می کنم، از این اشک می ریزم که چرا عاشق نبوده ام ، چرا بجای یکی از این سه عاشق ،
زیر خاک نیستم. گفتم البته بابا کوهی شیدا بوده اما آن دو نفر عاشق دیگر کدامند؟ صدا را پست کرد و
گفت از بابا کوهی خبر ندارم ، من نگهبان سه عاشقم، اینجا سه عاشق خوابیده اند اما کسی نداند، این
رمز را پیرم روزهای آخر به من سپرد و رفت، گفت اگر عاشقی دیدی به او بسپار و برو. شمع این
عشق باید تا ابد بسوزد…
گفتم بگو و جانم را بسوز گفت ” در شیراز مرد محتشمی بود در لباس توانگری پیشه درویشی داشت .
می دانست که بر سفره خدا مهمان است، با دوستان و هم سفره ها برسم مهمانی زندگی می کرد. مثل
درخت طوبی زیر سایه اش بهشت بود ، در خانه اش همیشه عید داشتند. مرشد من آن وقت عمامه
داشت و در آن خانه بچه ها را درس می داد . همیشه می گفت ” درویشی را از آن مرد محتشم آموختم
اما درس آخرین را از اختر گرفتم”. آری مرشد ، ترکه زهد و علم فروشی را درآن خانه شکست و
خدمت عشاق را تا این منزل آخر بدوش گرفت و وقت رفتن ، این دولت را به من گذاشت. حالا من به
تو می بخشم . سرگذشت این شگفتی و جانبازی را که می شنوی بارها پیوسته و بریده از خود او
شنیده ام ، یک کلام پس و پیش ندارد. امااگر بپرسی که پس مرشد چه می کرده چراوقتی می توانسته
راه سیل اشک و خون را به یک انگشت نگرفته ؟
جوابش آسان است، چون درویش علی هیچ وقت از خودش حرف نمی زد ، ریاضتش این بود که من
نگوید ، هیچ کاری را نمی گفت من کرده ام یا زحمتی کشیده ام، زبانش از خود ستایی و شکایت بسته
بود . هرگز از درد بیماری نمی نالید ، می گفت ناله کردن، من گفتن است. جز این ریاضت ، هیچ
عبادت و مشقتی را برای رسیدن به حق لازم نمی دانست اما در این قصّه به خود می بالید که ” من این
آتش را دامن زدم، حیف بود این نور خدایی بمیرد، خداوند به ندرت عشق فرشتگان را نصیب خاکیان
می کند جان هم چو عاشقی شمعی است که در بزم ملائک می سوزد ، چه خوش سوختنی …”
درویش جز کار خیر نمی کند ، نفس مرشد حّق است، می گفت ” در آن خانه پنج شش نفر شاگرد
داشتم، به هر کدام که تشر می زدم اختر هم با او گریه می کرد صبرم از دست می رفت و خودش را
کتک می زدم، گریه اش بند می آمد و تسلیم می شد . چند بار این کار پیش آمد و چند بار هم عمداً کردم
هر دفعه اختر آسانتر تن به زجر می داد.
از این لجاجت و فضولی به جان می آمدم و سخت تر می شدم و کینۀ دخترک در دلم بزرگتر می شد .
یک روز احمد را که چندی بود بازیچه ای به دست آورده بود و درس نمی خواند، زدم، اختر فریادها
کشید و جنجالی راه انداخت که اهل خانه سراسیمه به مکتب ریختند . آقا همان روز برای ناهار مرا
طلب کرد، خیلی حرمتم گذاشت، یقین کردم از تنبیه احمد خوشحال شده می خواهد خلعتم بدهد، امّا
هرچه صبر کردم از این بابت حرفی نزد . گفتم اختر را از مکتب ببرید که چیزی نخواهد شد، و کیل تن
بچّه هاست هر که را می زنم او دردش می آید ، به هر که تشر میزنم او گریه می کند ، درس خواندنش
این است. آقا لبخندی زد و ملایم گفت اگر بچه های دیگر هم همین درس را بخوانند، من خیلی راضیم،
اگر می توانید، به آنها هم همین درس را بیاموزید به خدا منهم خیلی به این درس محتاجم، باید از
اختر یاد بگیرم، درس دیگری در زندگی لازم نیست. خیال کردم دیوانه شده یا شوخی می کند، در
صورتش نگاه کردم، سررا از من گرداند و مدتی در آب روان خیره شد، گفت دیگر با شما عرضی
ندارم.
به مکتب برگشتم اما از غضب، دلم می خواست پیراهنم را پاره کنم، هر چه ترکه دارم بر سرو جان
اختر بشکنم! آیا این هم حرف بود که همه باید از اختر درس بگیرند! اینهم کار بود که به یک فوت
بیست سال علم و تحصیل یکی را هیچ کنند! گناه این حرفها را به گردن اختر می گذاشتم، متصل در
خیال، چوبم بر سرش بالا می رفت اما جرئت اینکه برویش نگاه کنم نداشتم، ازآن چشمهای درشت پر
تمنا می ترسیدم، بنظرم می آمد که می خواهد مثل آموزگار مهربان که به شاگرد لجوج نصیحت می دهد،
هزار حرف بزند و خجلم کند، خاطر خود را می شوراندم ، نمی گذاشتم صدای جانش به من برسد. آن
روز و شب را در این مجادلۀ پنهانی گذراندم تا خسته و وامانده خوابم برد، خواب دیدم اختر با انگشت
های ظریف، زنجیر درشتی را که دور سینه ام بسته شده باز می کند، دختر زیبائی که سالها دراین
قفس زندانی بود، گیسوان آشفته و برافروخته ، بیرون جست و گفت عشق را نمی شود در خاطرکشت،
من کشتنی نیستم! می دانی چرا از اختر رنجیده ای ؟ می دانی چرا در پیچ و تاب رنج حسادتی ؟ از این
است که نگذاشتی من آزاد باشم، نگذاشتی به آرزو برسم، اگر گذاشته بودی منهم مثل این همه مرغ
جان، در بهارزندگی جفتی پیدا کرده و آشیانی ساخته بودم ، حالا عشق و محبت را بر دیگران تقصیر
نمی گرفتی! یک عمر مرا در سینۀ تنگ به زندان انداختی، جزآنکه با ناخن رشک و غم این زندان را
بخراشم چه چاره دارم!
از درد غم و افسوس، فریاد می کشید، هراسان از خواب بیدار شدم، ودر عا لم خلسه فرو رفتم، دیدم
همان دختر زیبا آرام و خندان، در باغ ایستاده، و اختر را زیر بال گرفته، می گوید تو را به این فرشته
بخشیدم، درس محبت را از این بگیر، خودت را وقف عشق او کن،اگر خوب خدمت کردی، سختیهای
گذشته را فراموش می کنم و جوانی را از سر به تو می بخشم. رفته رفته دختر زیبا در جمال اختر محو
شد و هر دو یکی شدند، وجودی از ابرها بنرمی فرود آمد ودر مقابل اختر ایستاد ؛احمد بود، همدیگر
را تماشا می کردند و لبخند می زدند. یک لحظه بعد، گلها مثل آتش زبان کشیدند و اختر را در میان
گرفتند، زبانه های آتش هر آن بلند تر می شد، اختر می خندید و از شادی فریاد می زد، ناگهان هر
چه شاخ و گل در باغ بود آتش شد زبانه گرفت، لحظۀ آخراز خلال شعله ها دیدم احمد و اختر، در
آغوش هم سوختند و دودشان به ابرها پیوست.
من ازعالم خَلسه هرگز بیرون نرفتم، این حالی که دارم، دنبالۀ آن خواب خوش است، من هنوز
درخوابم، مست حقم، وقتی خدا سعادت بنده را می خواهد به یک نفس مستش می کند، خارهای منّیت
را از جانش می کشد و شور محبت و ذوق نیستی در دلش می اندازد. آن مرد محتشم که مرا ارشاد
کرد، گزیدۀ حق بود، خداوند هیچکس را از نفس مرشد محروم نمی کند. این مرشدهای نغمه سرا همه
از جانب حقند، کسی نیست که از جام حافظ شراب بیخودی ننوشیده و مست نشده باشد، منتها مستی
در همه یکسان دوام ندارد.
فردا که به مکتب آمدم، بجای خود نرفتم و پائین اطاق نشستم، از خجلت، بترکه هائیکه از زیر تشکم
سر در آورده بودند، نگاه نمی کردم، به بچه ها گفتم هر که هر کجا می خواهد بنشیند، اختر پاشد پهلوی
احمد نشست، حظّ کردم، دیگران برای آنکه احساس آزادی کرده باشند، جابجا شدند. اختر تشکچه مرا
آورد و گفت آقا جناب بگذارید بیندازم زیرتان، پاهاتان درد می گیرد. برای آنکه لطفش را پذیرفته باشم
قبول کردم و گرنه خیال نداشتم روی تشک بنشینم، در دلم دستهایش را بوسیدم. دفعۀ دیگر رفت و
ترکه ها را آورد، از خجلت مردم! سر را گرداندم و گفتم بینداز دور. بچه ها لبخند زنان بهم نگاه کردند.
اختر گفت آقا جناب دیگر شما احمد را نمی زنید؟ گفتم نه ،گفت خدا عمرتان بدهد، به خدا اگر احمد
مشقش راننوشت من عوضش می نویسم، احمد گفت نخیرآقا جناب ، من بعد از این خودم عوض روزی
یک صفحه ، دو صفحه می نویسم، سایر بچه ها گفتند حالا که شما مارا نمی زنید، خیلی خوبتر درس
می خوانیم، هر چه شما بگوئید می شنویم.
شادی در گلویم گرفت، در خاطرم گریه و فریاد می کردم که مرا ببخشید، غلط می کردم شما ها را می
زدم و می رنجاندم، بگوئید چطوری تلافی کنم، بیائید مرا هرچه دلتان می خواهد بگوئید. برای آنکه
صورتم را پنهان کنم، سعدی را بر داشتم و پیش رو نگاهداشتم، چند غزل خواندم و دیدم طور دیگری
می فهمم، مثل این است که دیوار باغی ، ناگهان پیش چشمم فرو ریخته باشد. سابق درون باغ را نمی
دیدم، کلمات اشعار یا خشت های دیوار را تماشا می کردم و با خیالات خود مشغول بودم که چرا آن بچه
کج نشسته ، چرا نگاهش به کتاب نیست، باید چوبش زد آن بچه چرا پدر دارد و عزیز است، من چرا
پدر نداشتم! یا فکر می کردم چرا از این بچه ها یکی مال من نیست، چرا من خانمان ندارم، پای فکرم
از بند من خلاص نمی شد. فکری که در بند باشد، با روح سعدی نمی تواند بپرد، نمی تواند تا آنجا که
او بلند می شود، پرواز کند. دیدم حالا معنی شعرها را می فهمم: گِردِ آن آتشی که اختر و احمد را می
سوزد، می چرخم و غزل می خوانم، این دو عاشق معنی آن اشعارند، در میان آتش، بهزار رنگِ
خوش پرو بال می زنند، هر چه می سوزند قشنگتر می شوند و بالاتر می روند، می خواهند تا به
آسمان پر بکشند. دیدم آرزویم از تشویش و ابهام خواستنی ها بیرون آمده می دانم چه می خواهم ،
معلوم شد چه بایدم کرد، در دل من هم گنج محبتی پنهان بوده که باید نثار کنم، منهم باید در آتش
عشق بسوزم! اما وقتم تنگ بود و مجال معشوق جستن نداشتم، به عشق آن دو بچه عاشق شدم، آنکه
باید عاشق باشد، زیاد در بند کیفیت معشوق نیست. دوستیشان را در دل جا دادم و خدمتشان را بدوش
گرفتم . محبت، چراغ است، وقتی برای تماشای صورتی افروخت، هر چه گرد آن باشد روشن می شود.
باقی بچه ها را هم دوست داشتم، مکتب، نگارخانه شد. هر روز صبح از اندرون، یک ظرف میوه می
فرستادند و من تنها می خوردم و اگر بچه ای از زیر چشم نگاه می کرد، فریاد می کشدم ک بخوان!
آنروز گیلاسها را بین همه قسمت کردم . اختر گفت ای وای برای آقا جناب، چیزی نمانده، بچه ها
همگی قسمت خود را پیش من گذاشتند، می گفتند آقا جناب، شما میل بفرمائید، ما خورده ایم… نمی
توانستم حرف بزنم، گلویم گرفته بود، می ترسیدم اشکم بریزد آهسته با دست رد می کردم و آنها دست
مرا پس می زدند، از تماشای دست درشت خودم که در میان دستهای کوچولو مثل مرغی که بین جوجه
ها باشد، نرم و مهربان حرکت می کرد،دیدم محبت چه لذتی دارد، چه آسان بود و من بدی می کردم! از
صفای محبت، مکتب ما بهشت شد، مثل مرغان مست که بر شاخها بخوانند می خواندیم و ذوقی داشتیم.
از آن پس ، درس خواندن بار نبود که روح خرّم بچه ها را خسته و آزرده کند، سرود و ترانه شادی
بود که از جان سرشار بچگی لبریز می شد.
درسی را که طفل به رغبت بپذیرد، در خاطر نگاه می دارد، آنچه به زور در خانه دل بنشیند باید زود بر
خیزد. هر روز می خواستم بروم دست و پای آقا را ببوسم، خجالت می کشیدم، یقین داشتم کسی که
بالهام غیبی می دانست آموزگار این مکتب باید اختر باشد، با چشم دل بزم ما را می بیند و لبخند می
زند. همینطور بود، یک روز عصر جمعه که من تنها به فکر اختر و احمد نشسته بودم، به مکتب آمد،
صورتش از هرروز کشیده تر و سفید تر، چشمهای درشتش خندان و خواب آلوده، در دنیای دیگری
سیر می کرد. گفت می دانم از بچه ها راضی هستید، خوب درس می خوانند. گفتم به دستور شما همه از
اختر درس محبت گرفتیم و آزاد شدیم، آن جهنمی که اسمش مکتب بود، از این باغ باصفاتر شده، بچه
ها را شب به زور، اندرون می فرستم، همدیگر را دوست داریم، دوستی آنها پا بر جاست چون
خاطرشان مثل آب زلال پاک است، تا چیزی در آن نریزند مکدر نمی شود، اما همیشه از خود نگرانم،
چرا که خزانه دلم را پلیدیهای روزگار، لای و لجن گرفته، از کوچکترین وزش خیال، بهم می خورد،
بدیها دیده و بدیها کرده ام، غصه ها و گله ها صفای ایمانم را به محبت تیره می کنند، شکر خدا اختر
روبرویم نشسته، تا می بینم دیو وجودم سر کشید، به او پناه می برم و درس تازه ای از محبت و
خوشی می گیرم، دیو از صورت گشاده فرار می کند، تا دیروز یاد برادرم بودم و رنج می کشیدم، سه
چهار سال از من بزرگتر بود و هر چه می توانست بیداد می کرد، یک روز سر خوراکی دعوامان شد:
همیشه سهم بزرگتر و بهتر را او می برد اما آن روز می خواست یک دانه سیب هم به من ندهد، من
هم بی باک شدم، در هم افتادیم، کوفته و خونینم کرد. از آن روز ترکش کردم تقی در خیال من مرد!
برای آنکه رویش را نبینم از جهرم به شیراز آمدم و د رکنج مدرسه مأوا گرفتم، الآن بیست سال است
که برادرم را ندیده ام ، شنیده ام مادر و خواهرم رحمت خدا رفتند و مرا بی کس گذاشتند، بی کسی
خیلی درد دارد، هر وقت دلم می گرفت، تقی را نفرین می کردم، چه بگویم که تا دیروز از کینۀ تقی چه
رنجها کشیدم! دیروز گیلاسی را که خانم از اندرون مرحمت کرده بود، بین همه تقسیم کردیم، احمد
سهم خود را زود تمام کرد، دیدم اختر چشم مرا می دزدد و از مال خود هر دفعه یک چنگ پیش او می
گذارد. احمد تا دانۀ آخر همه را خورد و یک نگاه هم به اختر نکرد. اتفاقاً من دلتنگ بودم و چیزی از
گلویم پایین نمی رفت. قسمتم مانده بود، دادم به اختر. تا به خیال خود چشم مرا می دزدید، هر چه د ر
چنگش جا می گرفت پیش احمد می گذاشت یا به عالیه که آن طرفش نشسته بود می داد.
به خود گفتم خاک بر فرقت، اگر بقدر این دختر بر شکم تسلط داشتی، حالا بی یارو برادر نبودی، بیست
سال این همه از درد بی کسی و سوز کینه ، عذاب نمی بردی! همین که اختر برای تعلیم خط پهلویم
نشست، آهسته گفتم تو که امروز هیچ گیلاس نخوردی، همه را به احمد و عالیه دادی . گفت آخر آنها
از من بیشتر گیلاس دوست دارند. گفتم دیدی همه را خوردند و هیچ نگفتند! گفت چه می خواستید
بگویند، من خودم دادم، دوست داشتم آنها بخورند.
بیست سال برادرم را گناهکار می دانستم و از رنج کینه آزار می بردم، درمانی که اختر نشانم داد، درد
بیست ساله مرا آرام کرد، سنگی را که در دلم نشسته بود، از جا بر آورد، دیدم تقصیر از من بود که
بدست خود همۀ سیبها را به تقی ندادم. اگر کسی به ما گناه کند و ما جزا بدهیم، گناه ما بزرگتر است
چون اختیار او بدست ما نیست، ما چرا اختیار خودمان را از دست می دهیم و گناه می کنیم! اگر آن چند
دانه سیب را خورده گرفته بودم، بیست سال ، دل بسوز کینه و درد بی کسی مبتلا نمی شد.
آقا آهسته روی زمین با عصا خط می کشید اما روحش در عالم دیگری با بهتر از من در گفت و شنید
بود، حالت جذبه و وقاری داشت که هرگز ندیده بودم، از ترس و ادب خاموش شدم و گر نه همچون
بچۀ ذوق زده که اول بار، هنگامه و تماشائی دیده و چیزی کشف کرده باشد، حرفها داشتم. پس از
چندی به من نگاه کرد و مثل آنکه از عالم اسرار پیغام می دهد، گفت خیلی براه نزدیک شده اید…
گفتم دستور شما وحی خدا بود، من مثل درختی که در شعلۀ آتش باشد از نفس مَدرَس خشک شده
بودم، شما از نسیم قدسی، تر و تازه ام کردید، شنیده بودم مردان خدا به یک اشاره گمراه را نجات
می دهند امّا ندیده بودم، بگذارید دستتان را ببوسم، از شما بهتر آدم در دنیا نیست، شما فرشته اید،
شما…
حرفم را برید و گفت خجالتم ندهید، من از خودم چیزی ندارم امّا مرد حکیمی که پیشوای من است،
همان پیرمردی که دو دفعه مهمان ما بود و شما هم بودید می گوید شرط اوّل در این راه خاموشی است
یعنی خاموشی زبان، و گرنه دلِ مردِ خدا پر از مدح و ثناست، موجودات همه بر عارف منّت می گذارند
و او سپاسگزار است. از رفتن آب و ایستادن درخت، از جلوه فروشی این گلها، از قهر خورشید و باز
فردا آشتی کردن، از این همه ناز و کرشمه مهتاب که گاه زار و نزار و گاه درست وطنّاز دلبری می
کند، روان درویش دائم در کار ستایش است. هر چه می بیند و می شنود هر چه خداوند در خاطرش
می انگیزد، همه مایۀ تفّکر و درس حکمت و معرفت است. شکر گفتن از پرستش باز می دارد . شکر
کردن، من گفتن است، من خیلی ناچیز است امّا ذرّه ایست که در هر چشمی خلید، از دیدن باز می
دارد . شکر درویش آن است که خود را فراموش کند ، خدا به درود و نیایش نیاز ندارد، تمنّا و
استغاثۀ ستایش، مخصوص ماست، ما بیچارۀ خود نمایی و درماندۀ ستایشیم و چون گرفتار
خواستنیم، خوب گول می خوریم . اینها که مدح می کنند دور از من و شما ، بیشتر تملّق می گویند.
می خواهند به زبان بازی از زیر بار تکلیف منت و دوستی فرار کنند، امروز با شما حرفی می زنند و
فردا فراموش می کنند و در دیگری می آویزند، زبان بازان اهل راه نیستند، حیله گرند، امّا حیلۀ پستی
است چون خیلی بی زحمت و آسان است. حاشا مرد خدا تا جانبازی میسر است، زبان بازی نمی کند،
فکر و کار بد از من و شما دور است، امّا حرف آمد و گفتم، نمی خواهم شما از من تعریف کنید، می
ترسم به همین قانع و از خودتان راضی بشوید. اگر می پسندید بگذارید وظیفه دوستی را در بارۀ شما
به پایان برسانم، بیائید و به پیر من تسلیم بشوید تا شما را از خودتان برهاند. گفتم این سر و این جان
تسلیم شدم و اینم که می بینید …
باقی این صحبت به عشق اختر و احمد پیوند ندارد، به آنها بپردازیم .
درویش علی گفت: « تازه در آتشکده عشق قدم گذارده بودم و می سوختم، تا کسی نسوزد، سوختن
دیگران را نمی بیند. دیدم و جود نازک اختر همچو شمع که در پای بتی روشن باشد، پیش دلِ سنگ
احمد می گدازد! جانم از این شعله نورانی شد، آری شعلۀ عشق نور می بخشد امّا کسی را نمی سوزاند
مثل آتشِ تاریک تمنّاهای دیگر نیست. مواظب حال اختر شدم ، جز احمد چیزی نمی دید، طفلی بود
که بازیچۀ عزیزی یافته باشد، دائم متوجّه او بود ،برایش تشکچه می آورد و زیر پایش را هر ساعت
با دستهای کوچولو می رفت، توی دواتش آب می ریخت ، قلمهایش را می داد بتراشم ، شبها برایش
مشق می نوشت، من هم خودم را به نفهمی می زدم و قبول می کردم پنهانی برای احمد زیر چادرش
خوراکی می آورد امّا احمد هر دفعه که می دید عاشق در مقابل خدمت، آرزوی یک ذرّه محبت دارد
ابروها را مثل دو مار سیاه که بر گنج دلش خوابیده باشد ، در هم می کرد و به پیچ و تاب می ورد.
فهمیده بود که معشوق است و با مشعل زیبایی که در دست دارد باید خانۀ دلها رابسوزاند و بگذرد !
گاهی اختر مدتها در صورت معشوق خیره می شد، معلوم بود که در این نگاه ساده فریاد هاست، جنگ
و غوغائی است که در خانۀ دلش خرابی ها می کند. آرزو می کردم عقده از دل بر دارم و شرح این
سوز دلباختگی را با روزگار بگویم، ناله و گله کنم، قصۀ همچو دردی را بگوش هر که دل دارد
برسانم، می دیدم فکر از زبان اختر بسته تر و درمانده تر است! تا کسی مثل شاعر نسوزد، نمی تواند
به جای شیفتگان ناله و زاری کند،این وظیفۀ سراسر رنج و محنت را آسمان بعهدۀ شاعر گذاشته،
سهم شاعر از جهان، درد کشیدن و نالیدن است.
آفرین بر روان روشن سعدی که برای عشاق همه، سوخته تا توانسته سوز عشق را آنطور که عاشق
راضی باشد، بزبان بیاورد و پیش معشوق، پست و در همه عالم بلندش کند.
ما عاشقان به قدر شمعی می سوزیم و یک زبان بیشتر نداریم، در دل سعدی آتشکدۀ عشق، فروزان
بوده و هر شعله ای در وصف دلباختگی، صد زبان داشته، خواندم :
گر تیغ بر کشد که محبّان همی زنم / اول کسی که لاف محبت زند منم
گویند پای دار اگرت سر دریغ نیست / گو سر قبول کن که به پایت در افکنم
راضی شدید؟ اما شاید شما عاشق نباشید، این وصف حال دلباختگان است. جائیکه خسته نباشد فریاد
دل خود را از این نغمه نمی شنود، تندرست به درمان چه نیاز دارد، کسی که مفتون نیست چرا غزل
بخواند. سعدی بجای هر چه دل عاشق در دنیاست سوخته و گرییده، رازگفته و نیازآورده، حکایت
سوزناک فریفتگی را گاه بروانی و نرمی جویبار زمزمه کرده و بوسه زنان از پای سر و قدان گذشته،
گاه به تندی دریای آشفته، خروشیده و خود را بی محابا بر سنگ دل معشوقان زده و در هم شکسته،
خواستن و رنج بردن را که سرنوشت غم انگیز ما است، به اعجاز هنر تفریح بهشتی کرده، نالیدن
جانسوز از زبان سحار سعدی، دوست داشتنی شده …
شاعری هنر نیست، روحی به این شوریدگی، و وارستگی و نازکی و مهربانی داشتن هنر است. گفتار
سعدی پرو بال زدن این روح است، پیرایه صنعت بر آن نبسته، صنعت از این گونه پر گشودن،صورت
و جان گرفته . شعر نساخته، موسیقی نعره زنان ازآسمان فرود آمده و سخنش را در برکشیده . روان
سعدی چون دریای بیکران ، دایم از آه و افسوس روزگار، در چین و تاب است، شکوه و ناله اش
همچو موجهای پیاپی، انتها ندارد. معشوق همان است که هر عاشقی در خیال می پروراند نه اینها که
در ظاهر، شبیه محبوب و بهانۀ عشق ورزی قرار می دهیم. سعدی به معشوق واصل بوده، این همه
سوز و دردش به خاطر ما است، برای این است که راه و رسم عشقبازی را به ما بیاموزد. تا استاد
رنج فراوان نبرد، نمی تواند فیض برساند.
دادِ دل اختر را از شورغزل می شنیدم و از زبان او می نالیدم، ترجمۀ سکوت و معنی نگاهش را در
اشعار سعدی می خواندم، شما هم اگر حالی دارید سعدی بخوانید تا بشنوید در دلتان چه آوا و دستانی
است، تا بدانید چه بایدتان کرد.
آرزو می کردم کودک عاشقم یکروزه چند سال بزرگ بشود، تا بتوانیم با هم صحبت و هم دردی کنیم،
هر روز صبح منتظر بودم نسیم سحر، پیغام عشق را به گوش عاشق دمیده باشد تا شکوفه را پیرهن
دریده ببینم. خوش بودم که هر روز صورت معشوق و روح عاشق قشنگتر می شد، مثل آن بود که بُت
را به جواهری تازه بیارایند و بت پرست را نیازمند تر و پرستنده تر کنند. در این احوال، پسر عموی
احمد از تهران آمد و دوماهی مهمان ما بود، زیر پای احمد نشست و چنان از وصف تهران مشتاق و
بی تابش کرد که ناچار با او روانه اش کردند. رفت که علوم جدید را تحصیل کند. همین که احمد رفت.
زبان اختر باز شد، همچو میوه ای که از گرمای زیاد زودتر از وقت برسد، از سوزش عشق ، هر روز
پخته تر می شد، دائم از تهران می پرسید، هزار سؤال می کرد و در هر سؤالش یک دنیا دلباختگی و
شیدائی بود، کاغذهای تهران را کهنه یا نو مال هر کس که بود، می خواند و می بوسید، هر که از
تهران می آمد مهمان عزیز او می شد. جای احمد را هر روز تکان می داد و می انداخت قلمدان و کتاب
هایش را پاک می کرد و کنار تشکچه می گذاشت. بچه ها می خندیدند که احمد تهران است، این کارها
را برای چه می کنی ؟ گریان و خندان مثل آنکه با خودش حرف می زند، می گفت احمد همین جاست،
جائی نرفته…
پنهانی با من رازها داشت. یکروز گفت آقا جناب، به خدا احمد هم ماه را می بیند اگر نه پس چرا دیشب
صورتش را توی ماه دیدم و آنهمه گریه کردم ، یقین او هم مرا می بیند. گفتم البته که تو را می بیند اما
اگر به خواهی اوقاتش تلخ نباشد نباید گریه کنی، باید همیشه خوشحال و خندان باشی تا به او خوش
بگذرد. گفت چرا اگر من خوشحال باشم به او خوش می گذرد؟ گفتم برای آنکه تو را دوست دارد از این
کلمه حال اختر عوض شد…
آری از بالا رفتن از کوه دشوار زندگی، چندین بار افق چشم عوض می شود. در بهار عمر وقتی هنوز
خیلی نرفته ایم، از تماشای دشت سبز و مصفا که زیر پا و به اختیار ما است، دنیا را بهشت می بینیم
و از غرور یک لحظه خوشی، ناخوشی ها را تمسخر می کنیم لیکن نمی توانیم بایستیم، باید خود را بالا
بکشیم، هر چه بیشتر می رویم زیر پایمان پرتگاههای مهیب دهان باز می کنند، دشت مصفا خشک و
محو و بی صفا می شود. آندشت خرم ، منظر عشق و دوستی است، آن پرتگاهها ، بی وفائیهای
روزگارند. اختر از ته دل، لبخندی زد، مثل آن بود که از آن کلمه حرف من، هزار مشکلش آسان شده
باشد گفت می خواهم برای احمد کاغذ بنویسم . بلد نیستم گفتم تو هر چه بلدی بنویس، باقیش را من
درست می کنم . گفت راستی چرا کاغذهای احمد را به من نشان نمی دهند اما می گویند احوال تو را
پرسیده . آشفته شدم و مغلطه کردم و جوابی ندادم، آری احمد هیچوقت در کاغذ اسمی از اختر نمی برد.
فردا کاغذش را آورد، نوشته بود، احمدجون، من همش به خیال تو هستم اما گریه نمی کنم، دیشب
صورتت را توی ماه دیدم، تو هم دیدی؟ من زن تو شدم چرا به من کاغذ نمی نویسی، به آقا جناب
بنویس مرا پیش تو بفرستد، رختهایت را می شورم، ازآن حلوا که دوست داری برایت می پزم درس
هاترا روونت می کنم.
احمد جون تو شوهر منی، بنویس مرا زود بفرستن تهرون، خیلی غصه می خورم از وقتی تو رفتی
همش گریه می کنم، اما آقا جان و خانم جان خیلی نازم می کنن . اختر قربون تو .
صبح زودی بود، رفتم کاغذ را به پست دادم ، عیشی داشتم و از شوق می لرزیدم . بد نیست بدانی که
احمد و اختر پسر عمو و دختر عمو بودند، احمد چهارده سال داشت، اختر یکسال از او کوچکتر بود،
چون پدر نداشت از بچگی در خانۀ عمو زندگی می کرد، از سایر بچه ها عزیزترش می داشتند.
احمد کاغذ اختر را برای مادرش فرستاد، نوشته بود بگوئید اختر خودش را لوس نکند، اصلا لازم
نیست به من کاغذ بنویسد! خانم بزرگ اختر را سرزنش کرد و همین که فهمید پای من هم دراین کار
رفته ، فریاد و فغانش بلند شد که این آخوند باید از این خانه برود! عوض اینکه به بچه ها درس پرهیز
و عصمت بدهد، برایشان کاغذ عاشق و معشوقی می نویسد، البته اختر عروس من است اما زنی که
پیش از عقد به شوهرش کاغذ خاطرخواهی بنویسد، بچه درد می خورد، این طفل معصوم را آخوند
خراب کرده!
هر طور بود بشفاعت آقا، خانم گناهم را بخشید، خوب خانمی بود، شاید حق می گفت اما من اختر را
خراب نکردم ، او مرا آباد کرد.
دو ماه دیگر احمد از تهران آمد که تابستان ر ا پیش ما بماند، در این دو ماه به دنبال اختر ، در وادی
سوزان عشق تفرج تفریحی داشتم . روزی که احمد وارد شد، اختر به دستور خانم بزرگ چادر سر کرد
و رو گرفت. احمد پرسید این کیست؟ گفتند اختر خانم، هیچ نگفت و با دیگران مشغول صحبت شد.
اختر آهسته از اطاق بیرون آمد و رفت، وقت خواب دیدند نیست. هر چه آدم بود چراغ به دست خانه و
باغ را زیرو رو کردیم، نبود من رفتم مکتب که تنها بگریم، دیدم اخترتشکچۀ احمد را از آب چشم خیس
کرده و همانجا خوابش برده . هر چه کردیم بیدار نمی شد، ضعف کرده بود سه چهار روز بود برای
سلامتی مسافر روزه می گرفت. یکی دو ساعت طول کشید تا بحالش آوردیم، همینکه به خود آمد ،
اشکش سرازیر شد، گفت چرا احمد مرا نشناخت، چرا با من حرف نزد.
احمد به حکم آقا آمد که با اختر حرف بزند و دلش را تعمیر کند. گفت اختر اگر می دانستم تو این قدر
لوس شده ای از تهران نمی آمدم…
اختر چشمهایش را بست و آهی کشید که جان همه را سوخت. قصه والگی اختر و بیداد احمد بر ملا
شد، هر چه اختر اشک می ریخت مثل قطره هائیکه در غاری تاریک می ریزد، در دل احمد می بست و
سنگ می شد، شیفتگی مجنون پیش دیوانگی اختر عاقلانه است چون مجنون می دانست که لیلی با
دیگرانش میلی نبود.
آقا می خواست احمد را نگاه دارد، نمی شد، فرار کرد و به تهران رفت، باز آمد و رفت تا آخر ساکن
شیراز شد. خیال می کردیم هر چه اختر بزرگتر بشود آتشش فروتر خواهد نشست یا هر چه روزگار بر
احمد بگذرد، دلش نرمتر خواهد شد. آن شعله هر روز سوزان تر و این آجر هر روز سنگتر می شد.
زبان ملامت بریده باد! این چه تقصیری است که به احمد می گیریم، هر جوانی اعتقاد دارد که می شود
خوشبخت شد، خیال می کند اگر لازم باشد باید دنیا را فدای خود کرد و به اقبال رسید. ما همه دیوانه
وار در بیابان پرخار زندگی با پا و سر به دنبال خوشبختی می دویم، دهانمان از حسرت و جنون فراخ
مانده، چشمهامان دریده و خونین به جلو نگران است، هر که را پیش میدود، اگر زورمان برسد، می
اندازیم و بر سرش پا می گذاریم، اگر زورمان نرسد، خواهش و زاری می کنیم ولی خواهش دیگری را
نمی پذیریم، وقتی عمرمان در این راه گذشت و به خوشبختی نرسیدیم، شاید بعضی به رمز سعادت
برسیم و بفهمیم که اگر خوشی در دنیا باشد، در خوش کردن دیگری است، باید خود را فراموش کنیم و
به دیگری بپردازیم تا به خوشی برسیم . اما احمد هنوز خیلی جوان بود و هر روز دلیل تازه ای از
دلباختگی و بیچارگی عاشق می دید و مغرورتر و بی رحم تر می شد. نخوت و لذت معشوق بودن از هر
نگاه و حرکتش پیدا بود لیکن از ناسپاسی، هر روز سنگی بزرگتر در چشمۀ این لذت آسمانی می
انداخت. دیگر با اختر حرف نمی زد و برویش نگاه نمی کرد! وقتی معشوق از عاشق رو می گرداند،
مثل آنست که اهل دنیا یکباره از او رو بگردانند.
دل معشوق را از آن خدا سنگ می کند که هیچ آزاری را برای عاشق بس نداند و هر روز درد تازه ای
برایش بسازد و گرنه عاشق به یاد خود می افتد و از آن احوال بهشتی بیرون می رود. خدا با
دلباختگان همراه است.
احمد پردۀ حیا را تا بپائین درید و گفت باید اختر از این خانه برود!
وقتی آقا این بیداد را شنید به حال بشر گریه کرد و ماهی نگذشت از دنیا درگذشت، جانش از این غصه
به لب رسید. دو روز بعد از فوت آن بزرگوار اختر را از خانه بیرون کردند، من هم رفتم. کاشکی
چشمها همیشه از منظرۀ دردناک و گوشها همیشه از آن غوغای شورانگیزپر باشد، چه عالمی دست
می دهد، اگر دلی از سنگ باشد مثل موم نرم می شود.
هر روز اختر پیش من می آمد و مژده می آورد که آنقدر در راهش رفتم و آمدم تا فلانجا به زیارتش
رسیدم، سلام کردم و فحش شنیدم، گفت ای بی چشم و رو ،ای بی حیا …
این میوه عاشقی را نقل مجلس می کردیم و خوش می شدیم، می گرییدیم و می خندیدیم ، حالی داشتیم .
یک روز اختر نیامد، پریشان بودم شب شد و مهتاب درآمد، بیرون از کلبه بر سر سبزه روبراه نشسته
بودم، دیدم وجود نازکی خمیده به طرف من می آید، اختر، بی چادر آمده بود! گفت امروز احمد فحشم
نداد …افتاد و از حال رفت. »
رفته رفته صدای درویش حسین که برایم حکایت می گفت مثل اینکه از ستارگان بیاید ، به گوشم پست
و در همهمه خیال محو شد، دیگر نفهمیدم چه ها گفت. از وزش نسیم ، یک دنیا صحبت و شکایت می
شنیدم، سبزه های نزدیک و درخت های دور را می دیدم که از این صحبت و شکایت بی تابی می کنند و
خم و راست می شوند ،صورت ماه از هول و غصه سفید شده ،ستاره ها می لرزند، گویی چراغهای
شهر، بازمانده آتشی بود که همه را سوخته و نابود کرده! دیدم اختر همچو فرشته ا ی که به حریر
مهتاب پیچیده باشد، از روی شهر برخاست. دوبالش از شعلۀ عشق می افروخت و چنان گشاده بود که
به دو طرف افق می کشید . تماشای سهمناک و دلفریبی بود ، ماهتاب آتش گرفت و دنیا سرخ شد.
فرشته به آسمان رسید، فرشتگان در میانش گرفتند و خود را در بالهایش می سوختند، بالهاشان همه
آتش می شد، مثل این بود که در آسمان جشن آتش گرفته اند .
هر جرقه گلی می شد با صورت زیبایی، قشنگ تر از آن، این همه بوسه بود که از لب عشاق بر آمده
و به معشوق نرسیده ،این همه جان عاشق که خود را فدا کرده و قبول نشده، این همه گوهر اشک که
از چشم شیفتگان ریخته و پای معشوق را تر نکرده هر چه ناله و سخن دلسوختگی از سینه بیرون
آمده و محبوب گوش نکرده! اینها همه از آتش اختر، رنگ و روشنی گرفته بودند و جلوه گری می
کردند. آتشی روحبخش بود وبه آسمانها نور و سوز عشق می بخشید . اختر بالای تخت نشست،
دلدادگان جهان دور تختش را گرفتند عیدی آسمانی و جلا و شکوهی در خور افلاک تماشا کردم، از آن
همه حورو ملک ،اختر از همه خوشکلتر بود،یک بار متوجّة شدم که می خندد، همه از شادی کف
زدند و می خندیدند، من از ذوق جستم واز آن حال بیرون آمدم …
درویش حسین گفت خوب سیری کردی! گفتم حواسم رفته بود، نشنیدم چه می گفتی، دوباره بگو،
گفت تو بهتراز آنچه من بگویم دیدی، حقیقت را توسیر کردی چشم و گوش دل تیزتراز این چشم و
گوشهاست.
گفتم از بدبختی حالا بیدارم و از آن عالم برگشته ام ، باقی حکایت را بگو،گفت :«اخترفقط به وجود
احمد راضی شد، به همین خوش بود که احمد باشد. خودش شیوه نیستی اختیار کرد و بعد ازآن هرگز
خود را به چشم او نکشید و خاطرش را نیآزرد اما ازحالش با خبر بود. یک روز سراسیمه آمد که چند
روز است از خانه بیرون نیامده و در بستر افتاده . به تکاپوافتادیم و آنقدر کاوش کردیم تا معلوم شد
گرفتار دختر سنگدلی شده . اختردرآن خانه به کلفتی رفت گاهی می آمد و از ماجرا آگاهم می کرد، با هم
مشورت می کردیم و برای نرم کردن دلِ دختر طرح می ریختیم،کیفیت احوال کسی که به دست خود
اعضای تنش را می برّد تا نوبت به دل برسد گفتنی و شنیدنی نیست! خلاصه به قوّت و معجزه
عشق،دختر، مجذوب فکر اخترو به احمد راضی شد. شب عروسی،اختر از ذوق، عهد خود را
فراموش کرد و با دیگران تا به درِ خانه داماد رفت. همین که احمد اورا دید،ابروها را در هم کشید .
گفت این کجا بود! دورش کنید، آه که چه بد شگونی شد! …
دیگر کسی اختر را ندید، به کلبه من آمد و بیمار افتاد، جان شیرینش را من دو ماه به تمنّا و زاری با
خود نگاه داشتم و گرنه همان روزهای اوّل پرکشیده و رفته بود، یک روز احمد آمد و چشم گریان به
خاک مالید که غلط کردم، توزنده باش و هرچه من با تو کرده ام، صد بدتر با من بکن، از هزاریکی
فهمیدم که تو چه جانبازیها کرده ای، دوماه با این زن بی دل و عشق به سر بردن معلومم کرد که مایۀ
خوشبختی تو بودی، مرا ببخش و دوباره به بندگیت بپذیر.
اختر چشمها را با زحمت به من گرداند و با نفس های بریده گفت وقتی من مردم زیر پای حسن، پیش
بابا کوهی خاکم کنید، حسن خیلی مرا می خواست، زنش نشدم خودپرستی کردم، من بدم…
چشمها را بست و به جانان پیوست، اما چه خوش عاشقانه انتقامی کشید!
با احمد بردیم و درکنار حسن که پسرخاله اش بود، به خاکش سپردیم.احمد می خواست مرا به خانه
ببرد، نرفتم و بر سرمزاراختر منزل کردم اوهم بیشتر اوقات را اینجا به ندبه و زاری می گذرانید و
هرروز رنجورتر می شد، سالی نکشید که به دنبال اختررفت. این قبر سوم پهلوی اختر،آرامگاه احمد
است . »
Recent Comments/نظرات اخیر