روز گذشته ، هنگامی که برای خرید مایحتاج روزانه به سوپر مارکت رفته بودم ، با یکی از
دوستان دوره تحصیلی ام بر خورد کردم که « بلیت لاتاری » خریده بود ودر اندیشه ثروت اندوزی به
سر می برد به مجردی که مرا دید ، شور و شعفی فوق العاده بدو دست داد و از گذشته ها سخن گفت و
خاطرات خوشی را که در آن روزگار همایون آثار داشتیم ،مرور نمود و در پایان سخنانش از بلیتی که
:در دست داشت صحبت کرد وادامه داد
– در صورتی که برنده شوم ؛ خانه بزرگی خریداری خواهم کرد. بر در و دیوارش نقش های
شگرف رقم خواهم زد. سفری به تمام دنیا خواهم نمود ؛ شبی در پاریس و شبی دیگر در لوس
…انجلس و به کره ماه مسافرت خواهم نمود و سرانجام کودکان عقب مانده را یاری خواهم نمود و

بدو گفتم ؛ ای یار پاکیزه خوی ، صبر و ظفرهر دو دوستان قدیم اند .کمی تاٌمل کن حتما « شانس » در
خانه تو را نیزخواهد کوبید و به سرا غت خواهد آمد ! و این حقیقت را بپذیر ، زندگی یعنی تلاش و تکاپو
. اگر کوشش کنی به آنچه می خواهی ؛ می رسی . نیازی نیست در انتظار برنده شدن در لاتاری باشی

:هراسان حرفم را برید و گفت
-اگر عمر هزار ساله هم داشته باشم و شب و روز هم کار کنم ، به اهدافم نخواهم رسید . فقط
بلیت لاتاری  است که مشگل گشاست ! وانگهی آرزو بر جوانان عیب نیست .زمانی که می توان با
خرید یک بلیت به آرزو های خود رسید , لزومی به کار و کوشش نیست به آسانی می توان کشتی خرید ؛
…بهترین اتومبیل ها را سوار شدو با خوب رویان گفت و گو نمود و
این یار نازنین چنان غرق در رویاهای دور و دراز خود بود که هیچ استدلال و منطقی را نمی
پذیرفت . دلم نمی خواست پس از سالها که او رادیده ام با حرف هایم آزارش دهم و از اندیشه مالیخولیایی
.رهایش سازم . بهر حال ساعتی را با هم گذراندیم و از او جدا شدم
در بین راه داستانی از گلستان سعدی از خاطرم گذشت که بی مناسبت نمی بینم آن را در اینجا نقل کنم
و این را هم اضافه نمایم که حکایت های «گلستان سعدی » امروز بیش از هر زمان دیگر ؛آینه بیقراری
:های عصر ماست . سعدی سخنسرای بزرگ کشور ما حکایتی از یک بازرگان مالیخولیایی نقل می کند

که شبی تا صبح اسیر پریشان گویی رویایی خویش است . شرح این پندار را شاعر عزیز وطنمان چنین
:می نویسد
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار. شبی در جزیرة
کیش مرا به حجرة خویش درآورد. همه شب نیارمید از سخن های پریشان گفتن که فلان
انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است، و این قبالة فلان زمین است و فلان
:چیز را فلان ضمین، گاه گفتی که
-خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است، باز گفتی
نه !که دریای مغرب مشوش است. سعدیا !سفری دیگردر پیش است. اگر آن کرده شود
.بقیّت عمر خویش به گوشه ای بنشینم
گفتم: آن سفرکدام است؟
گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آن جا کاسه چینی
به روم آورم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینة حلبی به یمن و برد یمانی
.به پارس. وازان پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم
.انصاف از این ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند
گفت: ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده ای و شنیده.ای
:گفتم
(آن شنیدستی که در اقصای غور(میان هرات و غزنه
بار سالاری بیفتاد از ستور
گفت :چشم تنگ دنیا داررا
!یا قناعت پر کند، یا خاک گور

 

شاید شما هم تا امروز با افرادی روبرو شده اید که پیوسته در خواب و خیال زندگی می کنند
و از زندگی خویش بهره ای نمی گیرند. در هرکجا هستند ، از آن روی گردانند .روح
۰پریشان و ناخرسندشان ، به جانب دیگری نگرانست
روانشناسان معتقدند که : انسان ها در عصر حاضر ، بیش از هر زمان دیگر – بر اثر
ویژگیهای تمدن جدید – دچار بیقراری و دلهره و اضطرابند . یکی از علل آشفتگی آگاهی

افراد در نتیجه توقعات آنان نسبت به امکاناتی است که دارند . همه می خواهند صاحب
اتومبیل ، خانه و امکانات مرفه و خوب زندگی باشند اما محیط خود را ارزیابی نمی کنند
:از این رو از حقیقت دور می شوند و ضرب المثلی هست که می گوید
سعادت آنجاست که من نیستم ! و آنگاه در جست و جوی این «سعادت موهوم » بی
قرار ، چون بازرگان مالیخولیایی در حکایت سعدی و یا چون مرغان جویای سیمرغ در
منطق الطیر » عطاربگرد جهان می گردد, غافل از اینکه او در واقع از خودو ناآرامی
:های خود گریزان است .و به قول «حافظ »شاعر بزرگ وطنمان
« آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد »
در جهان هستی اصلی به نام « شادکامی » وجود دارد. بر اساس بنیاد این اصل
هرچه توقع کمتر ، آرامش بیشتر ، و هرچه توقع بیشتر ؛ آرامش کمتر ! در نتیجه هرچه
از توقعات خود بکاهیم ، به آرامش و آسایش بیشتری خواهیم رسید . بدیهی است مراد از
اصل شادکامی این نیست که دست روی دست گذاریم و ازهر گونه فعالیت و تکاپو اجتناب
.ورزیم .بلکه منظور از این اصل ، شناخت حدود استعداد و امکانات خود است
متاسفانه گروهی از افراد به خود کاوی نمی پردازند و با خواب و خیال زندگی می
:کنند و نمی دانند
نه به هندست ایمن و نه درختن

   !آنکه خصم اوست ؛ نفس خویشتن

(مولوی)