دکتر گوهر نو – پژوهشگر


خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
« حافظ »


شناخت عناصر شعر قرن هاست که ذهن آدمیان را به خویش معطوف کرده و چه شاعران
و چه کسانی که با ادبیات آشنایی دارند؛ بر آنند که بدانند سرچشمه و الهام دهنده شعر
چیست ؟
در صنایع شعری ‘گفته شده که یکی از ویژگی های شعر صور خیال و تصویرمی باشد و
شاعر به کمک تشبیه تصورات خود را می آفریند .
در فرهنگ دهخدا می خوانیم که :تخیل ؛ خیال بستن . صورت بستن چیزی مر کسی را؛
در خیال آوردن ؛ کسی را خیال نمودن و تخیل کردن آمده است :
هرکه با دوست چو سعدی نفسی خوش دریافت
بجز او نظرش یار تخیل نکند.
« سعدی »
تخیل در فرهنگ عربی به فارسی آمده : تصور کردن , پنداشتن , فرض کردن , انگاشتن ,
حدس زدن , تفکر کردن و در (فرهنگ عمید): به خیال آوردن، به کار انداختن خیال،
پنداشتن، گمان کردن، تعریف شده است .
در تعریف شعر، قرن ها ست که ذهن آدمیان را به خویش مشغول داشته است. فیلسوفان و
ادیبان تلاش های پی گیر در تعریف شعر به کار بسته اند و صدها تعریف از شعر در

فرهنگ ها و کتاب های جهان مندرج است. کهن ترین تعریف شعر را نزد منطقیان می یابیم
که می گویند: «شعر کلام خیال انگیز است .»
شعر برای انسان زاییدة بروز حالتی ذهنی در محیطی از طبیعت است. به این معنی که به
شاعر حالتی دست می‌دهد که در نتیجة آن او با اشیای محیط خود و با انسان‌ها نوعی
رابطه ذهنی پیدا می‌کند و این رابطه به نوبة خود رابطه‌ای روحی است که در آن اشیا
حالات مطلقا فیزیکی و مادی خود را از دست می‌دهند و بخشی از احساس و اندیشه شاعر
را به عاریه می‌گیرند. شاعر در آن حالت تحت تأثیر افسون ذات اشیا قرار می‌گیرد و رمز
و راز وجودی آن‌ها را نه به وسیلة منطق و حساب‌های ریاضی و علمی که حسابشان به
کلی از مقوله شعر جداست بلکه به وسیله احساس و اندیشه خود کشف می‌کند
به عقیده ارسطو پیدایش شعر دو علت داشته که هر دو هم طبیعی می باشد.وی یکی از این
دو علت را« تقلید »می داند که در آدمی غریزی است،مردم از تقلید لذت می برند.کسانی هم
که در این امور استعداد داشتند کم کم پیش رفتند و به بدیهه گویی پرداختند واز بدیهه گویی
آنها بود که شعر پدید آمد.شاعرا ن بر حسب طبع بعضی به سرودن اشعارکمدی پرداختند و
بعضی به سرودن اشعار تراژدی.


به گمان ارسطو کمال گفتار شاعرانه در این است که به کمال موصوف باشد بی آنکه مبتذل
و رکیک باشد.گفتار وقتی بلند و عاری از ابتذال می گردد که الفاظ آن از استعمال عامه به
دور باشد واین کار با استفاده از کلمات بیگانه و انواع مجاز وتخیل و تصویر اسمهایی که
آنها را ممدود کرده اند و خلاصه همه ی اسمهایی که در استعمال مردم عادی وجود
ندارد،حاصل می شود
از ديد ارسطو ادبيات , اعم از نثر و نظم و شعر بر مبناي دو شالوده ي اساسي بنيان
گرفته است, يكي از اين شالوده ها طبيعت تقليد گر ذهن و روح انسان است, و ديگري نياز
طبيعي اش به توازن, هماهنگي و ريتم است. بنابراين ادبيات در همه ي شكل هاي گوناگون
خويش, گونه اي فرآورده ي ذهني است كه از طبيعت مقلد انساني صاحب قريحه و خلاق
سرچشمه مي گيرد و نياز روحي او به هماهنگي و توازن را ارضاء مي كند.ارسطو بر اين
عقيده است كه انسان به طور غريزي تقليد گر است و از تقليد ماهرانه ي صورت ها و
سيرت ها لذت مي برد:

تخیل و شعر

« دی ‌‌لویس » شاعر معاصر انگلیسی می‌گوید: قوه‌ای که ایماژ شاعرانه را خلق
می‌کند، تخیل است و من تصور می‌کنم که هیچ کدام از قوای ذهنی تعریفش دشوارتر از
تخیل نباشد
تخیل مهم‌ترین عامل ویژگی شعر در تولید زیبایی به شمار می‌آید.
هگل فیلسوف آلمانی می‌نویسد: تخیل عنصر ضروری هر گونه تولید زیبایی، قطع نظر از
هر شکلی است که زیبایی به خود می‌گیرد. شاعر با بهره‌گیری از تخیل، جهانی تازه و نو
می‌آفریند و این آفرینش کمک می‌کند تا واقعیت به روایت هنرآفرین تعریف شود. هنر
همواره با نوعی تغییر در محسوسات و ادراکات خودکار همراه و همیشه ارایه‌دهندة
گونه‌ای دگرگون‌کردن واقعیات بوده است.

صور خیال


عناصر خیال و صورت‌های خیال‌انگیز مرکز و نقطه‌هایی هستند که تصرفات در معانی
بر گرد آن‌ها می‌گردد و ذهن شاعر به کمک آن‌ها در مفاهیم عادی و ارتباطات زندگی
ایشان با طبیعت به نوعی تصرف می‌کند. حوزه خیال شامل عناصری مانند: تشبیه،
استعاره، مجاز، تشخیص و… است که می‌توان تحقیق کرد که خیال یک شاعر در طول
یک قصیده و یا غزل در چه حدی است و چگونه پیوندی میان خیال و اجزای شعر او وجود
دارد و در حقیقت جهت عمودی و افقی خیال هر دو مورد بحث قرار می‌گیرد » . باید
اذعان نمود که«شعر گره خوردگی عاطفه و تخیل است که در زبانی آهنگین شکل گرفته
است».
برخی روان‌شناسان معتقدند یکی از مهم‌ترین عواملی که باعث به وجود آمدن حس
زیبایی‌شناختی در انسان می‌شود ؛ادراک اولیه است. هنگامی که فرد برای اولین بار با
ساختاری روبه رو می‌شود در مرحلة ادراک قرار می‌ گیرد که فی نفسه ماهیتی
زیبایی‌شناسانه است و هنگامی که بر اثر تکرار، پدیده برای فرد شناخته می‌شود (رسیدن
به مرحله شناخت پس از ادراک) حس زیبایی‌شناسانه تحلیل می‌رود تا جایی که توانایی
خود را در ایجاد زیبایی از دست می‌دهد. حال می‌توان با تغییر در آن ساختار مجدداً این
حس زیبایی‌شناسانه را فراهم آورد. این عمل کاری ‌ست که به مدد قوّة تخیل توسط هنرمند
صورت می ‌پذیرد.
دکتر براهنی، بر این عقیده است که؛ یکی از محوری‌ ترین عناصری که در ایجاد زیبایی

در شعر نقش ایفا می‌کند« تصویر» است. او نیز در باره تصویر هنری تعریفی ایراد
می‌نماید که ذکر آن خالی از لطف نیست: «تصویر حلقه‌زدن دو چیز از دو دنیای متفاوت
است به وسیلة کلمات در یک نقطه معین، این دو چیز یا چندین چیز ممکن است
ظرفیت‌های عاطفی و یا فکری داشته باشند و نیز معمولاً به زمان‌ها و مکان‌های مختلف
تعلق دارند که به وسیلة تصور، یک جا جمع می‌شوند. قدرت تصویرسازی مهم‌ترین
کارکرد تخیل است. تخیل شور و هیجانی است که به کار می‌افتد تا احساس‌ها و اشیا و
تجربیات مختلف و متعلق به زمان‌ها و مکان‌های مختلف را در یک لحظة خاص در کنار
هم جمع یا بر روی هم منطبق کند و در لحظه‌ای، زمانی بیکران و در مکانی محدود،
سرزمینی پهناور را ارایه دهد.»
سی. دی. لویس گفته است: «ایماژ تصویری است که شاعر آن را به وسیلة کلمات
می‌سازد». در مباحث ادبی‌ تصویر در برابر image به مجموعه تصرفات بیانی و
مجازی اطلاق می‌شود که گوینده با کلمات، تصویر می‌کند و نقشی را در ذهن خواننده یا
شنونده به وجود می‌آورد؛
اونر زایس تصویر را این گونه تعریف می‌کند: تصویر، صورت عینیت یافته و مادی شدة
فکر هنری است. تصویر از این نظر، هنگامی موجودیت دارد که تصویری ذهنی در درون
مادة معینی تحقق یافته و بدین طریق دریافت آن از طریق حواس ممکن شده است.
دکتر شفیعی کدکنی نیز در باب واژه ایماژ و کاربرد آن می ‌گوید:
«آنچه ناقدان اروپایی ایماژ می‌خوانند، در حقیقت مجموعه‌ای از امکانات بیان هنری است
که در شعر مطرح است و زمینه اصلی آن را انواع تشبیه، استعاره، اسناد مجازی، رمز و
گونه‌‌های مختلف تصاویر ذهنی، می‌سازد. با توجه به این که ایماژ هم از نظر لغت و هم
از نظر اصطلاح برابر است با تصویر یک شیء، خواه تصویر ذهنی باشد و خواه مادی،
شایسته است که آن چه در نقد ادبی‌جدید و در کتاب‌های بلاغت فرنگی به نام ایماژ خوانده
می‌شود و بعضی از معاصرین ما به عنوان تصویر از آن یاد می‌ کنند با کلمة خیال که در
شعر و ادب قدیم عربی‌ و فارسی استعمال شده است برابر نهاده شود. »
دکتر (شفیعی کدکنی، اضافه می کند : به طور کلی تصویر، از گونه‌ای هنجارشکنی در
معنای کلام حاصل می‌گردد، شاعر جهان را ادراک می ‌نماید و در ذهن خویش به سامان
دادن آن می‌پردازد. سپس جهان ذهنی خود را که محل آمیختن عواطف و اندیشه‌های
شخصی اوست با به کارگیری عناصر خیالینی چون تشبیه، استعاره، کنایه و… دگرگون
ساخته و تصویری جدید و خیالی به مخاطب عرضه می‌نماید؛ تصویری که خود می‌تواند

جهانی تازه برای اندیشیدن باشد این تصویر منجر به برجسته‌سازی کلام و شکستن
عادت‌های مالوف مخاطب می‌گردد. »


شکلوفسکی نیز در مقالة هنر به مثابه فن می‌نویسد: تکنیک هنری عبارت است از افزایش
مدت زمان ادراک حسی، زیرا فرآیند ادراک حسی فی نفسه یک غایت زیبایی‌شناسانه است.
در شعر برای ایجاد این حس زیبایی‌شناسانه، تعویق ادراک شاعر به مدد تخیل و صنایع
هنرآفرین دست به آشنایی‌زدایی می‌زند که این آشنایی‌زدایی خود منجر به برجسته‌سازی
زبان می ‌شود این مسأله را نباید از نظر دور داشت که مهم‌ترین مؤلفه‌ای که موجب
آشنایی‌زدایی و برجسته‌سازی در شعر می‌گردد خلق صور خیالین و تصاویر هنری
می‌باشد. .
خیال در شعر از آن جا پدید می‌آید که شاعر، تصویری را در ذهنش مجسم می‌کند و
سپس آن شکل را در قالب زبان ‌ـ که وسیلۀ ارتباط است ‌ـ می‌پروراند. به این ترتیب
مخاطب هم می‌تواند تصویر را در ذهن خویش باز‌سازی کند. این باز‌سازی تصویر است
که لذت‌بخش است که به آن «تجسم» نیز می‌گویند. این تجسم، شرط لازم تأثیر تخـّیل بر
شنونده است. تصویری که نتواند در ذهن مجسم شود، در واقع بیشترین توان القایی خود را
از دست داده است و دیگر مخاطب، با آن از لحاظ معنی سروکار خواهد داشت نه از حیث
خیال.گفته می شود ؛«شعر گره خوردگی عاطفه و تخیل است که در زبانی آهنگین شکل
گرفته است»
موضوع تخیل: ذراتِ وجود
موضوع تخیل شاعران باریک‌اندیش بُعدِ نازك هستی و جزئیات و ذرات وجود است؛
موضوع نازك را ذوق و میل ادراکی شاعر نازك‌بین گزینش می‌کند خیال شاعر
نازک‌اندیش به چشم‌اندازهای بزرگ طبیعی مثل کوه و آسمان، دریا، صحرا-که در سبک
خراسانی رایج بود-نظر ندارد، بلکه میدان تخیل او ریزه‌کاری‌ها و نازکی‌ها در تار و پود
وجود است. او در کشف مناسبات نازک میان پدیده‌های مولکولی می‌کوشد و اغراق در
وصف نازکی‌ها را به نهایت می‌رساند. برخلاف شاعر عارف که الگوهای خود را از
انتزاع‌های بزرگ عوالم غیب می‌گرفت، شاعر نازک‌اندیش رکن اصلی تخیل خویش را
بر خیال‌پردازی اغراقی در دقایق محسوسات استوار می‌کند.


ساختار تخیل


ساختار تخیل شیوة پیوند و ارتباط میان صور خیالی در شعر است ساختار تخیل بر
چگونگی شکل‌گیری تصویر و ارتباط آن، با عناصر دیگر موثر است و به صور خیال در

متن، شکل و هیأت ویژه‌ای می ‌بخشد. بی‌شک ذهن مؤلف مهم‌ترین عامل در چگونگی
ساختار تخیلی متن است اما نباید از یاد برد که ذهن به مثابه عنصری است که مداوم در
ساختاری بزرگ‌تر خود را تعریف می‌کند.


خيال چيست؟


اگر بگوييم “ماه جسمي كروي است كه به دور كره زمين مي چرخد” و “آسمان فضايي است
كه زمين را احاطه كرده است” راست گفته ايم; حقيقتي علمي و قابل اثبات را طرح كرده ايم
و با جرأت مي توانيم از آن دفاع كنيم. منطق كلام ما همان منطق عادي است و ما نيز از
اين جمله ها فقط يك منظور داريم و بس; بيان ساده و بي پيرايه يك حقيقت. امّا اگر بگوييم
“مزرع سبز فلك ديدم و داس مه نو” ديگر دريافت ما از محيط به نوع ديگري است. يك
حقيقت علمي را نگفته ايم بلكه شباهتي را كه بين “ماه نو” و “داس” و در عين حال “آسمان”
و “مزرعه” حس كرده ايم، عينيت بخشيده ايم.
اين جمله، آميخته با خيال است يعني در آن چيزي گفته شده فراتر از واقعيت علمي; و به
همين لحاظ، تمايز عمده اي با جمله هاي نخست دارد. دو جمله اول، از كشف يك رابطه
زيبا بين داس و ماه و آسمان و مزرعه خبر نمي دهند و البته تأثير آنها نيز در حد آگاهي
بخشي است و بعد از آن، با مخاطب كاري ندارند. ولي كار جمله اخير، فراتر از يك
گزارش است بلكه گوينده مي خواهد تخيّل مخاطب را هم به كار بيندازد و او را وادار كند
كه اين چيزها را به شكل ويژه اي بنگرد و حتي گاهي به پذيرش يك سخن ديگر هم وادار
شود.
قلمرو تخيّل در شعر بسيار گسترده است و همين، اهل ادب را ناچار كرده كه اشكال
گوناگون آن را در شاخه هاي مختلفي گنجانده و جداجدا بررسي كنند.


نمونه ای از صورخیال


وقتی که در تذکرة الاولیای عطار ، می خوانیم «به صحرا شدم ، عشق باریده بود و زمین
تر شده چنانک پای مرد به گلزار فرو شود پای من به عشق فرو می شد» این تصرف ذهنی
گوینده در ادای معنی که «عشق» را که مفهومی است مجرد و از حالات درونی انسان و
گوشه ای از حیات روانی بشر با گوشه ای از طبیعت که باران است پیوند داده است.
اینک صفحات درخشان تاریخ ادبیات ایران را می گشاییم و ابیات دل انگیزی از اشعار
شعرای متقدم و معاصرانتخاب نموده و به خوانندگان گرامی تقدیم می کنیم و در ضمن در
می یابیم که تخیل و تصویر چه نقشی در پدید آوردن یک اثر ادبی دارند :

فردوسی گوید :


وصف جمال رودابه:
..شگفت اندر آن مانده بد زال زر
بدان روی و‌ آن موی و آن زیب و فر
ابا یاره با طوق و با گوشوار
زدینار و گوهر، چو باغ بهار
دو رخساره چون لاله اندر سمن
سر جعد زلفش شکن بر شکن…


دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
به بالا به کردار سرو بلند
دو رخ چون عقیق یمانی به رنگ
دهان چون دل عاشقان گشته تنگ
روانش خرد بود و تن جان پاک
تو گفتی که بهره ندارد زخاک ….

شب
شبی چون شبه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا، نه کیوان، نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیج گذر کرده بر پیشگاه
ز تاجش دو بهره شده لاجورد

سَپَرده هوا را ز زنگار و گرد
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی خلعت افکنده از پر زاغ
چنان گشت باغ و لب جویبار
کجا موج خیزد ز دریای قار
زمین زیر آن چادر قیرگون
تو گفتی شدستی به خواب اندرون
نه آوای مرغ و نه هراّی دد


سعدی شیرازی گوید :


ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمده‌ای مرحبا
قافلهٔ شب چه شنیدی ز صبح
مرغ سلیمان چه خبر از سب


سعدی را حال و روز دگر است که می گوید:


در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به صبح روز قیامت که سر زخاک برآرم
به گفتگوی تو خیزم، به جستجوی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
به خواب عافیت آن دم به بوی موی تو باشم


تو با این حسن نتوانی که روی از خلق در پوشی
که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی
تو صاحب منصبی جانا، به مسکینان نیندیشی
تو خواب آلوده ای، بر چشم بیداران نبخشایی
سرو و چمن پیش اعتدال تو پست است
روی تو بازار آفتاب شکسته ‌ست


ای ساربان آهسته ران کارام جانم می‌رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود
سعدی فغان از دست ما لایق نبودی بی وفا
طاقت نمی ‌دارم جفا کار از فغانم می‌رود


حافظ می گوید :


سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت


سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا می ‌کرد…


خیام می گوید :


امروز تو را دسترس فردا نیست
واندیشهٔ فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست


این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده‌ست
این دسته که بر گردن او می‌بینی
دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست


نظامی در وصف رخسار شیرین می گوید :


پري دختي پري بگذار ماهي به زير مقنعه صاحب کلاهي
شب افروزي چو مهتاب جواني سيه چشمي چو آب زندگاني
کشيده قامتي چون نخل سيمين دو زنگي بر سر نخلش رطب چين
ز بس کاورد ياد آن نوش لب را دهان پر آب شکر شد رطب را
به مرواريد دندانهاي چون نور صدف را آب دندان داده از دور

دو شکر چون عقيق آب داده دو گيسو چون کمند تاب داده
خم گيسوش تاب از دل کشيده به گيسو سبزه را بر گل کشيده
شده گرم از نسيم مشک بيزش دماغ نرگس بيمار خيزش


ملک الشعرای بهار می گوید :


بهار در این شعر، اضافه بر نوآوری در انتخاب قالب، برای ابداع تصاویرتازه نیز می
‌کوشد
بیایید ای کبوترهای دلخواه
بدان کافور گون پاها چو شنگرف
بپرید از فراز بام و ناگاه
به گرد من فرود آیید چون برف
سحرگاهان که این مرغ طلایی
فشاند پر ز روی برج خاور
ببینَمتان به قصد خود نمایی
کشیده سر ز پشت شیشة در…


شعر دانی چیست مرواریدی از دریای عقل
شاعر آن افسون‌گری کاین طرفه مروارید سفت
صنعت و سجع و قوافی هست نظم و نیست شعر
ای بسا ناظم که نظمش نیست الا حرف مفت…


دکترمهدی حمیدی شیرازی می گوید :


و اي بر من واي!اين آتش كه مي سوزد منم؟
اين منم زينگونه در چنگ بلاي غـم اسـير
اين منم!كاين گونه مي سوزد تن و پيراهنم؟!

اين منم كز دور مي خندد به غمها دشمنم؟!


مرگ قو


شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی بر آنند که این مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش باز کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد


دکتر لطفعلی صورتگر می گوید :


پیام نسیم
در دل شب دیده ی بیدار من
بیند آن یاری که دل را آرزوست

چون بیاید پیش پیش موکبش
مرغ شب آوا برآرد دوست، دوست!
بانگی آید چون پر پروانه نرم
ماه را با آب گویی گفتگوست
بر نگیرد پرده برگ از چهر گل
زانکه پیش باد او را آبروست
نرم نرمک می رسد نزدیک من
کیست؟ پرسم. باد گوید: اوست اوست


فریدون توللی می گوید :


بلم ، آرام چون قویی سبکبار
به نرمی بر سر کارون همی رفت
به نخلستان ساحل ، قرص خورشید
ز دامان افق بیرون همی رفت
شفق ، بازیکنان در جنبش آب
شکوه دیگر و راز دگر داشت
به دشتی بر شقایق ، باد سر مست
تو پنداری که پاورچین گذر داشت
جوان ، پاروزنان بر سینه ی موج
بلم می راند و جانش در بلم بود
صدا سر داده غمگین ، در ره باد
گرفتار دل و بیمار غم بود
«دو زلفونت بود تار ربابم
چه می خوای ازین حال خرابم

تو که با ما سر یاری نداری
چرا هر نیمه شو آیی بخوابم»…


مریم


در نیمه های شامگهان ، آن زمان که ماه
زرد و شکسته ، می دمد از طرف خاوران
استاده در سیاهی شب مریم سپید
آرام و سرگران
او مانده تا که از پس دندانه های کوه
مهتاب سرزند ، کشد از چهر شب نقاب
بارد بر او فروغ و بشوید تن لطیف
در نور ماهتاب
بستان به خواب رفته ومی دزدد آشکار
دست نسیم ، عطر هر آن گل که خرّمست
شب خفته در خموشی و شب زنده دار شب
چشمان مریمست
مهتاب ، کم کمک ز پس شاخه های بید
دزدانه می کشد سر و می افکند نگاه
جویای مریمست و همی جویدش به چشم
در آن شب سیاه
دامن کشان ز پرتو مهتاب ، تیرگی
رو می نهد به سایه ی اشجار دوردست
شب دلشکسته ، پرتو نمناک ماهتاب

خواب آورست و مست
اندر سکوت خرم و گویای بوستان
مه موج می زند چو پرندی به جویبار
می خواند آن دقیقه که مریم به شستشوست
مرغی ز شاخسار


فریدون مشیری می گوید :


صبا را دیدم و گفتم صبا ! دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست می دارم
ولی افسوس و صد افسوس
زابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمی داند


گرگ درون


گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش…


سیمین بهبهانی می گوید :


گذشتم از سر عالم، کسی چه می داند
که من به گوشهء خلوت، چه عالمی دارم
تو دل نداری و غم هم نداری اما من
خوشم از این که دلی دارم و غمی دارم


رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز
میبرم جسمی و دل در گرو اوست هنوز
بگذارید به آغوش غم خویش روم
بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز


فروغ فرخزاد می گوید :


و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلودهٔ زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دست‌های سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

ساعت چهار بار نواخت….

سهراب سپهری می گوید :


زندگی نیست بجز نم نم باران بهار
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق
بجز حرف محبت به کسی
ورنه هر خار و خسی
زندگی کرده بسی
زندگی تجربه‌ی تلخ فراوان دارد
دو سه تا کوچه و پس کوچه
و اندازه‌ی یک عمر بیابان دارد
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
در این فرصت کم!؟


زندگی خالی نیست
مهربانی هست،
سیب هست،
ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد