شخصیت مولانا جلال ا لدین محمد مولوی به گونه ای است که از هر زاویه ای بخواهیم بدان
بنگریم با معما های زیادی مواجه می گردیم . در این گفتار بر آنم نگاهی کوتاه به شخصیت او از لحاظ
معرفت و علم بنگرم و داستانی را از مثنوی معنوی انتخاب کرده و به تشریح آن بپردازم .
مولانا در این داستان از فضل و فضیلت سخن می گوید وبا تمثیلی زیبا مقام دانش معنوی را می
ستاید . و همچنین از آرمانها و آرزوهای انسانی گفت و گو می کند .
این قیافه ی علمی و عرفانی و روحی که مولانا – در کتاب مثنوی – به ما نشان می دهد ؛از
چهره های فوق العاده ای است که در قلمرو دانش و معرفت مربوط به اصول عالیه انسانی ؛ سراغ دار
وسعت و عمق دیدگاه جلال الدین در نشان دادن حقایق درون آدمی به حدی است که گویی اقیانوسهای
متلاطمی از حقایق و مسایل است ! این را هم بگویم که مولانا ژرف ترین ووالاترین دقایق عرفانی را
مانند شراب کهن در جام داستان می ریزد و ساقی وار آن رابه جرعه نوشان عرفان تقدیم می نماید
داستان برای مولوی به منزله ظرف و پیمانه است و محتوا هدف است . داستان های او با اینکه
هدف اصلی نبوده اند لکن از لحاظ قصه گویی ، بیان و صورتگری قهرمانان در اوج می باشند هر
داستان کشش و جذبه خاصی دارد که خواننده و یا شنونده را مجذوب و مسحور می کند و او را به نوعی
با قهرمان داستان همنشین و همراز می سازد .
همچنین در خلال داستانها نظریات خویش را بیان می نماید و خوانده را می برد : آنجا که خاطر خواه اوست

شایان ذکر است : مو لانا از الگویی آشنا و مؤثر برای ارشاد و موعظه استفاده می کند که همانا تمثیل و
قصه گویی است اما در هر گام یادآوری می کند که قصه های او تنها برای سرگرمی نیست، بلکه خواننده
باید برای درک معنای درونی قصه تلاش کند .
او صورت و معنی قصه را در هر مناسبت به پوست و مغز، میوه و هسته یا ظرف و دانه تشبیه می کند
ای برادر قصه چون پیمانه ای ست / معنی اندر وی به سان دانه ای ست
مولوی تمام قالبهای قصه‌ گویی را با مهارت به کار می برد، از داستانهای دراز هیجان انگیز تا لطیفه ها

بی مناسبت نمی بینم در اینجا به یکی از داستانهای دل انگیز مثنوی اشاره نموده و آن را نقل کنم و علل تنازع بقا را که
مولانا در قالب فیل و مردم هندوستان بیان نموده ؛باز گو نمایم .
حکایتی است از شناخت حضرت حق در بین ما آدمیان. هرکس با نگاهی او را می بیند. یکی با عقل می جوید او را .یکی
باچشم و یکی با دل و همه چون صیقل دهند روح را، روشن کنند دل را بینند او را باور خواهند داشت که خدا یکی است
وهمه راه مقصود پیموده اند. اما در طی طریق، هر کس تصویر و تصوری دارد ،در خیال خود از او که حقیقت مطلق
است .مولانا جلال الدین محمد مولوی در قالب داستانی بسیار لطیف و شیرین این اختلاف نظر را بازگو کرده است .
پيل اندر خانهٌ يي تاريک بود /عرضه را آورده بودندش هنود
از براي ديدنش مردم بسي/ اندر آن ظلمت همي شد هر کسي
ديدنش با چشم چون ممکن نبود/ اندر آن تاریکی اش کف می بسود
هندوان براي نمايش، فيلي را در شهري آوردند که مردمانش هرگز چنين حيواني نديده بودند. فيل در خانه اي تاريک بود
ومردمان بسياري براي ديدنش به تاريکي رفتند، چون ديدنش با چشم ممکن نبود، هر کس گوشه اي از حيوان را لمس
می کرد و هنگامي که از او درباره شکل فيل مي پرسيدند به فراخور درک خويش از فيل، چيزي مي گفت ؛ آن که دستش به


خرطوم حيوان رسيده بود گفت فيل همچون ناودان است و آنکه گوش فيل را لمس کرده بود حيوان را مثل بادبزن معرفي
مي کرد، نفر سوم که در آن تاريکي دست بر پاي فيل سوده بود ،در پاسخ به شکل فيل، آن را به ستون مانند کرد و نفر
ديگر نيز گفت فيل همچون تخت است چرا که او پشت فيل را لمس کرده بود. به همين ترتيب ديگر مردمان که وصف فيل
رااز اينان مي شنودند، در نهايت به سردرگمي و اختلاف مبتلا مي شدند، اختلاف ميان آنان تفاوتي اندک نبود بلکه
اختلاف ميان شکل الف و دال بود! اگر هر يک از آنان که به ديدن فيل رفتند، شمعي در دست داشتند ديگر نظرشان چنين متفاوت نبود .

در کف هر کس اگر شمعي بدي/ اختلاف از گفتشان بيرون شدي
چشم حس همچون کف دست است و بس/ نيست کف را بر همة او دسترس
چشم دریا دیگر است و کف دگر/ کف بهل وز دیده در دریا نگر
جنبش کف ها ز دریا روز و شب/ کف هم بینی و دریا نی عجب
ما چو کشتی ها به هم برمی زنیم/ تیره چشمیم و در آب روشنیم
ای تو در کشتی تن رفته به خواب/ آّب را دیدی نگر در آب ،آب
آب را آبی ست کو می راندش/ روح را روحیست کو می خواندش
( مثنوی معنوی دفتر سوم )

بررسی داستان
زمينه اين بحث، معرفت شناسي است . معرفت انسان نسبت به هر حقيقتي، حاصل دانش و بينش او از آن حقيقت است
منظور از دانش، علوم اکتسابي است که عمدتاً حافظه در فراگيري آن نقشي فعال دارد و منظور از بينش نيز دريافت هاي
شخصي تجربي و بعضاً شهودي انسان مي باشد .
در اين داستان، فيل، نمادي از حقيقت است و حقيقت، آن مطلوبي است که همگان طالب آنند، دغدغه اي است که به
انسان آگاه، انگيزة جست وجو مي دهد. قرار دادن نماد به جاي اصل باعث مي شود، مخاطبين به قدر وسع فکري خود
اقناع شوند؛ آنکه اهل معناست خداوند را اراده کند و آنکه ره از عالم صورت به عالم معنا نبرده، گمشده مادي خود را
«هر که نقش خويشتن بيند در آب »
«خانه»، جهان مادي است و «تاريکي»، نمادي از جهل و گمراهي. خانه تاريک يعني دنياي مادي که جهل در آن بيش
از دانايي است و حتي در بهترين شرايط، نهايت دانايي اش، آگاهي به ناداني است .