اثر : استاد نصراله فلسفی
ای جنگل ؛ که هنوزت افسر زمردین بهاران بر سر است ؛ ای برگ های زردروی که
بر صورت چمن پراکنده اید ؛ ای روزهای دلفریب خزانی ؛ بدرود باشید : خزان را با
آلام درونی من توافقست و دیدار غم انگیز آن در چشم من از جمال نشاط افزای بهاران
دلپذیرتر است .
در راه نیستی ؛ اندیشمند و پریشانم . دلم آرزومند است که بار دیگر آفتاب پریده رنگ
خزانی را تماشا کند . خزان انجام عمر پرنشاط طبیعت بوده و من پرتو آفتاب ضعیف
خزانی را که دشوار از انبوه درختان می گذرد ؛ بیشتر دوست دارم .
پرتو خورشید خزانی چون نگاه یاران هنگام جدایی است یا چون آن تبسمی که بر لبان
محتضری نقش بندد .
دل من اکنون به مرگ مایل است ؛ ولی سرشکم از یاد ایام گذشته عمر که بناکامی
سپری شد ؛ فرو می ریزد و بر سعادتهای حیات که مرا از آن نصیبی مقدر نبود ؛
به دیده حسرت می نگرم .
ای زمین و آفتاب و ای مناظر زیبای جهان : بر منست که در آخرین دم عمر
قطره اشکی نثار شما کنم . نسیم چمن و تابش مهر پیش کسی که دل به مرگ نهاده
بسی معطر و تابناک است .
باد عمر به تلخی و شهد آمیخته است . اکنون بر آن سرم که باده را تا قطره آخر
به کار ریزم . شاید در این جام ناگوار – شهد سعادتی – باشد .
گل هنگام پراکندن و فروریختن ؛ عطر خود را به دامان صبا می ریزد وبدینگونه
زندگانی را بدرود می کند . روح من نیز هنگام وداع زندگانی ؛ چون ترانه دلنواز
تاثرانگیزی به عالم دیگر می شتابد .
Recent Comments/نظرات اخیر