اثر :نظامی شاعر بلند آوازه ایران


خسرو و شيرين عنوان اثری منظوم و عاشقانه، و دومين منظومه نظامي‌ و معروفترين اثر و به عقيده
گروهي از سخن ‌سنجان شاهکار اوست. در حقيقت نيز، نظامي‌ با سرودن اين دومين کتاب (پس از
مخزن الاسرار) راه خود را باز مي ‌يابد و طريقي تازه در سخنوري و بزم آرايي پيش مي ‌گيرد.
اين منظومه شش هزار و چند صد بيتي داراي بسياري قطعات است که بي هيچ شبهه از آثار جاويدان
ادبیات پارسي است . بعد از نظامی عده ای دیکر به تقلید از این شاعر به سرودن خسرو و شیرین
پرداختند لکن هیچ کدام نتوانستند اثری بر جای گذارند که با سروده نظامی برابری کند .
این منظومه، داستان عشق: خسرو پرویز، آخرین پادشاه بزرگ شاهنشاهی ساسانی، به شاهزاده ی
ارمنی، «شیرین» است. که سپس ملکه ی ارمنستان می‌شود.
این را هم بگوییم که این داستان را،اولین بار فردوسی نیز در شاهنامه، و شاعران دیگر هم آورده‌ اند،
و نسخه‌ های دیگری از آن، با عنوان‌: «شیرین و فرهاد» نیز، موجود است .
کتاب خسرو و شیرین نظامی بدین ترتیب آغاز می شود :
خداوندا در توفیق بگشای
نظامی را ره تحقیق بنمای
دلی ده کو یقینت را بشاید
زبانی کافرینت را سراید …
نظامی پس از سایش خدای بزرگ و پیغمبر بزرگ اسلام ( ص ) داستان را آغاز می کند :
چنین گفت آن سخن گوی کهن زاد
که بودش داستان های کهن یاد


داستان خسرو و شيرين نظامی

نظامی داستان را با تعریف و تفسیر عشق، زادن خسرو پرویز و آموزش و تربیت او آغاز
می‌نماید.سپس به بیان عیش و نوش خسرو در خانهٔ یک دهقان می‌پردازد. خسرو با همراهان خود به
شکار رفته، شبانگاه به خانهٔ دهقانی می ‌رود به شاد خواری چنگ و نوا مشغول می‌شود. بامدادان اسبی
از آن‌ها به مزرعهٔ دهقان می‌رود و از محصول مزرعه می‌خورد و غلام خسرو نیز به مزرعه
درمی‌آید و غوره‌ها را می‌خورد و تباه می‌کند. هنگامی‌ كه هرمز از این ماجرا آگاه می‌شود، دستور
می‌دهد غلام را به صاحب خانه ببخشند، اسب را بکشند، چنگ را بشکنند، و خانه را به صاحب خانه
ببخشند.اما با پادرمیانی بزرگان، هرمز، خسرو را می ‌بخشد. همان شب خسرو در خواب، پدربزرگ
خویش، خسرو انوشیروان را می‌بیند که به او مژده می‌دهد که به جای آن چهار رویداد ناگوار، چهار
اتفاق خوب برای او خواهد افتاد: به جای آن غلام و غوره ترش، شیرین دلبر، به جای اسب از دست
رفته، شبدیز، به جای آن تخت و خانه، تخت شاهی، و به جای آن چنگ، نواسازی و باربدی پرآوازه.
مدتی از این جریان می‌گذرد تا اینكه ندیم خاص او – شاپور- به دنبال وصف شكوه و جمال ملكه‌ای كه
بر سرزمین« ارّان »حكومت می‌كند، سخن را به برادرزاده‌ی او، شیرین، می‌ كشاند. سپس شروع به
توصیف زیبایی‌های بی حد او می‌نماید، آنچنان كه دل هر شنونده‌ای را اسیر این تصویر خیالی
می‌كرد.
سخنان شاپور، پرنده‌ی عشق را در درون خسرو به تكاپو وامی‌دارد و خواهان این پری سیما می‌شود
و شاپور را در طلب شیرین به ارّان می‌فرستد:
ندیمی خاص بودش نام شاپور
جهان گشته ز مغرب تالهاور
ز نقاشی به مانی مژده داده
به رسامی در اقلیدس گشاده
قلم زن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش می ‌رست…
نه شیرین ‌تر ز شیرین خلق دیدم
نه چون شبدیز شبرنگی شنیدم
چو بر گفت این سخن شاپور هشیار
فراغت خفته گشت و عشق بیدا ر
او هنوز شیرین را ندیده، دلباختهٔ او می‌شود.
نظامی چهره شیرین را این طور به تصویر می کشد :
پري دختي پري بگذار ماهي / به زير مقنعه صاحب کلاهي

شب افروزي چو مهتاب جوانی / سيه چشمي چو آب زندگاني
کشيده قامتي چون نخل سيمين / دو زنگي بر سر نخلش رطب چين
ز بس کاورد ياد آن نوش لب را / دهان پر آب شکر شد رطب را
به مرواريد دندانهاي چون نور/ صدف را آب دندان داده از دور
دو شکر چون عقيق آب داده / دو گيسو چون کمند تاب داده
خم گيسوش تاب از دل کشيده / به گيسو سبزه را بر گل کشيده
شاپور در ارمنستان، چهرهٔ خسرو را می‌کشد و بر سر راه شیرین قرار می‌دهد، شیرین با دیدن نگارهٔ
خسرو، دلباختهٔ او می‌شود. شاپور خودش را در نقش مغان درآورده و نزد شیرین می‌رود و داستان
دلدادگی خسرو را را بیان می‌کند. شاپور انگشتر خسرو را به شیرین داده و به او می‌گوید که فردا به
عزم شکار، بر شبدیز نشین، اما به تیسپون برو. روز بعد شیرین با کنیزان عزم شکار کرده، اما بی‌خبر
از آن‌ها سوار شبدیز شده و به تیسپون می‌تازد. شیرین به چشمه‌ای می‌رسد، رخت‌هایش را از تن
برآورده و مشغول شنا و آب‌تنی می‌شود:
بسا دولت که آید بر گذرگاه
چو مرد آگه نباشد گم کند راه
ز هر سو کرد بر عادت نگاهی
نظر ناگه در افتادش به ماهی
چو لختی دید از آن دیدن خطر دید
که بیش آشفته شد تا بیشتر دید
عروسی دید چون ماهی مهیا
که باشد جای آن مه بر ثریا
نه ماه آیینهٔ سیماب داده
چو ماه نخشب از سیماب زاده
درآب نیلگون چون گل نشسته
پرندی نیلگون تا ناف بسته
همه چشمه ز جسم آن گل اندام
گل بادام و در گل مغز بادام
حواصل چون بود در آب چون رنگ؟

همان رونق در او از آب و از رنگ
ز هر سو شاخ گیسو شانه می ‌کرد
بنفشه بر سر گل دانه می‌ کرد
اگر زلفش غلط می ‌کرد کاری
که دارم در بن هر موی ماری…
در آن سو خسروپرویز در تیسپون به نام خود سکه می‌زند که موجب خشم پدر می‌شود و به ناچار
مجبور به ترک تیسپون می‌ گردد و به همان چشمه‌ای می‌رسد که شیرین در آن مشغول آب‌تنی بود.
خسرو که هنوز شیرین را ندیده و نمی‌شناخت، با دیدن شیرین شور و غلغله‌ای در دلش بپا می‌شود و
مخفیانه از پشت درخت نظاره‌گر او می‌شود
در این هنگام شاپور كه در كسوت مغان رفته از آنجا می ‌گذرد. شیرین او را می‌خواند تا مگر نشانی از
نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید. شاپور هم در خلوتی كه با شیرین داشت پرده از این راز برمی
‌گشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان می ‌كند و همان گونه كه با سخن
افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار كرده، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به
پرواز درمی‌آورد. شیرین كه در اندیشه ی رفتن به مدائن است، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور
می ‌گیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد. شیرین كه دیگر درعشق روی دلداده‌ ی نادیده
گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبدیز می ‌نشیند و به سوی مدائن می ‌تازد.
شیرین نیز از آب بیرون آمده و خسرو را می‌بیند، دلش به او نوید عشق می‌داد، ولی عقل می‌گفت که
شاید او خسرو نباشد. بی‌درنگ بر اسب سوار شده و سوی تیسپون می‌رود. شیرین در تیسپون وقتی که
باخبر می‌شود خسرو گریخته، اندوه‌گین می‌شود، درخواست می‌کند در مرغزاری خوش و خرم برای
او قصری بسازند و او در آنجا منتظر خسرو می‌شود. خسرو پس از رسیدن به ارمنستان، شاپور را
می‌بیند که خبر رفتن او به تیسپون را به خسرو می‌دهد. خسرو نزد مهین‌بانو، عمهٔ شیرین می‌رود.
مهین‌بانو که نگران گم‌شدن شیرین بوده، به استقبال او رفته، و پس از اینکه می‌شنود شیرین حالش
خوب است، دلش آرام می‌گیرد. مهین‌بانو اسبی تیزرو به نام «گلگون» که همتاز شبدیز است به شاپور
می‌دهد تا نزد شیرین رفته و او را به ارمنستان بیاورد. در همین اوقات، خبر مرگ هرمز را برای
خسرو که در ارمنستان بود می‌آورند و خسرو بی‌تاب می‌شود و سوار بر اسب سوی تیسپون می‌تازد
و اینگونه می‌شود که وقتی شیرین به ارمنستان می‌رسد، خسرو را در آنجا نمی‌یابد.
در همین اوقات بهرام چوبین شورش کرده و تخت شاهنشاهی را غصب می‌ کند و جان خسرو به خطر
می ‌افتد. خسرو به ارمنستان گریخته و به‌طور اتفاقی در شکارگاهی شیرین را ملاقات می‌کند. از نام و
نشان هم پرسیده و وقتی خود را همان عاشق و معشوق گمشده می‌بینند، سر از پا نشناخته و غرق شادی
می‌شوند.
چو شیرین کیمیای صبح دریافت

از آن سیماب کاری روی برتافت
شکیباییش مرغان را پر افشاند
خروس” الصبر مفتاح الفرج” خواند
شبستان را به روی خویشتن رفت
به زاری با خدای خویشتن گفت
خداوندا شبم را روز گردان
چو روزم بر جهان پیروز گردان
شبی دارم سیاه از صبح نومید
درین شب روسپیدم کن چو خورشید…
مهین بانو به شیرین سفارش می‌کند که خسرو را هزاران خوبروست، تو نباید فریب خورده و گوهر
خویش از دست بدهی، تا مبادا چون کام یافته، رهایت کند. شیرین با جان و دل قول می‌دهد که جز با
ازدواج، با خسرو هم‌بستر نشود. هر شب بزمی بود، خسرو را سرخوشی و شیرین را سرکشی، شیرین
گوهر خویش را پاس می‌داشت و خسرو را به صبر دعوت می‌کرد. شیرین با خسرو عهد می‌کند که
باید تخت شاهی را از بهرام پس گیرد. خسرو سوار بر اسب شده، سوی روم می‌تازد، قیصر روم سپاهی
در اختیار خسرو گذاشته، دختر خود، مریم را هم به همسری او درمی‌آورد و او را راهی تیسپون
می‌کند. در تیسپون، بهرام چوبینه شکست خورده، متواری می‌شود و خسرو بر تخت می‌نشیند.در همین
اوقات مهین بانو از دنیا می‌رود و تخت ارمنستان به شیرین می ‌رسد اما مریم، مانع از رسیدن خسرو و
شیرین به هم می‌شود.
شیرین گله‌ای از گوسفندان، فرسنگ‌ها دورتر از قصر خویش بر فراز کوه بیستون داشت که هر روز
خدمت‌کاران از آنجا برای شیرین، شیر می‌آوردند. شیرین در پی چاره برای کم کردن زحمت
خدمتکاران بود، چرا که آوردن گله به نزدیکی امکان نداشت، چون گیاهی وحشی در آنجا می‌رویید که
با خوردن آن توسط گوسفندان، شیر گوسفندان سمی می‌شد. شاپور، همکلاسی قدیم خویش، فرهاد را به
شیرین معرفی می‌کند که یک مهندس بود. فرهاد با دیدن شیرین دلباختهٔ او می‌شود و جوبی از سنگ
بین کوه و قصر بنا می‌کند تا شیرین را از طریق آن به قصر منتقل کنند. ماجرای عشق فرهاد به گوش
خسرو می‌رسد، تصمیم می‌گیرد که به زور او را از سر راه بردارد و اگر کارساز نبود، او را به
سنگ‌تراشی فراوان وادارد تا از عشق شیرین دست بردارد.خسرو فرهاد را نزد خود می‌خواند و
گفتگویی بین آن دو رخ می‌دهد:
نخستین بار گفتش کز کجایی بگفت از دار ملک آشنایی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان ‌فروشی از ادب نیست بگفت از عشق‌بازان این عجب نیست

بگفت از دل شدی عاشق بدین سان؟ بگفت از دل تو می‌گویی من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چون است بگفت از جان شیرینم فزون است
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین بگفتا چون زیم بی ‌جان شیرین
بگفت ار من کنم در وی نگاهی بگفت آفاق را سوزم به آهی…
خسرو که می‌بیند فرهاد را با پول نتوان خرید، او را فریب داده و به دروغ به او می‌گوید که «کوهی
در سر راه ماست که آمد و شد را دشوار کرده، اگر از میان آن راهی بسازی که آمد و شد را آسان کند،
از عشق شیرین در خواهم گذشت». فرهاد می ‌پذیرد و دست به کار می ‌شود:
ز بس سنگ وز بس گوهر که می‌ریخت
دماغش سنگ با گوهر بر آمیخت
به گرد عالم از فرهاد رنجور
حدیث کوه کندن گشت مشهور
ز هر بقعه شدندی سنگ سایان
به ماندندی در او انگشت خایان
ز سنگ و آهنش حیران شدندی
در آن سرگشته سرگردان شدندی
آوازهٔ کار فرهاد به شیرین هم می‌رسد که یک شب برای او ساغری از شیر می‌برد. هنگام برگشت،
اسب شیرین به حال مرگ می‌افتد و اگر فرهاد به موقع نرسیده بود، شیرین را بر زمین زده بود. فرهاد
شیرین و اسبش را بدون کوچکترین آسیبی بر روی دوش خود به کاخ می‌رساند. جاسوسان خسرو خبر
دیدار آن دو را برای خسرو می برند. خسرو خشمگین شده و پیکی نزد فرهاد می ‌فرستد و به دروغ به
او می‌گوید که شیرین مرده‌ است. فرهاد از غم شنیدن این خبر، داغ بر دلش می ‌افتد و جان به
جان‌آفرین تسلیم می ‌کند. شیرین با شنیدن خبر درگذشت فرهاد، به سوگ می‌نشیند و خسرو هم اگرچه
نفس راحتی می ‌کشد، اما از مرگ او در دل غمگین می ‌شود.
خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را
درآمد زور دستش را شکوهی
به هر زخمی ز پای افکند کوهی
اگر ماند بدین قوت یکی ماه

ز پشت کوه بیرون آورد راه
سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد
زبان بگشاد و خود را تنگدل کرد
که‌ای نادان غافل در چکاری
چرا عمری به غفلت می‌گذاری
چو مرد ترش‌روی تلخ گفتار
دم شیرین ز شیرین دید در کار
برآورد از سر حسرت یکی باد
که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد
دریغا آن چنان سرو شغبناک
ز باد مرگ چون افتاد بر خاک
ز خاکش عنبر افشاندند بر ماه
به آب دیده شستندش همه را
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهی درافتاد…
در همین اثنا، مریم همسر خسرو هم به بستر بیماری می‌افتد و از دنیا می‌رود.خسرو پس از چهل روز
سوگواری، نامه‌ای برای شیرین می‌نویسد و از او می‌خواهد تا به کاخ خسرو برود. اما شیرین جز به
ازدواج با کابین سزاوار و احترام کاملی که چون ملکه به کاخ نرود، به هیچ چیز دیگری راضی
نمی‌شود. خسرو که اصرار را بی‌فایده می‌بیند، تصمیم می‌گیرد حسادت زنانه شیرین را با عشق‌بازی
با زنی دیگر به نام« شکر» که در اصفهان سکونت داشته، برانگیزد که این کار موجب دیرکرد بیشتر
وصال آن دو می‌شود. درنهایت، خسرو به قصر شیرین رفته تا او را ببیند. شیرین که می‌بیند خسرو
سرمست است، او را به داخل کاخ خویش راه نمی‌دهد و خصوصاً او را به خاطر دمسازی با شکر
سرزنش می‌کند. خسرو غمگینانه آنجا را ترک می‌کند.
شیرین پس از رفتن خسرو، دلش به آب و تاب می‌افتد و از کار خویش پشیمان می‌گردد و پس از
یکسری رخدادهای عاشقانه، خسرو که می‌بیند شیرین بدون ازدواجی شکوه‌مندانه با کابین لازم، اجازه
وصال نمی‌دهد، قول می‌دهد که هر چه زودتر مقدمات ازدواجی باشکوه را فراهم کند و کمی بعد
ازدواجی باشکوه ترتیب داده می‌شود. با وجود اینکه خسرو به شیرین قول داده بود در شب وصال
باده‌گساری نکند، اما بر پیمان خود پایدار نبود و آن شب را بیش از هر شب دیگری مشغول باده‌گساری
می‌شود.

چو شیرین گشت شیرین‌تر ز جلاب
صلا در داد خسرو را که دریاب
بخور کاین جام شیرین نوش بادت
بجز شیرین همه فرموش بادت
به خلوت بر زبان نیکنامی
فرستادش به هشیاری پیامی
که جام باده در باقی کن امشب
مرا هم باده هم ساقی کن امشب
مشو شیرین پرست ار می‌پرستی
که نتوان کرد با یک دل دو مستی…
شیرین که این را می‌بیند، دایهٔ پیر و زشت خود را آرایش کرده و به جای خود بر بستر خسرو
می‌فرستد. خسرو که مست بود، به او حمله‌ور شده و جام و باده از دست پیرزن می‌افتد و تا خسرو
قصد همبستری با او را می‌کند، شیرین از پشت پرده بیرون می‌آید و دایه را نجات می‌دهد و خودش هم
در کنار خسرو به خواب می‌رود. صبح خسرو به هوش می‌آید و شیرین را در کنار خود می‌بیند، دیگر
وقت وصال رسیده بود. آن‌ها یک ماه را در حجله زفاف می‌مانند. خسرو که به همهٔ آرزوهایش رسیده
بود، حکومت ارمنستان را به شاپور می‌بخشد.
(در این موقع، نظامی گفتگویی فلسفی از زبان خسرو و وزیرش را دربارهٔ موضوعات مختلف بیان
می‌دارد.)
خسرو از همسر پیشین خود، مریم، پسری بدگهر به نام شیرویه داشت که به چشم شهوت به شیرین
می‌نگریست. شیرویه حتی وقتی نه ساله بود می‌گفت «شیرین کاشکی بودی مرا جفت». پدر همواره از
پسر ناخشنود بود. پس از اتفاقاتی که موجب خلع سلطنت خسرو می‌شود، شیرویه بر تخت نشسته و قصد
جان خسرو را می‌کند، پس از رشته اتفاقاتی، شیرویه بالاخره خسرو و تمام برادران خود را می‌کشد و
نامه‌ای برای شیرین می‌نویسد و به او می‌گوید که یک هفتهٔ بعد باید به قصر او برود. شیرین بسیار
دلگیر می‌شود. در مراسم کفن و دفن خسرو، مردم فراوان گرد می‌آیند و جنازهٔ خسرو را سوی دخمه
می‌برند. همه سران کشور تا غلامان و کنیزان مشغول سوگواری بودند، جز شیرین، او چنان شاد وانمود
می‌کرد که همه می‌پنداشتند انگار او را غمی نیست. « گمان افتاد هر کس را که شیرین / ز بهر مرگ
خسرو نیست غمگین »شیرویه نیز شاد بود که می‌دید شیرین دیگر در اختیار اوست.
دل شیرویه شیرین را ببایست
ولیکن با کسی گفتن نشایست

نهانی کس فرستادش که خوش باش
یکی هفته درین غم بارکش باش
چو هفته بگذرد ماه دو هفته
شود در باغ من چون گل شکفته
خداوندی دهم بر هر گروهش
ز خسرو بیشتر دارم شکوهش
چو گنجش زیر زر پوشیده دارم
کلید گنج‌ ها او را سپارم
چو شیرین این سخنها را نیوشید
چو سرکه تند شد چون می بجوشید
فریبش داد تا باشد شکیبش
نهاد آن کشتنی دل بر فریبش…
پس از اینکه تابوت را به درون گنبد می‌برند، شیرین به داخل گنبد رفته و از موبدان و دیگران
می‌خواهد که همان‌جا بمانند و وارد گنبد نشوند. سپس خسرو را می‌بوسد و با فرود آوردن خنجری بر
جگرگاه خویش، خودکشی می ‌کند. و بزرگان آنها را در یک گور دفن می‌کنند.
چو صبح از خواب نوشین سر برآورد
هلاک جان شیرین بر سر آورد
سیاهی از حبش کافور می ‌برد
شد اندر نیمه ره کافوردان خرد
ز قلعه زنگیی در ماه می ‌دید
چو مه در قلعه شد زنگی بخندید…
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد
در گنبد به روی خلق در بست
سوی مهد ملک شد دشنه در دست
جگرگاه ملک را مهر برداشت

ببوسید آن دهن کاو بر جگر داشت….
به نیروی بلند آواز برداشت
چنان کان قوم از آوازش خبر داشت
که جان با جان و تن با تن به پیوست
تن از دوری و جان از داوری رست…
منه دل بر جهان کین سرد ناکس
وفا داری نخواهد کرد با کس
چه بخشد مرد را این سفله ایام
که یک یک باز نستاند سرانجام
گل و سنگ است این ویرانه منزل
درو ما را دو دست و پای در گل
درین سنگ و درین گل مرد فرهنگ
نه گل بر گل نهد نه سنگ بر سنگ
نظامی بس کن این گفتار خاموش
چه گوئی با جهانی پنبه در گوش