گاهی اوقات ما از عیب جویی و خرده گیری مردم آزرده خاطر می شویم و از اینکه
سطحی فکر می کنند ؛ حیرت زده می گردیم .ضرب المثل فوق در این مورد است .
هر گاه کسی از عیب جویی و خرده گیری دیگران در مورد اعمال و رفتار خود احساس
ناراحتی کند، به منظور دلجویی و نصیحت از او گفته می شود، اکنون ببینیم این عبارت
چگونه بر سر زبان ها افتاده است.بعضی از داستان نویسان عبارت بالا را از
ملانصرالدین می دانند و بعضی از لقمان .
هر گاه کسی از عیب جویی و خرده گیری دیگران در مورد اعمال و رفتار خود احساس
تألم و ناراحتی کند عبارت بالا از باب دلجویی و نصیحت گفته می شود تا رضای وجدان و
خشنودی خالق را وجهۀ نظر و همت قرار دهد و به گفتار و انتقادات نابجای عیب جویان و
خرده گیران واقعی ننهد و در کار خویش دلسرد و مأیوس نگردد.


تاریخچه ضرب ‌المثل


اکنون ببینیم این ضرب المثل از کیست و چه واقعه ای آن را بر سر زبانها انداخته است ؟
بعضی از داستان نویسان عبارت مثلی بالا را از ملانصرالدین می دانند در حالی که
ملانصرالدین یک شخصیت افسانه ای است که هنوز وجود تاریخی وی مشخص نگردیده و
به عقیدۀ صاحب ریحانة الادب، این کلمه ظاهراً از تخلیط نام چند تن از هزل گویان و لطیفه
پردازان بوده است. حقیقت مطلب این است که ذوق لطیف ایرانی از یکی از مواعظ و
نصایح حکیمانه لقمان به فرزندش استفاده کرده است
یکی از نصایح حکیمانه لقمان به فرزندش این بود که در اعمال و رفتارش صرفا خشنودی
خدا و رضای وجدان را در نظر بگیرد و به حرف مردم چندان اهمیت ندهد. پسر لقمان
چون مثل پدرش اهل چون و چرا بود، برای اطمینان خاطر شاهد عینی خواست و لقمان هم
گفت: بسیار خوب الآن آماده شود تا با هم به سفر برویم و در مسیر سفر، من پرده از این

راز بردارم.فرزند لقمان دستور پدر را اطاعت کرد. وقتی مرکب را آماده کرد، لقمان سوار
شد و به پسر گفت تا دنبال او بیاید.در همان زمان از کنار عده ای گذشتند که در مزرعه
مشغول کار بودند آن ها با دیدن لقمان و پسرش گفتند: عجب مرد سنگدلی، خود سوار است
و کودک ضعیف پیاده! لقمان با شنیدن این حرف پسر را سوار کرد و خود پیاده به دنبال او
آمد.
باز عده ای رسیدند، این بار مردم گفتند: عجب فرزند بی ادبی که حرمت پدر را نگاه نمی
دارد، خود که جوان و نیرومند سواره است و پدر پیرش پیاده!این بار لقمان هم پشت سرش
سوار شد. رفتند و رفتند تا به عده ای دیگر رسیدند، این بار مردم گفتند: عجب آدم های بی
انصافی! هم بارشان را بر این حیوان نحیف گذاشته اند و هم خودشان سوار او شده اند! در
این هنگام هر دو از اسب پیاده شدند و رفتند و رفتند تا به دهکده ای رسیدند. این بار اهالی
دهکده گفتند: عجب آدم هایی، اسب همراهشان است و پیاده می آیند، حتما اسب را بیشتر از
خودشان دوست دارند.
وقتی سفر این پدر و پسر به این جا رسید، لقمان با لبخندی مسرت بار به فرزند خود گفت:
این تصویری از آن حقیقتی بود که با تو گفتم. خودت متوجه شدی که هر کاری انجام دهی
نمی توان رضایت همه آدم ها را جلب کنی و حرف هر کدام را بپذیری دیگری به تو طعنه
می زند! پس بهتر که راه خودت را بروی و به حرف کسی گوش ندهی .