از: فریدون مشیری

غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست
غنچه آنروز ندانست که این گریه ز چیست

باغبان آمد و یک یک همه گلها را چید
باغ عریان شد و دیدند که از گل خالیست

باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟
گفت پژمردگی اش را نتوانم نگریست

گریه ی باغ از آن بود که او می دانست
غنچه گر گل بشود هستی او گردد نیست
رسم تقدیر چنین است و چنان خواهد بود
می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست