زمان، پديده اي است كه ماهيت معما گونه اش همواره انديشه آدمی را به خود جلب کرده است؛
شعر از آن رو كه آينه روح و قلب انسان است اين نگراني و ترس را از گذر زمان منعكس ساخته
است ، ضمن آن كه دريافت شاعر را از زمان و گذر آن و از تاثيري كه بي ثباتي اجتناب ناپذير و تغيير
مستمر زمان بر انديشه و ادراك باطني او دارد نيز به تصوير كشيده است.
نگاهی کوتاه به اشعار شعرای پارسی گو می کنیم و ابیاتی را بر می گزنیم و به خوانندگان تقدیم می
کنیم :


رودکی پدر شعر فارسی می گوید :

هر که نامخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار


سعدي شاعر بزرگ وطنمان می گوید :


فرصت غنيمت است رفيقان در اين چمن
فرداست همچو گل همه بر باد رفته ايم
*
نگه دار فرصت كه عالم دمي است
دمي پيش دانا به از عالمي است
سكندر كه بر عالمي حكم داشت
در آن دم كه مي رفت عالم گذاشت
*
بودم جوان كه گفت مرا پير اوستاد
فرصت غنيمت است نبايد ز دست داد
*
درياب خويش را كه در اين بحر موج خيز
همچون حباب، وقت تو بسيار نازك است


سعدی در کتاب پر ارجشش گلستان می گوید :

..یک شب تأمل ایام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می خوردم و سنگ سراچه دل به
الماس آب دیده می سفتم و این بیت ها مناسب حال خود می گفتم :
هر دم از عمر می رود نفسی
چون نگه می کنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی…
*
سعدیا! دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن ، فرصت شمار امروز را.

لسان الغیب حافظ می گوید :


دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
*
رسید مژده که ایّام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

واهب قندهاري می گوید :


غنيمت شمار اين گرامي نفس
كه بي مرغ قيمت ندارد قفس
مكن عمر، ضايع به افسون و حيف

كه فرصت عزيز است الوقت و سيف

فریدون توللی شاعر معاصر می گوید :


اي داد ! چهره عمر غبار زمان گرفت / خورشيد عشق تيرگي جاودان گرفت
موي سپيد ، پرچم تسليم بر كشيد / ديدار مرگ ، تير ستيز از كمان گرفت
دست فسوس ، بر سر امواج خاطرات / بس عشقهاي مرده كه از هر كران گرفت
پاي اميد ، پيشرو كاروان عمر / آزرده شد ز راه و دل از كاروان گرفت
تصوير آرزو ، چو غباري به دست باد / آهسته از نظر شد و رخت از ميان گرفت
آه از چراغ دل ، كه دمادم به راه عمر / خاموش گشت و روشني از ديگران گرفت


دکتر مهدی حمیدی شاعر معاصر می گوید :

.. آسمانا خسته شد ، جان من امشب از شب تو
از شبا هنگ تو و از ناله هاي يارب تو
قصه هاي رفته مي خواند به گوش من شب تو
كوكب اشك و يم آيد به ياد از كوكب تو
سوختم زين آشنايان سوختم كو گوهر من
واي برمن ، واي بر من …

پژمان بختیاری شاعر معاصر می گوید :


گذشت رسيد پيري و افسانه شباب گذشت
چنان گذشت كه گويي مگر به خواب گذشت
بهاي عهد جواني، شناختم روزي
كه پيري آمد و نيرو شد و شباب گذشت
در انتخاب هدف، آن قدر دقيق شدم
كه عمر طي شد و دوران انتخاب گذشت

به جست وجوي پل اندر كنار جو ماندم
وليك عمر به ديوانگي ز آب گذشت


ناصح اصفهاني می گوید :

بيا كه عمر چون باد بهار مي گذرد
به كار باش كه هنگام كار مي گذرد
عمعق بخارايي می گوید :
مرد خردمند هنرپيشه را
عمر دو بايست در اين روزگار
تا به يكي تجربه آموختن
در دگري تجربه بردن به كار

خیام متفکر بزرگ ایران می گوید :


این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد
*
چون عهده نمی ‌شود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
*
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت

روزی که نیامده‌ست و روزی که گذشت
*
امروز ترا دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست


پروين اعتصامي شاعر معاصر می گوید :


آنچه ندارد عوض اي هوشيار
عمر عزيزست، غنيمت شمار
عطار نيشابوري می گوید :
قدر وقت ار نشناسد دل و كاري نكند
بس خجالت كه از اين حاصل اوقات بريم

عبدالغنی همدانی می گوید :


بُگذشته و آینده دریغ و هوس است
عمری که شنیده ای همین یک نفس است
میدان از توست ، مرکبی جولان ده
زان پیش که گویند : فرود آی! بس است!