نوشته: رسول پرویزی- نویسنده معاصر
لب بوم اومدی گهواره دارى
هنوز من عاشقم تو بچه دارى
و راستى اینطور است. همين كه دست آدم به دامن ساقى سيمين ساق افتاد رشته تسبیح سهل است رشته
مودت گسسته مى شود گاهى قتل وجنجال و خودكشى و رسوائىهاى ديگر راه میافتد و بزن بزنى
درگير میشود كه آن طرفش پيدا نيست.
سه نفر بوديم هر سه محصل دوره ادبى بوديم شب و روزمان باهم میگذشت. به قول شاعر درخت
دوستى نشانده بوديم و چنان هر روز و هر ساعت آبياريش میكرديم كه تناور و شاداب و درخشان شده
بود. چه روزهاى خوشى داشتيم، كتاب حافظ، تاريخ ادبيات، تاریخ تمدن ملل قديم و جديد را
برمیداشتيم، چند پتو یک خربزه گرگاب، كمى پنير و چند نان سنگک یارش مىكرديم و زير درخت
پاى جوى ركن آباد می لميديم دنيا در تصرف مان بود، غمى نداشتيم، آزاد و بى نياز بوديم، مىخوانديم،
مىگفتيم، میخنديديم، درس حاضر میکرديم و چون خسته می شديم برای آينده “كثيف فعلى ”
آرزوهائى كرده از حافظ فال می گرفتيم..
اين دوستي مهر پايان نداشت روزبه روز گرم تر مىشد تااينكه آفت محبت رسيد وكار را يكسره
كرد. نمىدانم حمله ملخ دريائى را به باغ ها ديدهايد؟ هرگاه ديده باشيد حرف مرامىفهميد. يك دفعه
آسمان تيره مىشود انبوهى ازملخ دريائى به باغ هجوم میآورد، قروچ وقرچ صدائى بلند میشود چند
دقيقه بعد باغ شاداب و سبز وخرم خشک و بی برگ و نوا مى شود. گویى بهار دگرگون شده و زمستان
سر رسيده و درختان به يک چشم زدن لخت وعور شدند. آفت محبت ما نيز ازين نوع بود.

يک روز دختری پديدار شد، هرسه ما را به جان هم انداخت و رفت ! رفت كه رفت.
دخترك همسايه ما بود، خيلى قرى بود، با آنكه هنوز زنان چادر داشتند وزيبایى ها را پنهان
مىنمودند، اين دخترك از زيرچادر چشمانش خوانده مى شد وقتى راه مى رفت چابک حركت میكرد
دل بنده میريخت. حركت عضلاتش به چادر حريرش موجى دلنشين مىداد. به خصوص نمىدانم چرا
تا مردها رامى ديد چادرش پس می رفت .شاید دست پاچه مىشد. شايد مىخواست چشمانش رابنماياند
نمىدانم اين قدر مىدانم كه هروقت روبرویش می رسيدم يا گيسوان شبق مانندش به چشم مى خورد يا
چشمان جذاب ورند ومدعى اش.
ما مردها آدم هاى خودپسندى هستيم اكر به ديگران برنخورد در رابطه با زنان ابله و احمق هم
مى شويم. خودخواهى ما چنان است كه خيال میكنيم هرزنى را ديديم يكدل نه صد دل عاشق مان
مىشود .اگر خيلى عاقل باشيم لااقل خود را براى همسرى و زندگى با او برابر مى دانيم اين جهالت
مردها را به چاه مى اندازد و غفلتی پديد مى آورد كه عاقبت خوشى ندارد.
از روز اول كه دختر همسايه را دیدم هوا ورم داشت فورى كيسه دل رادر آوردم و آن را درطبق
اخلاص گذاشتم كه به معشوق تقديم دارم . اين را نيز بگويم كه محصل دوره ادبى طبعاً عاشق پيشه
میشود مثل شاگردان دوره هاى رياضی و طبيعى سروكارش با لا براتوار و فورمول هاى گیج كننده
ورياضيات عاليه نيست؛ سروكارش با شعر وغزل وتاريخ وآثار جاويد ادبى است. شعر وادب آنهم
درزبان ما مقدمه عشق وعاشقى است. برويد و به كلاسهاى ادبيات سربزنيد و درآن جا تا بخواهيد ليلى
و مجنون ، رومئو وژوليت و يوسف وزليخا پيدا مىشود. آخر جوانى هست، شادابي هست، نان مفت پدر
هست ،شعر وغزل هم هست اگر با اين مقدمات عاشق نشوند خيلى خرند ديدار دخترهمان وعاشق شدن
بنده همان. در دل خيال كردم چه خوش است او هم مرا دوست بدارد. آن گاه نامزد شويم، بعد باهم زندگى
كنيم خانواده تشكيل دهيم ودرگرمى اينهمه خاطره و آرزو روزگا ر بگذرانيم …
سرتان را درد نياورم يک روز بخت بيدار شد، درخانه مارا زدند. پدردخترك بود، ما با آن كه همسايه
بوديم خانه هم را نديده بوديم .آمدن پدر دختر به خانه ما تازگى داشت. دل در دل من نبود گفتم چه شده كه
اين مرد محترم، پدرمعشوقه عزيز، معشوقه خيالى يک محصل دوره ادبى، به خانه عاشق زار بيايد. اما
وقتى كه خداحافظى كرد ورفت قضيه معلوم شد. روشن شد كه بخت بنده بيدار است وآفتاب شوكت و
اقبال در قلعه بلنديست. پدر دختر از ادب و انسانيت و نجابت من خوشش آمده بود به پدرم گفته بود پسر
شما، بچه نجيبى است، سرش ازروى كفشش بلند نمى شود هرزه و ولگرد و شرور نيست لذا اگر موافق
باشيد عصرها يا بعد ازظهرها “منير” را درس بدهد .منير درسش عقب است واحتياج به كمک معلم
سرخانه دارد.
خدا مىداند چه برق شوقى در چشم من زده شد. كور از خدا چه میخواهد دوچشم روشن .من كه
شب ها ره خيال زده بودم و هزاران آرزو براى منير داشتم حالا اجازه يابم كه به خانه آنان روم و از
نزديک نفس منير راكنار نفس خود حس كنم… اين باوركردنى نبود.
اين روزها كه بچه ها به سينما مى روند و كنار دريا صد تا صد تا زن لخت و نيم لخت میبينند واز
صبح تا شام درلاله زار و سر پل قدم مى زنند و هزاران لعبت فرخارى میبينند قبول نيست و
نمیتوانند دوره ما راحس كنند بايد درنظر آورند كه يک جوان هیچ زنى را نمى ديد جز بي بى اش آنهم
اگر نمرده بود وزنده بود. خودشان رادر چنان وضعى بگذارند تا حس كنند اين دعوت در من چه شوقى
برانگيخت.
از فردا در بهشت باز شد. بعد از ظهرها همين که از مدرسه آمدم لب حوض رفتم و صابون را
برداشتم و خوب به سروكله ام زدم تميز شدم لباسها را مرتب كردم و درخانه منير را زدم.
مرا به ارسى قشنگى راهنمائى كردند – دركهای ارسی ازشيشه هاى آبی و قرمز پرشده بود. آفتاب
درين شيشهها افتاده روى قالى قشنگ اطاق منعكس میشد انعكاس اينهمه نور رنگين اطاق را قشنگ
تركرده بود بوى نرم ودل آويزى هم مى آمد. شايد بوی عطر بهارنارنج بود پردههاى اطراف اطاق از
قلمكارهاى خوش نقش اصفهان بود آنچه يادم مى آيد نقش يكى از پرده ها مينياتور مجنون مادر مرده بود
كه جماعتی از وحوش دور او جمع شده بودند وطفلک مادر مرده با بدن لخت و يک لته كهنه كه
سترعورتش بود نى لبک میزد كنار اطاق يک عسلى قشنگ گذاشته بودند دريک سينى ورشو هم چند
قلم ويک دوات بلور قشنگ يک قلمدان خوش نقش و نگار و چند كتاب بود معلوم بود بايد آقا معلم پشت
اين عسلى روى زمين بنشيند و به درس گفتن مشغول گردد. همينكه نشستم وچاى خوردم درباز شد ومنير
خانم وارد شدند. خش خش سرانداز چادر نماز هنوز درگوش بنده است.
درس شروع شد اما چه درسی درساعاتی كه من به منير درس مىدادم خون دربدنم چرخ فلک
مىگرديد وقلبم تاپ تاپ مىزد. سرم روى كتاب بود و چشمم رندانه آن چشمان درخشان وآن گيسوان
بلند كه درموقع خم شدن به كتاب درسينه غلت میخورد میپائيدم اما چرا دزدانه میپائيدم براى آنكه
خانم بزرگ دركنار اطاق بود و پيوسته قليان مى كشيد و با آنكه مرا نجيب مى دانست ودرباره ام فكر
بدى نداشت اما استدلال میكرد كه دختر وپسر پنبه و آتشند آنان را نبايد در خلوت گذاشت.
كار درس منيرهم آهـنگ با عشق سوزان و مخفى من پیش مى رفت مخفى براى آنكه دركله ما فرو
كرده بودند عشق بايد با هجران شروع وختم بشود عشقى كه با اندوه و خفا سروكار نداشته باشد عشق
نيست. اما دخترك که روح سالمترى داشت و هنوز به دوره ادبى نرسيده بود ومیخواست به خواسته
هاى روحش جواب دهد از حمق و بي دست و پائى من درشگفت بود ؛عجب داشت كه هر روز وى را
مى بينم اما مى روم خانه و برايش كاغذ مى نويسم احساس مى كرد كه قصد من عشق نيست بلكه مئل
مامورى مشغول تهيه پرونده عشقم حالا كه حمقم به يادم مى آيد غرق حيرت میشوم حالم را شبيه
بعضى ازهنرمندان جوان نسل معاصر مىبينم كه براى شرح حال پركردن زندگى مىکنند بيهوده خود
را غيرعادی نشان مىدهند اندوه دروغكى به خود میگيرند گاهى حركات مضحكى مىکنند تاشرح
حال آنان پرشود از حوادث عجيب و غريب شاعرانه.
يک روز قصيده اى از خاقانى به منير ديكته كردم قصيده اى زمخت وبد قيافه بود. اكنون اگر كسى
آن قصيده را برايم بخواند احساس مى كنم سنگ پا به صورتم مى كشند ولى محصل دوره ادبى هنرش
همين قصيده هاست. فرداكه قرار بود منير قصيده را بخواند عوض جواب دادن خنديد از آن خنده های
تمسخر و تحقير، من بشدت ناراحت شدم اما منير گفت: آقا معلم حيف نيست تا شعر حافظ را گذاشتهاند
دخترى قصيده خاقانى حفظ كند ؛آنهم اين قصيده با آن قافيه هاى ثقيل و نامأنوس كه مثل سيم خاردار دور
قصيده را سرتاسر گرفته است وقتى حافظ شعرى اين چنين دارد:
عاشق شو ارنه روزى كار جهان سرآيد
ناخوانده درس مقصود ازكارگاه هستى
Recent Comments/نظرات اخیر