مسائل زندگی بی شمار است و باید برای حل آن با درایت عمل کرد .در بسیاری از مواقع
وقتی دچار مشکل و گرفتاری می شویم حسرتش را می خوریم و احساس می کنیم که مدام
مشغول شکست خوردنی هستیم که انگار تبدیل به بخشی از زندگی ما شده است . امابایدهر
انسانی بداند که علاج واقعه را پیش از رخداد در نظر داشته باشد .
ضرب المثل ” علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد ” زمانی به کار می رود که بخواهید از
یک اتفاق قبل از وقوع آن، پیشگیری کنید.
-بعضی از افراد با عقل و درایت شرایط حال حاضر خود را سنجیده و از اتفاقات بدی که
ممکن است در آینده برای شان پیش آید جلوگیری می کنند، و اصطلاحا سعی می کنند قبل
از وقوع حادثه، چاره ای بیندیشند.
اما برخی دیگر با سهل انگاری باعث به وجود آمدن مشکلات پیچیده ای می شوند که حل
آن ها نه تنها نیازمند هزینه، زمان و انرژی بسیار است بلکه باعث نا امیدی و افسردگی
شخص نیز شده و حتی ممکن است منجر به اتفاقات نا گواری شود که قابل جبران نباشد.
در واقع با کمی درایت ممکن بود مشکلی بزرگی که پس از به وجود آمدن غیر قابل حل به
نظر می رسد به راحتی قابل پیشگری باشد.
قبل از این که حادثه ای اتفاق بیفتد باید جلوی آن را گرفت

  • این ضرب المثل نوعی قرابت معنایی با ضرب المثل ” پیشگیری بهتر از درمان است ”
    دارد؛ در واقع هردو بیان کننده جلوگیری از حوادث ناگوار می باشد.
  • این ضرب المثل را به کسی می گویند که مشکلی برایش به وجود آمده که از سهل
    انگاری خودش نشأت گرفته است؛ یعنی می توانست قبل از بروز مشکل، مانع ایجاد آن
    شود.
  • مصرع ” دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست ” هم اشاره به همین خسران پس از
    وقوع حادثه دارد

علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست


متن کامل شعر سعدی:


علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست
به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز
وگرنه سیل چو بگرفت، سد نشاید بست
روزی روزگاری ، کشتی بزرگی در دریا حرکت می کرد که ناگهان دچار طوفان شد . و
در دریا غرق شد . مسافران همه توی آب افتادند . هر کسی سعی داشت تا خودش را نجات
دهد ، اما هوا تاریک بود …
خلاصه در میان آنها مرد خوش شانسی بود که خود را به تخته چوبی رساند و سوار بر آن
به ساحل رسید . راه افتاد و رفت تا به خانه هایی رسید و دروازه ی شهری را از دور دید .
مردم شهر به استقبالش آمدند او را سوار بر اسب کردند و لباس گرانی بر او پوشاندند و او
را به عنوان شاه برای خود انتخاب کردند .مرد مسافر که به انها مشکوک شده بود اعتماد
پیرمردی را جلب کرد و از او علت کارهای بقیه را پرسید .
او گفت مردم این شهر به خاطر ظلم و ستمی که بعضی از شاهان می کنند ،
شاه قبلی شهر را به دریا می اندازند و منتظر ورود کسی می شوند تا از دروازه وارد
شود و همان شخص را برای پادشاهی انتخاب می کنند .
مرد مسافر که فهمید چه سرانجام دردناکی در انتظارش است . تصمیم گرفت تا دستور
ساخت قصر باشکوهی را در نزدیک ترین جزیره به آن شهر بدهد . این کار انجام شد و
قصر زیبایی در آن جزیره ساخته شد .
یک شب وقتی که پادشاه خوابیده بود صداهای عجیبی شنید فهمید که آنها می خواهند او را
به دریا بیاندازند . بنابراین بدون ترس با آنها رفت . وقتی او را به دریا انداختند او مسافتی
را تا جزیره شنا کرد و به قصرش رسید وقتی داخل قصر شد ، همان پیرمرد را دید . پرسید:
تو اینجا چه می کنی ؟ پیرمرد گفت : من تمام کارهای تو را زیر نظر داشتم چه شد که به
این فکر افتادی ؟
شاه هم گفت : علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد من هم همین کار را کردم .

پیرمرد گفت : تو مرد باهوشی هستی ! اگر اجازه بدهی ، من هم در کنار تو همین جا می
مانم ، شاه هم قبول کرد .