اثر : استاد سید محمد علی جمالزاده نویسنده معاصر
پدر داستان نویسی ایرانی را محمد علی جمالزاده می دانند. او در سال ۱۲۷۰ در اصفهان متولد شد و
در سال ۱۳۷۶ در ژنو به دیار جاوید شتافت. محمد علی جمالزاده پایه گذار سبک واقع گرایی در
ادبیات فارسی ایران است. اونخستین نویسنده ایرانی است که به نوشتن داستان کوتاه به شیوه اروپایی
پرداخت
تأثیری که یکی بود و یکی نبود، در نثر و داستاننویسی فارسی به جا نهاد. نام جمالزاده را همیشه
زنده و پایدار خواهد داشت . کتاب فال و تماشا به نثر همیشگی محمدعلی جمالزاده همراه با توصیفات
طنزآمیز و نیش آلود است. در ذیل به انتشار یکی از داستانهای شیرین وی می پردازیم :
«این داستان مقدمهای دارد. چنان که میدانید یار دیرینه را بر من حق بسیار است. چند روز پیش سرزده به سر وقتم آمد و
بیمقدمه گفت: “شعری پیدا کردهام که یک دنیا معنی دارد و آمدهام برایت بخوانم و زحمت را کم کنم.”
گفتم: “قدمت بالای چشم. سرتا پا گوشم و حلقهی گوش جان خواهم ساخت.”
گفت: ” گوینده را نمیشناسم، ولی هر که گفته، درسفته و عالی گفته و تنها به کمک سیزده کلمه کیفیت آمدن انسان را از عدم به
وجود و قصهی غمانگیز تلاش و مرارتها و مشقتهای او را در دو روزهی حیات و سرانجام دستخالی و عور برهنهرفتن او
را به همان صورتی که آمده است همه را در یک بیت و با فصاحت و ایجاز عجیبی بیان کرده است.”
پس از لحظهای تأمل و سکوت با کلمات شمرده و آهنگدار گفت:
زبیابان عدم تا سر بازار وجود
در تلاش کفنی آمده عریانی چند
دوباره تکرار کرد و آنگاه با تأمل و تأنی بسیار، درحالیکه چشمهایش گویی نگران عالم دیگر بود، گفت: “چشمت را ببند، بیابانی را
خواهی دید بیکران و بیآغاز و بیانجام به نام عدم که مظهر کامل پاکی و خاموشی محض و آزادی است و پای هیچ جن و انسی
صفا و نُزهت و طهارت نامتناهی آن را نیالوده است و کمترین جای پایی در آن دیده نمیشود. آنگاه ناگهان وجود سرتا پا ناقص و
معیوبی را خواهی دید انسان نام که در آنجا به راه افتاده و افتان و خیزان به جلو میرود تا عاقبت به سر بازار وجود میرسد. یعنی
به آنجایی که همه صحبتها از معامله و سودا و سود و ضرر است و تمام گیرودارها در راه خرید و فروش و ذرعکردن و
پارهکردن و جملهی گفتوشنودها عبارت است از سوگندهای دروغ و چانهزدنهای آمیخته به وقاحت و بیشرمی رود و
قبولهای پرمکر و فریب و نام نامی آن دنیای زندگان است که همه برهنه و عریان در آن سرگردانند و عاقبت نیز فقط با دو سه گز
کفن از آن میروند.”
گفتم: “راستی شعر عجیبی است. ایجاز نیست، اعجاز است، باید بالای سر دنیا با خط آتشین بنویسند و بلندگوی ازلی شب و روز در
گوش بنیآدم تکرار نماید.”
گفت: “باز هم فایدهای نخواهد داشت. سرنوشت بشر از اول همین بوده که در سیزده کلمه شنیدی و تا قیام قیامت همین خواهد بود.
حالا دیگر دردسر را کم میکنم.”
گفتم: “این همه عجله برای چه؟ همین الساعه داستانی که مؤید مضمون این بیت است به خاطرم آمده است و استدعا دارم اجازه بدهید
برایتان حکایت کنم.”
نشست و سیگاری آتش زد و گفت: بگو
چون میدانستم چای دوست است و مکرر از خودش شنیده بودم که چای باید لبریز و لبسوز و لبدوز و پاشویهدار باشد،
سپردم چای خوبی حاضر کنند و قصهام را شروع نموده گفتم:
چنان که میدانید شمیران مال مالدارهاست. شمیران ما یکلاقباهای یقهچرکین، شاهعبدالعظیم بوده و هست و خواهد بود. اگر
مزهی آب خنک را نچشیم، فدای سر آنهایی که وسیله دارند و میچشند. تمام دلخوشی من و تمام خانوادهمان تنها همان یک روز
در سال بود که پدرم ما را به حضرت عبدالعظیم میبرد. از چندین هفته پیش مادرم مشغول تدارک میشد: برنج را آب میانداختند
و برای قیمه، لپه و لوبیا و لیموی عمانی تهیه میکردند و برای تنقل بچهها سنجد و نخودچی کشمش و گندمشاهدانه و مغزگردو در
کیسهها میرفت.
چنان که میدانید این نوع مسافرتها هم سیاحت است و هم زیارت، هم فال است و هم تماشا و خود ما نیز ریب و ریا را کنار
گذاشته میگفتیم: «زیارت شهعبدالعظیم و دیدن یار» و میخندیدیم و ذوقها میکردیم. دل ما بچهها بهکلی آب و دیگر
طاقتمان یکسره طاق شده بود. پس از ساعتشماریهای بسیار سرانجام روز موعود رسید و به راه افتادیم. تماشایی بود. در و
همسایه از خانهها بیرون ریختند و چنان همهمهای راه افتاد که گویی تمام اهل شهر کوچ میکنند. یکی میگفت التماس دعا دارم.
دیگری از آن سر کوچه فریادش بلند میشد که ماست و کباب نوش جانتان باشد. دیگری میگفت از حضرت بخواهید بچهام را شفا
بدهد و صدها دستور و توصیههای دیگر.
عاقبت خودمان را از چنگال مشایعتکنندگان و ماچ و بوسهی آنها خلاص میکردیم و راهی میشدیم. هریک از اعضای خانواده
بهنسبت سن و بهفراخور قوت و بنیهاش حمال قسمتی از باروبنه میشد. از یک نمد آبداری و دو تا احرامی و یک جاجیم و سه
عدد نازبالش و یک آتشگردان و یک قلیان و مقداری زغال و یک کیسه تنباکو گذشته مابقی بارها همه خوردنی و آشامیدنی و یا مانند
دیگ و قابلمه و بشقاب و نعلبکی و سماور و قوری آلات و اسبابی بود که تعلق به خوردنی و آشامیدنی داشت و درحقیقت، قبل منقل
شکم به شمار میآمد.
طلیعهی کاروان را حاملین قابلمهها تشکیل میدادند. عرض و طول کوچه را میگرفتیم و افتان و خیزان با سر و صدای بسیار و
دعا و نفرین پدر و مادر از بازارچهی پاچنار و بازار ارسیدوزها گذشته و از بازار سمسارها در سمت راست میگذشتیم و مانند
قشونی که از خوان یغما برگشته باشد، با بار و کولهبار وارد صحن سبزهمیدان میشدیم. در آنجا پدرم سان میدید و مانند سرداری
که پس از پایان کارزار، بازماندگان سپاه را سرشماری کند قافله را از خادم و مخدوم و کوچک و بزرگ و نرینه و مادینه در
گوشهای جمع و بازرسی میکرد و تا اطمینان حاصل نمیکرد که کم و کاستی در میان نیست اجازهی حرکت نمیداد.
برای سوارشدن بر واگون اسبی در جلو سبزهمیدان در خیابان دباغخانه در نزدیکی سر در ارگ و بازار گلوبندک صف میبستیم.
صدای زلنگزلنگ اسبهای واگون نزدیک میشد و واگونچی شلاق بهدست واگون را بازمیداشت. زنها میطپیدند در اتاق
تنگ و تاریک تابوتمانندی که در وسط واگون تعلق به باجیهای چادربهسر و روبند به رو و چاخچور به پا داشت. تنها زنآقا
یعنی مادرم نقاب میبست و کفش پاشنه بخواب به پا میکرد والا باقی زنها همه روبندی بودند و کفشهای ساغری رنگبهرنگ
شلختهای به پا داشتند که موقع راهرفتن شلقشلق صدا میکرد و چه بسا از پادرآمده به عقب میماند و چه بسا چادرشان پس
میرفت و روبندشان بالا میرفت و ابروهای وسمهدار و چارقدهای سفید قالبی و یلها و شلیتهها بیرون میافتاد.
قیمت بلیط واگون برای بزرگها پنج شاهی و برای دختربچه و پسربچه صد دینار بود. سن و سال هریک از بچههای متعدد
خانوادهی ما بین پدرم و بلیط فروش اسباب بگو و نگو و مشاجرات طولانی میگردید و چهبسا واگونسوارهای بیگانه هم در آن
مداخله میکردند و عاقبت هرطور بود به زور سلام و صلوات معرکه ختم میگردید. واگون از خیابان ناصریه و میدان توپخانه و
خیابان برق و سرچشمه رد میشد و میرسید به سهراه امینحضور و خیابان ماشین و در مقابل ایستگاه خطآهن عبدالعظیم که
«گارد خطآهن» خوانده میشد میایستاد. حبیبهسلطان کلفت گیسسفید که زن مؤمن و مقدسی بود میگفت ماشین فرنگی و عمل
شیطان است و سوار نمیشد و بهوعدهی «گارد» شاهزاده عبدالعظیم مقابل در باغ حرمتالدوله با پای برهنه بهراه میافتاد.
داستان خطآهن شاهزاده عبدالعظیم را تا کسی ندیده باشد باور نمی کند. کمدی بینظیری بود که باید نمایشنامهنویس مقتدری پیدا
شود و در چند پرده بنویسد. در ایستگاه جمعیت بهقدری بود که گفتنی نیست. همه در پشت در به انتظار اینکه کی باز خواهد شد
طوری به همدیگر فشار میآوردند که صدای زنها بلند میشد که «وای خاک بهسرم، بچهام له شد، آخر عمو مگر حلوا قسمت
میکنند چرا اینقدر زور میآوری» «وای نفسم گرفت، الان غش میکنم.» بالاخره در باز میشد و جمعیت مثل سیل روان
میگردید و به جان واگونهای فکسنی و زواردررفته میافتادند. حالا در این راه از این مسافرین که مانند مورچگانی که به لاشهی
جانور مردهای افتاده باشند از سر و کلهی یکدیگر بالا میرفتند و پایین میآمدند و میلولیدند چه کارهای نگفتنی سر میزد بماند
برای موقع دیگری که «یک دهن میخواهد به پهنای فلک» همین قدر است که عاقبتالامر میرسیدم و حبیبه سلطان را در جای
موعود پیدا میکردیم و باز قافله بهراه میافتاد. از همان جا پدرم نوکرمان را برای خرید ماست و کباب شاهزاده عبدالعظیم که
شهرت بهسزایی داشت به بازار میفرستاد که هرچه زودتر کارش را انجام داده و دواندوان به خانهی مشهدی حمزهی باغبان در
پشت حرم که عموماً آنجا منزل میکردیم بیاید. میگفت «ها! جانمی، میخواهم طوری خودت را برسانی که کباب سرد نشده باشد،
بسیار نعنا و ترخانش را زیادتر بده د»
خانهی مشهدی حمزهی باغبان خانهی زواری مختصری بود. آب حوضش به قدر دم موش روان بود و باغچهی هلالی شکل این
ور و آن ور حوض واقع بود و درخت چناری دراز و باریک که طناب معروف مرتاضان هند را بهخاطر میآورد به طرف آسمان
قد کشیده بود. چهار تا اتاق بیشتر نداشت همه کاهگلی ولی با ایوان. در یکی از آنها خود صاحبخانه یا زنش منزل داشت.
اتاقهای دیگر تنها با حصیرهای پارهای که ریسمانهایشان مانند رگ و ریشهی بدن خشکشدهای بیرون افتاده بود مفروش بود.
در خانه باز بود و خودمانی وارد شدیم. به سر و صدای بچهها زن باغبان از اتاق بیرون دوید درحالیکه لبهی چادرنماز چیت
رنگپریدهاش را در میان دندانها گرفته و چون به عجله بیرون آمده بود فرصت پیدا نکرده بود کفش بهپا نماید. فوراً ما را
شناخت و سلام و دعا و تعارف شروع شد. چنان که گویی با مادرم خواهرخوانده هستند، متجاوز از یک ربع ساعت از یکدیگر
احوالپرسی کردند و تعارف به ناف یکدیگر بستند. بالاخره حوصلهی پدرم سرآمده جلو آمد و گفت پس مشهدی حمزه کجاست
نمیبینمش.
- سایهی شما از سر ما کم نشود. – همین جاست.
- پس چرا قایم (غایب) شده است.
- قایم نشده. شما سلامت باشید. حال ندارد و تو رختخواب افتاده.
- مگر ناخوش است. خدا بد ندهد. چش است (او را چه میشود)
- والله خدا میداند. امروز سیزده روز است که افتاده و ناله میکند و نه یک چکه آب نه یک ذره نان از گلویش پایین رفته است –
پوست شده و استخوان. - مگر طبیب نیامده است.
- نهخیر، میگوید طبیب لازم ندارم.
- بلکه از پولش میترسد.
- والله چه عرض کنم. میگوید هیچوقت پول طبیب و دوا ندادهام و نخواهم داد.
- انشاءالله بلا دور است. آیا میشود دیدش.
- چرا نمیشود. قدمتان بالای چشم. بفرمایید تو
پدر و مادرم وارد اتاقشان شدند و من هم فرزند ارشد بودم و پا به پا به دنبالشان افتادم. هوای خفه و گرفتهای بود. بوی هوای مانده و
دوا و عرق و ادرار در اتاق پیچیده بود. در گوشهی اتاق در زیر لحاف کهنه و پنبهنمایی چشمبسته افتاده بود و تنها سر و گردنش
دیده میشد. سرش تراشیده بود و آن صورت زرد استخوانی و چشمهای گودرفته و لبهای چروکیده و بیگوشت اگر صدای
غیرمنظم نفسش نبود میپنداشتی مرده است. پدرم به او نزدیک شده گفت مشهدی سلامعلیکم. خدا بد ندهد. انشاءالله بلا دور است. آیا
مرا میشناسی. چشم چپش را نیمباز کرد و نگاه بیرمقی که نگاه گوسفند سربریده را بهخاطر میآورد به پدرم انداخت و گفت
خوش آمدید. پدرم به روی بالینش خم شده با صدای بلندتری گفت چرا نمیخواهی دکتر بیاورند. چشمش را باز بست و دو ابرو را به
علامت انکار بالا برد و با صدای خفیفی که شبیه آه و مانند قیطان خیالی پوسیدهای از میان لبانش بیرون آمد گفت «لزومی ندارد» و
چنان که گویی به خواب رفت دیگر به سخنان پدرم جوابی نداد.
پدرم گفت نترس، خدا شفا خواهد داد و از اتاق بیرون آمدیم. آنگاه مسئلهی قیمت کرایه به میان آمد، مادرم از یک طرف و زن
باغبان از طرف دیگر رشتهی دور و دراز چانهزدن را گرفته مدت مدیدی از طرفین کشیدند بدون آنکه بگذارند قطع شود. مادرم
خدابیامرز در کار چانهزدن درجهی اجتهاد داشت. زن باغبان یک تومان میخواست و مادرم با دوقران شروع کرد. درست مثل
این بود که مادرم در پایین نردبان بلندی ایستاده باشد که زن باغبان در بالاترین پلهی آن قرار گرفته است. مدام مادرم یک پله را
نیموجب به نیموجب بالا میرفت و زن باغبان از پلهی خود به گره و نیمگره پایینتر میآمد. دو نفر رقاصی را به خاطر
میآوردند یکی مرد و یکی زن که مدام پایکوبان بههم نزدیک میشوند و بههم نرسیده از یکدیگر جدا میشوند.
پدرم حوصلهی این معاملهگریهای زنانهی پردردسر را نداشت. سیگاری آتش زده در کنار آب روان حوض نشسته و در فکر فرو
رفته بود و با ترکهای که در دست داشت با آب بازی میکرد. عاقبت فریادش بلند شد که آخر این الاکلنگ بازی تا به کی. خسته شدم
و دارد ظهر میشود. در همان اثنا نوکرمان هم با ماست و کباب رسید و مادرم خواهی نخواهی داشت سپر میانداخت و به
ششقران راضی میشد و زن کدخدا هم نمنمک داشت از خر شیطان پایین میآمد و نزدیک بود بگوید که خیرش را ببیند که
ناگهان صدای بریدهبریدهی مشهدی حمزه از توی اتاق به گوش رسید که خطاب به زنش میگفت: «زنیکه مگر دیوانه شدهای،
ششقران چیست. این حرفها کدام است. نهخیر، نهخیر، کمتر از هشتقران نمیشود. هرگز راضی نخواهم شد… قیمت آخر
هشتقران» و ناگهان صدایش قطع شد و صدای خرخر ناهنجاری به گوش رسید چنان که گویی کسی بیخ خرش را گرفته و بهشدت
فشار میدهد. زنش سراسیمه خود را در اتاق انداخت و صدای شیونش بلند شد که وای، وای مرده… مرده…
شتابان وارد اتاق شدیم و خود را با منظرهای بس وحشتناک مواجه دیدیم. دهانش باز و دندانهایش کلید شده و چشمهایش بیاندازه
باز مانده بود. دوبرابر چشمهای وقت زندگیش بود. لحاف از روی بدنش به یک طرف افتاده بود و پاهای لخت و لاغر و پوست و
استخوانی پرپشمش بههمدیگر جفت شده به روی شکمش آمده بود. انگار که هرگز زنده نبوده است.
پدرم اناللهی گفت و در همان گوشهی اتاق به دیوار تکیه داده چشمهایش را بهزمین دوخته و معلوم بود که در عالم دیگری سیر
میکند. مادرم سعی داشت با حرفهای پیشپاافتادهای که در این قبیل موارد میزنند زن شوهرمرده را تسلیت بدهد. من در آن
عالم خردسالی فهمیدم که مشهدی حمزهی باغبان از گیرودار معامله و نه آری و بگو و نگو رسته و به سرایی رفته که از دردسر
کرایه و اجاره فارغ است و ضمناً دستگیرم شد که فاصلهی میان چانهزدن و چانهانداختن بسیار اندک است.
یار دیرینه با حال تأثر پک قایمی به سیگار زد و خاکسترش را با نوک انگشت به زمین ریخت و زیرلب بنای زمزمه را گذاشت که:
«از بیابان عدم تا سر بازار وجود»
«در تلاش کفنی آمده عریانی چند»
و مرا به خدا سپرده؛ از خانه بیرون رفت.
برگرفته از کتاب “آسمان و ریسمان”
Recent Comments/نظرات اخیر