دکتر گوهر نو -پژوهشگر
یک قصه نیست غم عشق و این عجب
از هر زبان که می شنوم نا مکرر است
« حافظ »
هفته گذشته هنرمند نامی ایران شادروان ایران درودی نقاش چیره دست ؛بر اثر
کهولت سن و بیماری از میان ما رفت و بسرای جاوید شتافت .آنچه ازکارنامه زندگی وی
استباط می شود ؛ انسان سخت کوشی بود که موانع زندگی را کوچک می شمرد و برای
رسیدن به قله آرزو های خود تلاش می کرد .او « عشق » را لازمه زندگی می دانست و
در یکی از مصاحبه های خود گفته بود :« نخستین بار که عشق به سراغم آمد ؛ادعای
مالکیت جهان را کردم و همه چیز و همه کس را متعلق به خود دانستم. امروز که تهی از
خودخواهی ها و تصاحب ها، نگاهی عاشقانه به زندگی دارم، از هرچه هست تنها مالک
تنهایی خویشم و فروتنانه غیاب حضورم را اعلام می کنم. این است نظام عشق؛ هیچ کس
نبودن! …..»•
این هنرمند فرزانه عشق را از ضرورت های زندگی می شمرد و همین انگیزه موجب
گردید درراه آرمان های خود قدم های سریع بر دارد و به قله برسد ..
سخنان او احساسی شگرفی در من پدید آورد و مرا بر آن داشت تحقیقی پیرامون
« عشق » کنم و مقاله ام را به این موضوع اختصاص دهم .
به راستی عشق چیست ؟که اینگونه بشر را پایبند خود کرده وحتی متفکر بزرگی چون
مولانا می گوید :
مرده بدم؛ زنده شدم ؛گریه بدم؛ خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
الهام بخشترین واژه در دنیای هنر اعم از: شعر، موسیقی، نقاشی، و هر آنچه وابسته به
هنر و فلسفه و علم باشد ؛عشق است .اما با وجود تحقیقات بسیار در این زمینه هنوز هم
مرموز و ناشناخته باقی مانده و مقیاس دقیقی برای سنجش آن در انسانها پیدا نشده است.!
عشق یا دلدادگی حسی است که به معنای دوست داشتن فرد یا چیزی است . عشق حیرت
انگیزترین و درعین حال دردناک ترین هیجانی است که ممکن است تجربه کنیم. هم می
تواند زیباترین لحظات را برای ما به ارمغان بیاورد و هم می تواند در روان ما آتشی
سوزان شعلهور سازد.!
شایسته است برای بیان بهتر تعریف عشق به «لغت نامه دهخدا »مراجعه کنیم، در لغت
نامه دهخدا درباره معنی عشق آمده است:
«عشق مانند شاخه های درختی است که دور عاشق می پیچد و او را خشک می کند.»
از عشق، افسانهها و داستانهای بسیاری نقل کردهاند. ( داستان بیژن و منیژه ؛ سیاوش
در شاهنامه – لیلی و مجنون – شیرین و فرهاد نظامی – ویس و رامین فخر الدین اسد
گرگانی و داش آکل ؛ صادق هدایت و…)از زمان ابداع و پیدایش نوشتن، هزاران هزار
کتاب دربارهی تعریف عشق و عشاق نوشته شده و نیز شعرهای بیشماری برای واژه و
مفهوم عشق سروده شده است.
کلمه «عشق» در شرایط مختلف معانی مختلفی را بازگو میکند: علاوه بر عشق
رمانتیک که آمیختهای از احساسات و میل جنسی است، انواع دیگر عشق مانند : عشق به
وطن ؛عشق عرفانی و عشق افلاطونی، عشق مذهبی، عشق به خانواده، عشق به همسر،
عشق به فرزند، عشق به دوست و … را نیز میتوان متصور شد؛ در واقع این کلمه را
میتوان در مورد علاقه به هر چیز دوستداشتنی و فرحبخش، مانند فعالیتهای مختلف
و انواع احساسات به کار برد:
در نگنجد عشق در گفت و شنید / عشق، دریایی ست قعرش ناپدید
قطرههای بحر را نتوان شمرد / هفت دریا پیش آن بحرست خرد ( مولوی)
عشق، حسی که سونامیِ عمیقی به همراه دارد، میرسد، انرژی می گیرد، انرژی
میدهد، از آدم هیروشیمایی پس از فاجعه یا عظمتی به بلندی دیوار چین به جا میگذارد.
هر آدمی در لحظهای از زندهگیاش با یکی روبه رو میشود که دست و پایش را
بیدلیل گم میکند!

بهگفتهی دکتر ندر، مرحلهی شیدایی در عشق زمانی است که شما نمیتوانید برای بودن
با او منتظر بمانید. این مرحلهی رمانتیک و خیالی عشق است. درواقع این همان مرحلهای
است که مردم از آن بهعنوان( عشق واقعی) یاد میکنند، اما این مرحله بعد از مدتزمان
کوتاهی از بین میرود!
اما به طور خلاصه در بیان معنی کلمه عشق باید گفت، عشق علاقه ای بیش از دوست
داشتن است.
نشان عشق چیست؟
ای که می پرسی نشان عشق چیست?
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی
در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر…
هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود
«مولانا »
دیدگاههای علمی عشق
در طول تاریخ دو مقوله فلسفه ودین بیشترین مطالب را راجع به مفهوم عشق بیان کردهاند.
درقرن گذشته روانشناسی در مورد عشق به وفور اظهار نظر کردهاست. امروزه علوم
روانشناسی تکاملی، زیستشناسی تکاملی، مردم شناسی، علم اعصاب و زیستشناسی
در مورد ماهیت عشق و عملکرد آن بحثهای زیادی را مطرح کردهاند.
حقیقت عشق در افلاطون این است که ما را به افتخار ذاتی انسان و شناخت حقیقت خود
می برد و این حقیقت تمامی سرمایه انسان تلقی می شود. سهروردی ما را به شناخت حقیقت
عقل که صادر اول و همان حقیقت انسانی است می برد به واسطه عشق است که این حقیقت
باز شناخته می شود. غزالی ما را به نظاره جان که با عشق درآمیخته است می برد. در
چنین منظری جان خود را نظاره می کند و آن عین عشق است. و دست آخر، عراقی ما را
به حقیقت وجوبی انسان که عین وجود است و نه حقیقت متعین و متکثر که عین عدم است
می برد. این حقیقت وجوبی عجین با عشق است .
به نظر افلاطون، در آدمی میل به دیدارِ زیباییِ حقیقی از میل به بدن های زیبای انسان ها
آغاز می شود؛ میل به اجسامِ زیبای انسان ها. در ابتدا شخص عاشق زیبایی ای که در بدنِ
یک انسانِ خاص وجود دارد، می شود. عشقی که انسان به یک بدنِ زیبا پیدا می کند، عشق
اروتیک است.
عشق از دیدگاه روانشناسی
عشق چیست ؟
از دیدگاه جفری یانگ بنیان گزار طرح واره درمانی
از نظر یانگ عشق نوعی فرآیند جذابیت طرح واره ای است. بیشتر اوقات افراد جذب
ارتباط با کسی می شوند که طرح واره مرکزی شان را فعال کندو به این دلیل او را جذاب
ترین فرد می دانند. همچنین برانگیخته شدن طرح واره ها باعث ایجاد جذابیت جنسی در
روابط عاشقانه می شود. بنابراین زیاد جای تعجب نیست که افراد عاشق با انتخاب افراد
خاص و سبک های مقابله ای ویژه به تداوم طرح واره ناسازگار خود دامن می زنند.
مثلا شما فردی وابسته هستید و جذب شخص کنترل گر می شوید. هر چند اذیت می شوید
ولی گویی چنان جذبش شده اید که نمی توانید دل بکنید.
فروید در این رابطه در یکی از آثار خود می نویسد:
اگر عشق از ارضاء محروم گردد، به سادگی می تواند در بخشی از خود به صورت نفرت
معکوس شود. و شاعران به ما می گویند که در طوفانی ترین مراحل عشق این دو احساس
متضاد تا مدتی همچون رقبایی ثابت قدم پهلو به پهلوی دیگر بقا می یابند. ولی همزیستی
مزمن عشق و نفرت، آن هم وقتی که هر دو معطوف به یک نفر هستند و هر دو به
شدیدترین درجه هستند، ما را متعجب نمی کند. باید متوقع بودیم که این عشق پرشور مدتها
قبل نفرت یاد شده را مغلوب کرده یا در کام آن فرو رفته باشد و در حقیقت نیز این بقای
اضداد تحت شرایط روانی خاص و با تشریک مساعی وضعیت امور در ناخودآگاه.
عشق از نظر اریک فروم
طبق دیدگاه اریک فروم، عشق ترکیب ۴ پارامتر توجه، احترام، معرفت و مسئولیت
میباشد؛ که در این بین عاشقی در ابتدا از توجه به فرد مقابل شکل میگیرد.
اریک فروم معتقد است هر علاقه و کشش به شخص مقابل معنای عشق ورزیدن نداشته؛
بلکه ممکن است این احساسات به دلیل تنهایی و نیاز جنسی بروز کند .
از نظر آبراهام مازلو
از دیدگاه مازلو بعد از تأمین و برآورده شدن نیازهای فیزیولوژیک و امنیت، احتیاج به
عشق و تعلق در افراد احساس و برانگیخته میشود. عشق را میتوان به دو نوع عشق
وجودی و عشق کمبود تقسیمبندی کرد:
در عشق وجودی که عشقی بالغ و متواضع است تمایل به سخاوت و بخشش و راضی کردن
دیگری به چشم میخورد.
در عشق کمبود که عشقی خودخواهانه و حریص است فرد، دیگران را برای برطرف کردن
نیازهایش دوست دارد.
عشق از دیدگاه اروین یالوم
یالوم که یک روان درمانگر وجودی است، معتقد است عشق نوعی از خود بی خودی
وسواس گونه و ذهنیتی افسون شده است که تمامی زندگی فرد را در تصرف خود در می
آورد. معمولا تجربه چنین حالتی باشکوه است. به عقیده ی او انسان بیشتر دلباخته ی اشتیاق
خویش است تا آنچه اشتیاقش را برانگیخته است. ولی در مواقعی شیدایی و از خود بی
خودی، بیش از آنکه لذت بیافریند، پریشانی می آورد. عاشق، صورتی خیالی و شاعرانه به
معشوق می دهد، ذهنش درگیر وسوسه ی او می شود، اما اگر عشق تنها یک ویژگی حقیقی
داشته باشد، این است که هرگز نمی ماند، ناپایداری بخشی از ماهیت شیدایی عشق است .
عشق ازدیدگاه ویکتور فرانکل
فرانکل معنویت را از ویژگی های انسان می داند و معتقد است که وجدان و عشق از
رهگذر معنویت مایه می گیرند. به عبارت دیگر، او یکی از راههای معنا بخشیدن به
زندگی را درک و دریافتن فرد دیگری از راه عشق می داند که موجب می شود انسان از
خود فراتر رود. و به این طریق درد و رنج خود را فراموش کند. او معتقد است که عشق
تنها شیوه ای است که با آن می توان به اعماق وجود انسانی دیگر دست یافت. هیچ کس
توان آن را ندارد که جز از راه عشق به جوهر وجود انسانی دیگر، آگاهی کامل یابد. جنبه
روحانی عشق است که ما را یاری می دهد تا صفات اصلی و ویژگی های واقعی محبوب را
ببینیم و حتی چیزی را که بالقوه در اوست و باید شکوفا گردد، درک کنیم.

عشق ازدیدگاه شاعران
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون / دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید / چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پر خون
مولانا می گوید :
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد / بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود، هم در غم عشق / اما نه چنین زار که این بار افتاد
هر روز دلم در غم تو زارتر است / و ز من، دل بی رحم تو بیزارتر است
بگذاشتی ام،غم تو نگذاشت مرا / حقا که غمت از تو وفادارتر است
من عاشق جانبازم از عشق نپرهیزم
من مست سراندازم از عربده نگریزم
گویند رفیقانم از عشق نپرهیزی ؟
در عشق بپرهیزم پس با چه برآمیزم؟
پروانه دمسازم می سوزم و می سازم
در پی خودی و مستی می افتم و می خیزم
گر سر طلبی من سر در پای تو اندازم
ور زر طلبی من زراندر قدمت ریزم
فردا که خلایق را از خاک برانگیزند
بیچاره من مسکین از خاک تو برخیزم
گر دفتر حسنت را در حشر فرو خواند
اند رعرصات آن روز شوری دگر انگیزم
گو در عرصات آید شمس الحق تبریزی
من خاک سر کویت با مشک بیاویزم
سعدی می گوید :
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم
گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر
ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم
بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد
من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم
سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد
خاک سر هر کویی بی فایده میبیزم
در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد
تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم
مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر
فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم
گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم
گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم
ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم
با یاد تو گر سعدی در شعر نمیگنجد
چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم
عطار می گوید :
بعد ازین وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد کسی کانجا رسید
کس درین وادی به جز آتش مباد
وانک آتش نیست عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رو سوزنده و سرکش بود…
عشق را گوهر ز کانی دیگر است
مرغ عشق از آشیانی دیگر است
هرکه با جان عشق بازد این خطاست
عشق بازیدن ز جانی دیگر است
عاشقی بس خوش جهانی است ای پسر
وان جهان را آسمانی دیگر است
کی کند عاشق نگاهی در جهان
زانکه عاشق را جهانی دیگر است
در نیابد کس زبان عاشقان
زانکه عاشق را زبانی دیگر است…
خاقانی می گوید :
هر که در عاشقی قدم نزده است
بر دل از خون دیده نم نزده است
او چه داند که چیست حالت عشق
که بر او عشق، تیر غم نزده است
حافظ می گوید :
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانهای افتادهام در دام دوست…
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریره عالم دوام ما
غم عشق..
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ساقیا جام میام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
راه عشق …
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
شیخ بهایی می گوید :
دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که میگفتم: علاج این دل بیمار میباید
بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمیبایست زنجیری، ولی این بار میباید
وحشی بافقی می گوید :
تا در ره عشق آشنای تو شدم
با صد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلیوش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم
هاتف اصفهانی می گوید :
هر شب به تو با عشق و طرب می گذرد
بر من ز غمت به تاب و تب می گذرد
تو خفته به استراحت و بی تو مرا
تا صبح ندانی که چه شب میگذرد
عراقی می گوید :
خوشا دردی!که درمانش تو باشی
خوشا راهی! که پایانش تو باشی
خوشا چشمی!که رخسار تو بیند
خوشا ملکی! که سلطانش تو باشی
خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی
خوشا جانی! که جانانش تو باشی
خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی
خوشا جانی! که جانانش تو باشی…
عراقي طالب درد است دايم
به بوي آنکه درمانش تو باشي
ملک الشعرای بهار می گوید :
از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت:
محبوب تو زیباست، قشنگ است، ملیح است
اعضای وجودم همه فریاد کشیدند
احسنت صحیح است، صحیح است، صحیح است
دکتر مهدی حمیدی می گوید :
چه سود؟
دگر نه ناز نگاری کشم نه رنج بهاری
نه دست عشق به یاری دهم نه دل به نگاری
چه سود از آنهمه محنت که پای کس به سرآید
نشسته بینمش آخر چو گل به دامن خاری
تویی که در سرت از عشق من نبود شکیبی
تویی که در دلت از عشق من نبود قراری
تویی که بر سر پیمان بسته بوسه شکستی
به زیر چشم شباهنگی از فراز چنار
زندگی
بخدا نیست گران با همه غم ها دل من
زین وفایی که سرشتند در آب و گل من
حاصل هستی من گرچه جز اندوه نبود
شادمانم که دلی شاد شد از حاصل من
گرچه معشوق مرا قاتل من داند خلق
هست اگر هست مرا زندگی از قاتل من
با همه غفلت اگر عقل جهان جمع شود
نخرم گر بفروشی به دل غافل من
گرچه پیر است این تنم ، دل نوجوانی میکند
در خیال خام خود هی نغمه خوانی میکند
شرمی از پیری ندارد قلب بی پروای من
زیر چشمی بی حیا کار نهانی میکند
عاشقی ها میکند دل ، گرچه میداند که غم
لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند
هی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمی
درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند…
محمدرضا شفیعی کدکنی می گوید :
غیر از این داغ که در سینه سوزان دارم
چه گل از گلشن عشق تو به دامان دارم؟
این همه خاطر آشفته و مجموعهی رنج
یادگاری ست کزان زلف پریشان دارم
به هواداریات ای پاک نسیم سحری
شور و آشفتگی گرد بیابان دارم
مگذر ای خاطرهی او ز کنارم مگذر
موج بی ساحل اشکم سر طوفان دارم
خار خشکم مزن ای برق به جانم آتش
که هنوز آرزوی بوسهی باران دارم
غنچه آسا نشوم خیره به خورشید سحر
من که با عطر غمت سر به گریبان دارم
شمع سوزانم و روشن بود از آغازم
که من سوخته سامان چه به پایان دارم…
شهریار می گوید :
حالا چرا
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا..
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
فــریدون مشیری می گوید :
عـشق تـو بـه تـار و پـود جـانم بـسته است
بـی روی تـو درهـای جهـانم بـسته است
از دست تو خـواهـم کـه بـر آرم فــریـاد
در پـیش نـگاه تـو زبـانم بـسته است
بیا که تیر نگاهت هنوز در پر ماست
گواه ما پر خونین و دیده تر ماست
دلی که رام محبت نمی شود دل تست
سری که در ره مهر و وفا رود سر ماست
به پادشاهی عالم نظر نیندازیم
گدای درگه عشقیم و عشق افسر ماست
سیمین بهبهانی می گوید :
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟
کجا روم که راهی به گلشنی ندانم
که دیده برگشودم به کنج تنگنا من
نه بستهام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تختهپاره بر موج، رها، رها، رها من
ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من!
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من؟
ستارهها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من
بوسه ی نسیم
شب چون به چشم اهل جهان خواب می دود
میل تو گرم، در دل بی تاب می دود
در پرده ی نهان دلم جای می کنی
گویی به چشم خسته تنی خواب می دود
می بوسمت به شوق و برون می شوم ز خویش
چون شبنمی که بر گل شاداب می دود
می لغزد آن نگاه شتابان به چهره ام
چون بوسه ی نسیم که بر آب می دود
وز آن نگاه، مستی عشق تو در تنم
آن گونه می دود که می ناب می دود
بر دامنم ز مهر بنهْ سر، که عیب نیست
خورشید هم به دامن مرداب می دود
وز گفتگوی خلق مخور غم، که گاهگاه
ابر سیه به چهره ی مهتاب می دود
فروغ فرخزاد می گوید :
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم مگو مگو که چرا رفت ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی….
در چشم های لیلی اگر شب شکفته بود
در چشم من شکفته گل آتشین عشق
لغزیده بر شکوفه لب های خامشم
بس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق
این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گیریزی زمن و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم
نادر نادر پور می گوید :
ای آنکه از دیار من آخر گریختی
چون شد که از تو باز نیامد نشانهای؟
از بعد رفتنت نشناسم جز این دو حال
رنج زمانه ای و گذشت زمانه ای
در کوره راه زندگی ام جای پای تست
پایی که بی گمان نتوانم بدو رسید
پایی که نقش هر قدمش نقش آرزوست
کی می توانم اینکه به هر آرزو رسید
افسوس! ای که عشق من از خاطرت گریخت
چون شد که یک نظر نفکندی به سوی من؟
می خواستم که دوست بدارم تورا هنوز
زیرا به غیر عشق نبود آرزوی من
بیچاره من، بلازده من، بی پناه من
کز ماجرای عشق توام جز بلا نماند
از من گریختی و دلم سخت ناله کرد
کان آشنا برفت و مرا آشنا نماند
سهراب سپهری می گوید :
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق
بجز حرف محبت به کسی
ورنه هر خار و خسی
زندگی کرده بسی
زندگی تجربهی تلخ فراوان دارد
دو سه تا کوچه و پس کوچه
و اندازهی یک عمر بیابان دارد
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
در این فرصت کم!؟
Recent Comments/نظرات اخیر