حوالی غروب بود. خسته از کار روزانه به خانه بازگشتم و در آرامش به سر می
بردم . شب هالووین بود. شهررا شادمانی فرا گرفته بود و نه تنها کودکان و نوجوانان خود
را با لباسهای عجب و غریب آراسته بودند بلکه بزرگسالان نیز در این شادمانی شرکت
جسته و در شادی به سر می بردند و می خواستند ارواح نکبت را از خود دور نمایند
منهم تحت تاٌثیر این پندار؛ سنت ها را گرامی می دارم و در مراسم های گوناگون
شرکت می جویم . به راستی آداب و رسوم و سنت ها چه آرامشی به انسان می دهند وذهن
آدمی را به خود مشغول می دارند .! هر چند خرافه می باشند و از حقیقت دور اند
سکوت و آرامشی که در خا نه حکمفرما بود ؛ افق خاطرات را گشود و مرا به
دوران کودکی و نوجوانی گسیل داشت . کودک بودم ، آزرم کودکانه ای در وجودم زبانه
می کشید و از غم و غصه پنداری نداشتم و هر چیز موجب می گردید شادمانی برایم به
ارمغان بیاورد دریغ که آن سال های همایون آثار محو و در افق های دور گم شدند و جای
آن را واقعیت های تلخ و غم های زندگی فرا گرفت و اینک خاطره ای از آن زمان در ذهنم
موج می زند و حکم فردی بی آشیان را پیدا کرده ام که در بیابان بی آب و علفی ، دنبال آب
می گردد !. منهم از روزی که خود را شناخته ام با چنین احساسی زندگی می کنم
در این اندیشه ها غوطه ور بودم که ناگهان زنگ در به صدا در آمد و دختر بچه ای
که لباسی ویژه هالووین پوشیده بود ، خنده کنان ظرفی در دست داشت و( بنا بر یک سنت
ریشه دار ) می بایست چند شکلات به او هدیه داد .همسرم تعدادی شکلات بر ظرفش فرو
ریخت و به چهره خندانش نظر افکند . دختر بچه خود را در آغوش همسرم انداخت و فریاد
زد « مادرم ! کجایی؟
به گونه اش نگاه کردم شور و شعف در آن موج می زد و حرفهایش را می شنیدم که می
گفت :« تو شبیه مادرم می باشی . افسوس که او به جهان دیگری مسافرت نمود. » همسرم
نازش کشید و بر گونه هایش بوسه زد و او را جهت صرف شام به درون خانه آورد
هنوز دقایقی نگذشته بود که همسرم گفت

– دخترم
دختر بچه لب به سخن گشود و گفت
– مادرم ! سالها قبل مادرم را در یک تصادف از دست دادم و اینک – با پدرم – تنها
زندگی می کنم . اما خاطرات او پیوسته با من است و رویاهایی که با او داشته ام
هرگزفراموش نمی شود وبا آن رویاهای شیرین به زندگی ادامه می دهم .دقایقی قبل
که شما را دیدم قیافه معصومانه مادرم ، بار دیگرزنده شد و او را دیدم
بله … شما شبیه مادرم می باشید و مادرم در قلبم چراغی بر افروخته که هرگز
خاموش نمی شود
مروارید اشک از چشمانش سرازیر شد و دیگر سخنی نگفت . نوازشش کردیم و
عزیزش شمردیم و سپس با وی بدرود گفتیم و از هم جدا شدیم
اول نوامبر 2017 گوهر نو