نوشتۀ : صادق هدایت

پریشب آنجا بودم، در آن اطاق پذیرائی کوچک. مادر و خواهرش هم بودند، مادرش لباس خاکستری و دختـرانش لباس
سرخ پوشیده بودند، نیمکت های آنجا هم از مخمل سرخ بود، من آرنج را روی پیانو گذاشـته بـه آنهـا نگـاه می کردم. همه
خاموش بودند مگر سوزن گرامافون که آواز شور انگیز و اندوهگین ‹‹کشـتیبان ولگـا›› را از روی صفحه سیاه درمی
آورد. صدای غرش باد می آمد، چکه های باران به پشت شیشه پنجره می خورد، کش می آمد، و با صدای یکنواختی با
آهنگ ساز می آمیخت.
مادلن جلو من نشسته با حالت اندیشناک و پکر سر را بدست تکیه داده بود و گوش می کرد. من دزدکی به موهـای تابدار
خرمائی، بازوهای لخت، گردن و نیم رخ بچگانه و سر زنده او نگاه میکردم. این حالتی که او بخودش گرفته بود بنظرم
ساختگی می آمد، فکر میکردم که او همیشه باید بدود، بازی و شوخی بکند، نمیتوانستم تصور بکنم که در مغز او هم فکر
می آید، نمیتوانستم باور بکنم که ممکن است او هم غمنـاک بشـود، مـن هـم از حالـت بچگانـه و لاابالی او خوشم می آمد.
این سومین بار بود که از او ملاقات کرده بودم. اولین بار کنار دریا ب آنها معرفی شدم ولی با آن روز خیلـی فـرق کرده. او
و خواهرش لباس شنا پوشیده بودند، یک حالت آزاد و چهره های گشـاده داشـتند. او حالـت بچگانـه، شیطان و چشمهای
درخشان داشت. نزدیک غروب بود موج دریا، ساز، کازینو همه بیادم می آید. حـالا صـورت آنها پژمرده، اندیشناک و سر
بگریبان زندگی مینماید با لباسهای سرخ و ارغوانی مد امسال که دامن بلنـد دارد و تا مچ پای آنها را پوشانیده!
صفحه با آواز دور و خفه که بی شباهت صدای موج دریا نبود ایستاد. مادرشان برای مجلس گرمی از مدرسه و کار
دخترانش صحبت میکرد. میگفت: مادلن در نقاشی شاگرد اول شده، خواهرش بمن چشمک زد. منهم ظاهرا لبخند زده و به
پرسشهای آنها جوابهای کوتاه و سرسرکی میدادم. ولی حواسم جای دیگـر بـود فکـر میکـردم از اول آشنایی خودم را با
آنها.
تقریبا دو ماه پیش تعطیل تابستان گذشته رفته بودم به کناردریا: یادم است با یکنفر از رفقا ساعت چهار بعد از ظهر بود هوا
گرم، شلوغ رفتیم به ( تروویل ) جلو ایستگاه راه آهن اتوبـوس گـرفتیم، از کنار دریا میان جنگل اتوبوس ما بین صدها
اتومبیل، صدای بوق، بوی روغن و بنزین که در هوا پراکنده شده بود میلغزید تکان میخورد، گاهی دور نمای دریا از پشت
درختها پدیدار می شد.

بالاخره در یکی از ایستگاهها پیاده شدیم، اینجا ( ویلرویل ) بود از چند کوچه پست و بلند که دیوارهای سـنگی و گلی دو
طرف آنها کشیده شده بود رد شدیم، رسیدیم روی پلاژ کوچکی که بشکل نـان تـافتون در بلنـدی کنـار دریا ساخته بودند. در
میدانگاهی آن جلو دریا کازینوی کوچکی دیده میشد، اطراف آن روی کمر کش تپه، خانه و کوشکهای کوچکی بنا شده بود.
پائین آن کنار دریا گل ماسه بود که آب دریا کمی دورتر از آن موج میزد، بچه های کوچک در آن پائین تنها یا با مادرشان
مشغول توپ بازی و گل بازی بودند. دسته ای زن و مرد با تنکه و پیراهن چسب تن شـنا میکردنـد، یـا کمی در آب میدویدند
و بیرون می آمدند، دسته ای روی ماسه جلو آفتاب نشسته یا دراز کشیده بودنـد. پیرمردهـا زیر چترهای رنگین راه راه
لمیده روزنامه میخواندند و زیر چشمی زنهـا را تماشـا میکردنـد. مـا هـم رفتـیم جلـو کازینو پشت به دریا روی لبه بلند و
پهن سدی که جلو آب کشیده شده بود نشستیم. آفتاب نزدیک غروب بود آب دریا بالا میآمد، موج آن میخورد بکنار ساحل،
نور خورشید روی موجهـا بشـکل مثلـث کنگـره دار میدرخشـید.
کشتی بزرگ و سیاهی که از میان مه و بخار دریا به بندر ( لوهاور) میرفت پیدا بود. هوا کمی خنک شد، مردمـی که آن
پائین بودند کم کم بالا می آمدند، در این بین دیدم رفیقم بلند شد و به دو نفـر دختـر کـه بمـا نزدیـک شـدند دست داد و مرا
معرفی کرد، آنها هم آمده پهلوی ما روی لبه سد نشستند. مـادلن بـا تـوپ بزرگـی کـه در دسـت داشت آمد پهلوی ما نشست و
شروع بصحبت کرد مثل این بود که چندین سال است مـرا میشناسـد. گـاهی بلنـد می شد و با توپی که در دستش بود بازی
میکرد دوباره می آمد پهلوی من مینشست، من توپ را بشـوخی از دسـت او می کشیدم او هم پس میکشید دستمان بهم
مالیده میشد، کم کم دست یکدیگر را فشار دادیـم، دسـت او گرمـای لطیفی داشت. زیر چشمی نگاه میکردم: بسینه، پاهای
ل*خت و سر و گردن او، با خودم فکر میکردم چقدر خـوب است که سرم را بگذارم روی سینه او و همینجا جلو دریا
بخوابم. خورشید غروب کرد، ماه رنگ باخته ای بـاین پلاژ کوچک و از همه جا دور و پرت افتاده یک حالت خانوادگی و
خودمانی داده بود. ناگهان صدای سـاز رقـص در کازینو بلند شد، مادلن دستش در دستم بود شروع کرد بخواندن یک آهنگ
رقص آمریکائی: (میسی سیپی )
دست او را فشار می دادم، روشنائی چراغ دریا از دور نیم دایره ای روشن روی آب می کشید صدای غرش آب کـه به کنار
ساحل میخورد شنیده می شد، سایه آدمها از جلومان می گذشت.
در این بین که این تصویرها از جلو چشمم میگذشت، مادر آمد جلو پیانو نشسـت. مـن خـودم را کنـار کشـیدم، یکمرتبه دیدم
مادلن مثل اینها که در خواب راه می افتند از جا بلند شد، رفت ورقه های نت موسیقی را که روی میز ریخته بود بهم زد،
یکی از آنها را جدا کرده برد گذاشت روبروی مادرش و آمـد نزدیـک مـن بـا لبخنـد ایسـتاد. مادرش شروع کرد به پیانو زدن
مادلن هم آهسته می خواند، این همان آهنگ رقص بود که در ( ویلرویـل ) شـنیده بودم – همان میسی سیپی است…
پاریس ۱۵ دیماه ۱۳۰۸
از مجموعه داستان زنده بگور


عشق از دیدگاه هدایت


 **به طور کلی عشق در آثار صادق هدلیت نویسنده بزرگ ایران جایگاه رفیعی ندارد . و اغلب با عشق های
زود گذر مواجه می شویم . مطالعه داستان های كوتاه و بلند هدایت به روشنی نشان می دهد كه هدایت به
موضوع عشق بین مرد و زن در آثار خویش بی توجه بوده و عنایت چندانی به این موضوع شور انگیز نداشته
است. اغلب داستان های كوتاه و بلند هدایت خالی از عشق و عاطفه های عاشقانه هستند، و روابط غنی و عمیق
عاطفی بین بازیگران و صحنه گردانان و شخصیت های مرد و زن وجود ندارد.به عبارت دیگر در داستان های
هدایت، عشق بسیار پریده رنگ و محو است، و پرسناژهای این داستان ها معمولا با مقوله ای به نام عشق آشنا
نیستند، آن را درك نمی كنند، از رنج و شادی آن بی خبرند، درد و لذت آن را حس نكرده اند، با بیم و امید آن
بیگانه اند ، با تشویش ها و دلهره های آن كاری ندارند اگر رابطه دوستانه ای بین زن و مرد هست رابطه ای ساده

و بسی دور از عشق است، اگر رابطه همسری هست از عشق تهی است و اگر هم عشقی هست عشق بی بنیاد و
بی ریشه است و كم عمق ، كم محتوا و سطحی. این نشان می دهد عشق برای او چیزی درجه ی دو و غیر
اساسی بوده كه زیاد ذهنش را به خود مشغول نمی كرده و دغدغه آن را نداشته است .
در داستان کوتاه مادلن دوستی راوی با مادلن یك دوستی ساده و بی پیرایه است و عاطفه عاشقانه ای پشت آن
نیست. آن ها دو سه بار بیشتر همدیگر را ندیده اند و نه شناخت خاصی از هم دارند و نه احساس خاصی نسبت به
هم. راوی خاطره ای خوش از مادلن در نخستین دیدار دارد، همین و بس.
در منظر هدایت عشق باعث صعود او نیست بلکه عامل سقوط او به ورطه است .
در داستانهاي هدايت ، هيچگاه كاميابي جنسي روي نمي دهد و درست در لحظه ي هم آغوشي ، يك نيروي شوم و
بازدارنده پيدا مي شود و كار را ناتمام مي گذارد!