اثر : استاد فریدون توللی

می خواند و سایه های گریزنده ی خیال
می تافت در فروغ نگاهش به روشنی
« گیرم که بر کنی دل سنگین ز مهر من »
« مهر از دلم چگوته توانی که بر کنی »

دستش فشردم از سر پیمان و شور و عشق
کای در سپهر بخت ، فروزنده اخترم :
 « گر بر کنم دل از تو و بر گیرم از تو مهر»
«این مهر بر که افکنم ، این دل کجا برم » 

افسرده ؛ سر به سینه ی من بر نهاد و خواند
با آتشین دمی که دم اشک و ناله بود :
« هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید»
« در رهگذار باد ، نگهبان لاله بود»  

اشک از رُخش ستردم و گفتم که : بی گمان
بالین عشق ما ، دم مرگست و رستخیز :
« من در وفای عهد ، چنان کند نیستم »
« کز دامن تو دست بدارم به تیغ تیز » 


نالید زار و گفت : فریدون وفا خوشست
آوخ که نیست در تو و نیکست روشنم
 « دردیست بر دلم که گر از پیش آب چشم »
«بر دارم آستین ، برود تا بدامنم »

در چشم کهربایی او خیره از امید
گفتم که :ای امید دل غم پرست من
بگشای رازو خاطر نازک ،گران مدار
باشد که این گره بگشاید به دست من

لرزید و گفت آنچه منش جویم ای دریغ !
خندان گلی بوَد که درین شوره زار نیست
نقش وفا و مهر به دیباچه ی حیات
زیباست لیک در دل کس پایدار نیست

در هیچ سینه نیست دلی گرم و استوار
کز دور روزگار نبیند تزلزلی
 « بالای خاک ، هیچ عمارت نکرده اند»
«کز وی به دیر و زود نباشد تحولّی » 

عشق تو نیز با همه سوگند و اشتیاق
گرمست ، لیک جز هوسی کودکانه نیست
با من بمیر ، زانکه به جز در پناه مرگ
جاوید ، عشق هیچکسی در زمانه نیست