اثر : فریدون توللی شاعر معاصر

در سنگلاخ تیره و تاریک زندگی
در این درشتناک بیابان پر هراس
می‌آیدم هماره زسویی نهان به گوش
آوای آشنای یکی یار ناشناس

آوای دلربای زنی، چون طنین جام
کز ژرفنای شام
می‌ خواهد م مدام
می‌ خواندم به نام
می ‌جویدم به‌ کام و نمی ‌یابمش به‌ کام .

بیچاره من به هرکه دل آویختم به مهر
روزی دو سوخت جانم وپنداشتم که اوست
دردا که ناسپرده دو گامی به نیمراه
دیدم سراب چشمه جوشان آرزوست

آوای کیست این ، که گرانبار و خسته گام
می خواندم به خویش و نمی ماند از خروش ؟
آیا کسیست در پس این پرده امید ؟

یا بانگ نیستی است که می آیدم به گوش

گمراه و بی پناه
در کور سوی اختر لرزان بخت خویش
سر گشته در سیاهی شب می روم به راه
راه دیار مرگ
راه جهان راز
راهی که هیچ رفته از آن ره نگشته باز !

باز از درون تیره آن جاودانه شام
آن آشنا سروش
آن شاد مانه بانگ دلاویز شب نورد
می پیچیدم به گوش
لیکن دگر از این دل نا آشنا پرست
یادی بجز غبار
باقی نمانده بر رخ شاداب روزگار