نا برده رنج گنج میسر نمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
هر کو عمل نکرد و عنایت امید داشت
دانه نکاشت ابله و دخل انتظار کرد
تردیدی نیست که انسان بدون تلاش و پشتکار موفقیتی به دست نمی آورد.باید کوشید تا بتوان در
مسیر زندگی با تحمل و سختی به موفقیت رسید. انسان باید سختی های زندگی را با صبر و تلاش تحمل
کند . هر موفقیتی یک بهایی دارد و برای به دست آوردن آن باید هزینه کرد؛ هزینه ای از فکر و هوش
و تلاش و پشتکار.
موفقیت مسیری دارد که باید با عزمی راسخ طی نمود . موفقیت یعنی احساس رضایت از اقدامات
زندگی در راستای تحقق هدف و نزدیکی به آن. لذا شرط احساس موفقیت و پیمودن مسیر موفقیت،
داشتن هدف و رویا پردازی آن در ذهن است . موانع، راهنماهای مسیر موفقیت است. پس باید آنها
را دید، شناخت و با کسب تجربه از آنها عبور کرد.

نظر بزرگان ادب پارسی
به رنج اندر است اي خردمند گنج
نيابد کسي گنج نابرده رنج
«فردوسي»
اگر کاری کنی مزدی ستانی
چو بیکاری یقین بی مزد مانی
(ناصر خسرو)
. کار کن تا کاهل نشوی و رزق از خدا دان تا کافر نشوی.
(خواجه عبداللّه انصاری)
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید
« حافظ »
به کار اندر آ این چه پژمردگی است
که پایان بی کاری افسردگی است.
«اوحدی»
«سعدی »سخنسرای بزرگ از بعد دیگری نیز به تلاش و کوشش نگریسته است و داستانی دارد که به
ذکر آن می پردازیم :
حاتم طایی را گفتند از تو بزرگ همت تر در جهان دیدهای یا شنیدهای گفت بلی روزی چهل شتر قربان
کرده بودم امرای عرب را پس به گوشه صحرایی به حاجتی برون رفته بودم، خارکنی را دیدم پشته
فراهم آورده. گفتمش به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمدهاند؟ گفت:
هر که نان از عمل خویش خورد منت حاتم طائی نبرد
تاریچه داستان :« نابرده رنج گنج میسر نمی شود »
داستان ضرب المثل نابرده رنج، گنج میسر نمیشود : سالها پیش در ایران پادشاهی حکومت میکرد که به
اهمیت آموزش و پرورش پی برده بود. ولی عیبش این بود که این پادشاه فقط آموزش را برای پسرش که ولیعهد خودش بود، لازم می دانست .
شاه مدتها به دنبال یک معلم خوب و باسواد بود که بتواند آموزش پسرش را با اطمینان به او بسپارد .
معلمهای مختلفی آمدند و رفتند تا اینکه شاه از میان این همه معلم، مردی را انتخاب کرد و به او قول داد،
اگر بتواند پسرش را به خوبی تعلیم دهد ثروت قابل توجهی به او خواهد داد. معلم قبول کرد که خواسته ی
پادشاه را به بهترین نحو انجام دهد. فقط به این شرط که معلم حق داشته باشد، سخت گیریهای لازم و حتی تنبیه به موقع را برای ولیعهد انجام دهد .
پادشاه با اینکه خیلی پسرش را دوست داشت ولی آگاه بود که او باید برای سواد آموزی به سختی
تلاش کند. پسر شاهزاده در سن پایین به این معلم سپرده شد تا مورد تعلیم و تربیت قرار گیرد. هر روز از
طرف معلم تکالیفی به او سپرده میشد که او موظف بود آنها را انجام دهد و اگر انجام نمیشد معلم به شدت با او برخورد می کرد .
در حیاط قصر درخت آلبالویی بود که همیشه یک شاخه از آن را معلم کنده بود و به شکل ترکه ای در دست
داشت اگر ولیعهد سؤالات معلم را به درستی پاسخ نمیداد، یک ترکه میخورد.
پسر شاه چندین بار از سختگیری معلم نزد پدرش شکایت کرده بود. ولی شرطی بود که قبل از شروع کار
پدرش پذیرفته بود و نمی توانست قولش را برهم بزند. البته پدر می دید که این سخت گیریها چقدر مفید بوده و پسرش در درس روز وشب پیشرفت می کند .
پسر که می دید نمیتواند پدرش را قانع کند تا معلمش را عوض کند همیشه از معلمش دلخور و ناراحت
بود. چندین سال گذشت تا کم کم پسر به سنین جوانی رسید. او تقریباً توانسته بود تمام علوم زمانه را از
معلم خود بیاموزد، شاه که از عملکرد معلم خیلی راضی بود، ثروت قابل توجهی به معلم بخشید و
او را راهی خانهاش کرد. ولیعهد با رفتن معلم سخت گیرش خیال می کرد از تعلیم خلاص شده. ولی مدتی نگذشته بود که به دستور شاه پسرش آماده آموزش اصول نظامی شد .
پسر اول خیلی ناراحت شد ولی کمی که گذشت متوجه شد آموزش نظامی با تنبیه همراه نیست .
چون فرماندگان نظامی مراعات مقام و رتبهی او را در آینده می کردند و احترام خاصی برای او
قائل بودند. این رفتار مهربانانه ی آنها باعث شده بود او روز به روز کینه ی بیشتری نسبت به معلم
کودکیاش پیدا کند.
بعد از چند سال شاه مُرد و پسرش جانشین او شد. چند روزی از تاجگذاری نگذشته بود که یک روز وقتی
شاه جوان در حیاط قصر در حال قدم زدن بود. ناگهان چشمش به درخت آلبالو افتاد و تمام ترکههای آلبالویی که در کودکی از معلمش خورده بود یادش آمد .
شاه جوان با خود فکر کرد حالا که قدرت را در دست دارد تلافی کند و چند ضربه ترکه آلبالو به
معلمش بزند و یکی از نگهبانان قصر را به دنبال او فرستاد. نگهبان به منزل معلم رفت و گفت: شاه دستور فرمودند هرچه سریع تر خود را به قصر برسانید .
معلم که خبر تاج گذاری پسر شاه را شنیده بود پرسید:
-شاه با من چه کار دارند؟
نگهبان پاسخ داد: نمیدانم. امروز که در باغ در حال قدم زدن بودند جلوی درخت آلبالو که رسیدند، نگاهی
به درخت انداختند و به من گفتند بیایم و شما را به قصر ببرم.
معلم که از کینه شاه جوان نسبت به خودش آگاه بود فهمید که شاه حالا که قدرت در دست اوست میخواهد تلافی کند.
معلم همین طور که به طرف قصر میرفت دید میوه فروشی آلبالوهای تازه و قرمز رنگی را برای فروش
گذاشته مقداری خرید و در جیب خود ریخت. به قصر که رسید دید شاگرد که حالا بر تخت سلطنت نشسته
ترکه ای در دست دارد و به او لبخند میزند. سلام کرد، شاه جوان پاسخش را داد و گفت: استاد کجا رفتید؟ چند سالی هست یکدیگر را ندیده ایم ؟
بعد به ترکه ی آلبالو اشارهای کرد و گفت: این را میشناسی؟
معلم پاسخ داد: چوب تازه ی درخت آلبالوست، بله میشناسم.
شاه گفت: می دانی می خواهم با آن چه کار کنم. معلم که میدانست شاه میخواهد با آن ترکه چه بلایی سرش بیاورد،
پیش دستی کرد و گفت:
نمیدانم ولی بهترین کار این است آن را جایی بگذاری که همیشه پیش چشم تو باشد. شاه گفت: چرا آن را
جلوی چشمهایم بگذارم؟ معلم آلبالوها را از جیبش درآورد و به طرف شاه گرفت و گفت: این آلبالوها را میبینی چقدر قشنگ هستند .
اگر درخت آلبالو گرمای تابستان و سرمای زمستان را تاب نمیآورد نمیتوانست چنین آلبالوی خوبی
محصول دهد. شما شاگرد قدیم من هم اگر آن همه تلاش و سختی را پشت سر نمی گذاشتید به این باسوادی و درک فهم امروز نبودید .
شاه از این تشبیه خوشش آمد، لبخندی به معلم زد و از او خواست تا در دربار بماند و از وزیران شاه
باشد .
Recent Comments/نظرات اخیر