فریدون توللی – شاعر معاصر
می کاودم این زخم روانسوز روانکاه
می کاهدم این خشم سبک جوش سبک سوز
می سوزدم این یاد هنر زای هنرسای
می سایدم این رنج شب افزای تب افروز
می کاهم و دیریست که پیچان و غضبناک
هر تار عصب ؛ خفته چو ماری به درونم
می پیچم و دیری است که در چنبر پرهیز
وسواس گنه ؛ پنجه فروبرده بخونم
آن زخمی گلبانگ غروبم ؛ که بجز باد
برشیون دورم نشتابد به سراغی
شب ؛ می زندم رنگ فراموشی و کس نیست
تا در بن گورم بسپارد به چراغی
در دوزخ بس رنج نهان ؛ تا بسحرگاه
می تابم و جز رنگ سرشتم گنهی نیست
ای بوم سیه ! بر سر این لاشه فرود آی
کاین جمجمه را دیده حسرت برهی نیست
عمری بعبث راندم و هرنقش دلاویز
بی پرده چودریافتمش؛ نقش خطا بود
جزمرگ ؛ که یکتا در زندان حیات است
باقی همه دیواره دروازه نما بود
افسوس ! که آن کاخ گمان پرور شبگیر
برناشده ؛ با خفتن مهتاب فروریخت
لبخند بلورین تونیزای گل پندار!
یادی شد و چون زنبق سیراب فروریخت
Recent Comments/نظرات اخیر