اثر : محمد مسعود
…من بر گذشته عمر خود می گریم و بر خاطرات تلخ و زهر آگینی که مجموعه حیاتم
از آن ترکیب شده ؛ ندبه می کنم .
آفتاب عمر از نصف ا لنهار جوانی عبور کرده و هر لحظه به افق پیری و فنا نزدیکتر
می گردد . دستهای قوی پنجه زمان رو به گودال ابدیتم می راند و من فریاد زنان ؛
اشک ریزان ؛ ندبه کنان ؛ نعره می زنم : پس کو زندگی ؟
دیشب را به سختی به روز آوردم ؛ خاطره خوش یکی از روزهای بهاری فریبم داد ؛
همینکه خود را تسلیم احساسات گذشته نمودم ؛ و در سکر لحظاتیکه از شهد وصالت
سر مست بودم ؛ فرورفتم نیشتر زمان زهر فراق را تزریق کرد ؛ هجران و تنهایی و
یآس چنان بر من هجوم نمود که در زیر فشار آنها آرزو می کردم قالب تهی کنم و از
رنج و شکنجه رهایی یابم …
غم فراق و رنج هجران مونس دایمی روح من است . ناله جانسوزی که از قدیمترین
ازمنه حلقوم ادباء و شعرای ما را می نواخته ؛ اثر رنج و شکنجه روحی و از فراق
یاری بوده است که الی الابد هیچکس بدو دسترسی نخواهد یافت !
حافظ بزرگترین شاعر حساس ما یک عمر در فراق یار می نالید و در هجران او
لطیف ترین و زیباترین اشعار را می سرود ؛ تا جاییکه می گفت :
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم /تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
ولی متآسفانه این یار تا نفس واپسین او تجلی نکرد و بدون تبسم او حافظ مانند
شمعی که در آسمان ادبیات عالم از آفتاب درخشنده تر است ؛ جان سپرد !
***
این را هم بگویم : شعرای ما همیشه در سوز و گدازعشقی بوده اند که معشوقه
آن نامعلوم بوده و از هجران یاری گریه می کرده اند که جز در قوه واهمه آنها
وجود خارجی نداشته است !
آیا در عالم عذابی بالاتر ازاین می شود تصور کرد ؟ آیا رنجی از این شدید تر
وجود دارد که انسان دچار عطش سوزان و دایمی باشد و هیچگاه قطره آبی
به لب نرساند ؟!
حس دوست داشتن در وجود فردفرد ما به شدت موجوداست . منطقه خشک
و هوای معتدل ما را ؛ شاعر و عاشق به وجود آورده است ؛ لیکن سرنوشت
از روز تولد بر قلوب ما داغ فراق و ناکامی زده است !
وه که زندگی چه معجون غریب و چه خواب مرموزی است !
***
روزها و ماهها و سالهای موهومی که مجموعه آنها حیات کنونی مرا
تشکیل می دهد و خاطرات تلخ و شیرینی که زندگی من ار آنها ترکیب
شده ؛ مانند زمان عمر گذشته دیگران به قدری مر موز واسرارآمیز
است که طول ابدیت نیز ؛ از حل آن عاجز خواهد ماند .
من در این لحظه قلم در دست گرفته ام ؛ وبا یک فرمان توقف تصوری ؛
می خواهم زمین را برای یک لحظه متوقف کنم . من می خواهم در قوه
واهمه خود از حرکتی که موجودات را به فنا سوق داده ؛ و ما را به طرف
زوال و پستی می برد ؛ جلوگیری نمایم ؛ من می خواهم در مخیله خود نسبت
به افزایش سنین عمر مخالفت نموده و از نزدیک شدن به گودال ابدی احتراز نمایم .
من در عالم تصور و خیال می خواهم زمان و موجودات در همین روز و همین
ساعت ؛ و همین دقیقه ؛ و همین ثانیه ؛ و همین لحظه ؛ با همین کیفیت باقی
و برقرار بماند .
چشم را بی حرکت بر روی کاغد می دوزم ؛ قلم را تکان نمی دهم …
آه که زمان همین یک لحظه است …
Recent Comments/نظرات اخیر