دگتر گوهر نو – پژوهشگر


این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
« خیام »
روز ها می گذرد و کاروان عمر پیوسته در حرکت است .این کاروان را هریک از
ادبای ما به گونه ای مورد توجه قرار داده و لحظات و دقایق آنرا به گونه ای توصیف نموده
اند .چه ارزش هرلحظه از زندگی بی‌قیمت است. همه ما از مهلتی که داریم ناآگاهیم ولی
طبع انسان این است که آن را در نظر نمی‌آورد. فرصت و لذت زندگی با کیفیت در زمان
حال را نباید از دست داد. شاید فردا که سهل است اصلاً لحظه دیگری در کار نباشد. گآهی
اوقات اَرزِش یک لحظه رو نمی فَهمی وبه خاطرِه تبدیل می شود.
زندگی، چشمه جوشانی از روشنانی ٫صفا و پاکـــی است .زندگی، مـــوهبت عرضه شده بر
ما انسان ها است . از این رو گذر عمر موضوعی است که همیشه توجه صاحب نظران
و نویسندگان و شاعران را به سوی خود جلب کرده است و شاعران زیادی هستند که
همواره تلاش کرده اند در شعرهای خود گذر عمر را توصیف کنند.
شعر درباره گذر عمر با ابیاتی ناب همراه است واشعار شاعران ایرانی دارای مضامین
مختلف و پرمحتوا می باشند و اینک دیوان شاعران را می گشاییم و ابیاتی دلنشین به
خوانندگان تقدیم می کنیم :
✦✦✦
فردوسی گوید :
جهانا سراسر فسوسی و باد

به تو نیست مرد خردمند شاد


به کردارهای تو چون بنگرم
فسوس است و بازی نماید برم


سعدی گوید :


به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم / شمایل تو بدیدم ٫نه عقل ماند و نه هوشم

مولانا در مورد زندگی گوید :


ای زندگی !، تن و توانم همه تو
جانی و دلی، ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی، از آنی همه من
من نیست شدم در تو، ازآنم همه تو
بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روز عمر که مرگ از قفای اوست
باغ زندگانی


نظامی گنجوی می گوید :

چه خوش باغیست باغ زندگانی
گر ایمن بودی از باد خزانی
چه خرم کاخ شد کاخ زمانه
گرش بودی اساس جاودانه

از آن سرد آمد این کاخ دلاویز
که چون جا گرم کردی گویدت خیز
چو هست این دیر خاکی سست بنیاد
به باده‌اش داد باید زود بر باد
ز فردا و ز دی کس را نشان نیست
که رفت آن از میان وین در میان نیست
یک امروز است ما را نقد ایام
بر او هم اعتمادی نیست تا شام
بیا تا یک دهن پرخنده داریم
به می جان و جهان را زنده داریم
به ترک خواب می‌باید شبی گفت
که زیر خاک می‌باید بسی خفت


حافظ گوید:


بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس


سیلاب گرفت گِرد ویرانهٔ عمر
وآغاز پُری نهاد پیمانهٔ عمر

بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکِشد
حمّال زمانه رخت از خانهٔ عم


خیام می گوید :


این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد


خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش


گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد
هشدار که سرمایه سودای جهان
عمرست چنان کش گذرانی گذر


صاپب تبریزی گوید :


بر سر آب است بنیاد جهان زندگی
تا بشویی دست زود از خاکدان زندگی
تا نفس را راست می سازی درین بستانسرا
می رود بر باد اوراق خزان زندگی
فکر زاد راه بر خاطر گرانی می کند

می رود از بس به سرعت کاروان زندگی
نقش بندد تا به دامان قیامت بر زمین
هر که از دوش افکند بار گران زندگی


از گردش فلک، شب کوتاه زندگی
زان سان بسر رسید که خوابی ندید کس


باباطاهر عریان گوید :


عزیزان موسم جوش بهاره
چمن پر سبزه ، صحرا لاله زاره
دمی فرصت غنیمت دان درین فصل
که دنیای دنی بی اعتباره


جهان خوان و خلایق میهمان بی
گل امروز و فردا خزان بی
اگر صد سال در دنیا بمانی
در آخر منزلت زیر زمینه


ناصر خسرو گوید :


ای خردمند نگه کن که جهان برگذر است
چشم بیناست همانا اگرت گوش کر است
نه همی بینی کاین چرخ کبود از بر ما
بسی از مرغ سبک پرتر و پرنده‌تر است؟
چون نبینی که یکی زاغ و یکی باز سپید

اندر این گنبد گردنده پس یکدگر است؟…


من چو نادانان بر درد جوانی ننوم
که در این درد نه من باز پسینم نه نوم
پیری، ای خواجه، یکی خانهٔ تنگ است که من
در او را نه همی یابم هر سو که شوم
بل یکی چادر شوم است که تا بافتمش
نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم…


جهانا مرا خیره مهمان چه خوانی؟
که تو میزبانی نه بس نیک خوانی
کس از خوان تو سیر خورده نرفته است
ازین گفتمت من که بد میزبانی
چو سیری نیابد همی کس ز خوانت
هم آن به که کس را به خوانت نخوانی…


اوحدی مراغه‌ای گوید :


گر بدین صورت، که هستی، صرف خواهد شد جوانی
راستی بر باد خواهی داد نقد زندگانی
راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمین‌گه
گوش کن: تا درنبازی مایه بازارگانی
کرده‌ای با خود حساب آنکه: چون مالم فزون شد
در مراد دل بمانم شاد و آخر هم نمانی…

جاودان کس را نشان باقی نخواهد ماند هرگز
جهد آن کن تا: مگر نامت بماند جاودانی
ای مسافر، چون به ملک و منزل خود بازگردی
گفته‌های اوحدی می‌بر ز بهر ارمغانی


ملک الشعرا بهارگوید :


سحرگه به راهی یکی پیر دیدم
سوی خاک خم گشته از ناتوانی
بگفتم: چه گم کرده‌ ای اندرین راه؟
بگفتا: جوانی، جوانی ، جوانی
نادر نادرپور گوید :
گر آخرین فریب تو، ای زندگی، نبود
اینک هزار بار، رها کرده بودمت
زان پیشتر که باز مرا سوی خود کِشی
در پیش پای مرگ فدا کرده بودمت
هر بار کز تو خواسته ام بر کنم امید
آغوش گرم خویش برویم گشاده ای
دانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیست
اما درین فریب، فسون ها نهاده ای..
دنگ دنگ ساعت گیج زمان در شب عمر


سهراب سپهری گوید :


دنگ دنگ

ساعت گیج زمان در شب عمر
می‌زند پی در پی زنگ
زهر این فکر که این دم گذر است
می‌شود نقش به دیوار رگ هستی من.
لحظه‌ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده‌است.
لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر می‌گریم
گریه‌ام بی ثمر است.
و اگر می‌خندم
خنده‌ام بیهوده‌است.
دنگ…می‌رود نقش پی نقش دگر،
رنگ می‌لغزد بر رنگ.
ساعت گیج زمان در شب عمر
می‌زند پی در پی زنگ:
دنگ دنگ دن…

شهریار گوید :


جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یاد یار دیرین کاروان‌ گم‌ کرده را مانم

که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون خزانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهر آلود شهد شادمانی را
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را..
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را
✦✦✦
ای که عمریست راه پیمائی
پروین اعتصامی
زندگی، روزگار کوتاهی است
بسوی دیده هم ز دل راهی است
لیک آنگونه ره که قافله ‌اش
ساعتی اشکی و دمی آهی است
منزلش آرزوئی و شوقی است
جرسش نالهٔ شبانگاهی است
ای که هر درگهیت سجده گهست
در دل پاک نیز درگاهی است
از پی کاروان آز مرو
که درین ره، بهر قدم چاهی است

سالها رفتی و ندانستی
کانکه راهت نمود، گمراهی است
قصهٔ تلخیش دراز مکن
زندگی، روزگار کوتاهی است

فریدون توللی گوید :


گذر عمر


ای داد ! چهــــر عمـــر غبـــار زمــــان گرفت
خــورشیــد عشــق تیرگــی جاودان گرفت
مـــوی سپیــــد پرچــم ِ تسلیــم بـر کـشیــد
دیــدار مـــرگ ، تیـــر ستیــز از کمان گرفت
دست فســوس ، بر ســر امــواج خاطرات
بس عشق های مرده که از هر کران گرفت
ایمـان شکســت و زین قفس تیره مرغ بخت
شـــادان گشــود بــال و ره آشیـــان گـرفت
پای امیــــد ، پیشــــرو کـــــاروان عــمــــر
آزرده شـــد ز راه و دل از کــــاروان گرفت ..


دکترمهدی حمیدی گوید :


كار عمر و زندگی پایان گرفت
كار من پایان نمی‌گیرد هنوز
آخرین روز جوانی مرد و رفت
عشق او در من نمی‌ میرد هنوز
*
باز تا بیكار گردم لمحه‌ای

خیره در چشم من حیران شده
دست در هر كاری از بیم اش زنم
در میان كارها پنهان شده….


سیمین بهبهانی گوید :


این زندگی..
خواب و خیالی پوچ و خالی ، این زندگانی بود و بگذشت
دوران به ترتیب و توالی، سالی به سال افزود و بگذشت
هر اتفاقی چشمه یی بود ، از هر کناری چشم بگشود
راهی شد و صد جوی و جر شد ، صد جوی و جر ، شد رود و بگذشت
در انتظار عشق بودم ، اوهام رنگینم شتابان
گردونه شد بر گل گذر کرد، دامان من آلود و بگذشت
عمری سرودم یا نوشتم ، این ظلم و این ظلمت نفرسود
بر هر ورق راندم قلم را ، گامی عبث فرسود و بگذشت
اندیشه ام افروخت شمعی، در معبر بادی غضبناک
وان شعلهٔ رقصان چالاک، زد حلقه یی در دود و بگذشت
فردا
فردا همیشه می تازد، یک روز پیش تر از من
من می دوم به دنبالش، اومی کند حذر ازمن
فردا چگونه معنایی است؟تا می رسم به او، رفته است
یعنی شده است پس فردا، پنهان و بی خبر ازمن
دیروز را و فردا را، امروز حد فاصل نیست
یعنی که حال می گیرد، این حال دربه در ازمن
ابری که زهر می بارد، در خاطرم گذر دارد

آرام و خواب می گیرد، این ابر رهگذر از من
دل شور می زند دایم؛آینده چون هیولایی
تصویرچنگ و دندانش، خون می کند جگر ازمن..
فردا هرآنچه بادا، باد، تا کی برآورم فریاد
عمری پدردرآورده، فردای بی پدر ازمن!
باشد، ولیک بی تردید، فردا که بردمد خورشید
درکارچاره خواهی دید، هنگامه یی دگر ازمن
سنگی زدل توانم ساخت، خواهم به پای او انداخت
فردا دگرنخواهد تاخت، یک گام پیش تر ازمن


فریدون مشیری گوید :

دنیا گذر گاهی ست
آغاز و پایان ناپدیدار
راهی نه هموار
یک بار از آن خواهی گذشتن
آه
یک بار…
یک بار…
یک بار…
یک بار…
*
دنیا گذر گاهی ست.
صد سال اگر جان را بفرسایی
صد قرن اگر آن را بپیمایی
راز وجودش را ندانی چیست.

تاریک و روشن
زشت و زیبا
تلخ و شیرین
آمیزه ای از اشک و لبخند.
انسان سر گردان در او ، این لحظه غمگین
آن لحظه خرسند.
این را نگهدارش
و آن را به قعر دره بسپارش
*
دنیا گذر گاهی ست
آغاز و پایان ناپدیدار
راهی نه هموار
یک بار از آن خواهی گذشتن

آه

یک بار…
یک بار…
یک بار…

یک روز می بینی تو را نازک تر از گل زاد
با خون و دل پرورد
روز دگر پژمرد و پرپر کرد!
آنگاه

خاکت را به دست باد صحرا داد!
دنیا گذر گاهی ست.
صد سال اگر جان را بفرسایی
صد قرن اگر آن را بپیمایی
راز وجودش را ندانی چیست. ..
*
اندوه پیری دارد و شور جوانی
لطف توانایی و رنج نانوانی
هم شهد شیرین دارد و هم زهر کاری
هم جغد دارد ، هم قناری
هم کین دشمن ، هم صفای دوست در اوست
با این بپیوند
ازآن بپرهیز
*
باری، جهان آیینه واری ست
در آن چه می خواهی ببینی؟
زیبایی و زشتی درین آیینه از ما ست
تا خود کدامین را بخواهی بر گز ینی


زندگی
فروغ فرخزاد گوید :
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم
همه ذرات جسم خاکی من

از تو ، ای شعر گرم در سوزند
آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز بادهٔ روزند
شعر زندگی هوشنگ ابتهاج
… جهان چو آبگینه ی شکسته ای ست
که سرو راست هم در و شکسته می نمایدت
چنان نشسته کوه در کمین دره های این غروب تنگ
که راه بسته می نمایدت
زمان بی کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش


محمد رضا شفیعی کدکنی ..(م.سرشک) گوید:


عمر از کف رایگانی می رود
کودکی رفت و جوانی می رود
این فروغ نازنین بامداد
در شبانی جاودانی می رود
این سحرگاه بلورین بهار
روی در شامی خزانی می رود
چون زلال چشمه سار کوه ها
از بر چشمت نهانی می رود

ما درون هودج شامیم و صبح
کاروان زندگانی می رود
فکر آن دلگشای زود گذر
نیما یوشیج گوید :
فکر آن دلگشای زود گذر
یاد از آن سرو بوستان بهتر
هوش کاین مرکب است تیر گذر
نقش پایی که ماند از آن بهتر
لذتی بود با گذشته ی عمر
آب از این شد اگر روان بهتر…


پرویز خائفی می گوید :


چشم به راهم چو دشت تشنه باران
روزی اگر ابر سایه گسترد آنروز

بشکفد از خاک خشک خانه من باز
شادی خواهش چو بوته ای به بهاران
روز یاگر ابر سایه گسترد افسوس
اینهمه رنگین کمان خواب و خیالست