ادبیات ایران در قرن هفتم هجری – قمری از ویژگی هایی برخوردار است که در دوره های
گذشته سابقه نداشته است . در این قرن شاعرانی ظهور کردند که سر آمد آنها می توان
از مشرف الدین سعدی شیرازی و مولانا جلال الدّین محمد بلخی معروف به مولوی ، یاد
کرد .
شعر این عصر، نرم و دلنشین و برخوردار از معانی عمیق، انسانی و آسمانی بود و بیشتر
شاعران از حاکمان روي برتافتند وقصیده،که پیش از این در خدمت ستایش فرمانروایان
بود،کمرنگ شد و غزل، به عنوان زبان دل و عشق، گسترش یافت.


شعر در قرن هفتم


شعر فارسی دوره مغول با دو شاعر بزرگ ایران سعدی و مولوی شروع می‏ شود که هر دو
پیش از حمله مغول ولادت یافته و در محیط دور از دسترس مغولان تربیت شده بودند .


سعدی


سعدی در اوایل قرن هفتم (حدود ۶۰۶ هجری) در شیراز ولادت یافت و به سال ۶۹۱ یا
۶۹۴ در همان شهر درگذشت، در حالی که قسمت بزرگی از زندگی خود را در سفرهای
دراز و سیر آفاق وانفس گذرانده بود. وی بی تردید از شاعران درجه اول زبان فارسی
است، قدرت او در غزلسرایی و بیان مضامین عالی لطیف عاشقانه و گاه عارفانه در کلام
فصیح و روان که غالباً در روانی و فصاحت به حد اعجاز می ‏رسد، بی‏ سابقه بود.
استاد سخن نه تنها در ادبیات تعلیمی سخن گوی ضمیر خودآگاه ایرانی است، در سرودن
غزلهای عاشقانه نیز سرآمد شاعران و نویسندگان فارسی زبان است. وی در بیشتر قالب
های ادبی طبع آزمایی کرده و شاهکارهای ماندگاری در ادب فارسی به یادگار گذاشته است.

اگر بخواهیم وضعیت ادبی این دوره را بررسی کنیم ؛در این دوره ادبیات صوفیانه رونق
پیدا می کند و بیشتر مردم به تصوف روی می آورند و تصوف به حوزه ی عرفان نظری
وارد می شود .
این دوره ؛ دوره ای است که مولانا ،سعدی و شاعران بزرگ دیگری را داریم و به همین
دلیل از دوره هایی که به لحاظ وجود چهره های بزرگ ادبی و شاهکارهای بزرگ ادبی از
اهمیت بسزایی برخوردار است .به این شعر دل انگیز توجه بفرمایید که :

یک زوز به شیدائی در زلف تو آویزم

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم
گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر
ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم
بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد
من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم
سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد
خاک سر هر کویی بی فایده می‌بیزم
در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد
تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم
مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر
فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم
گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم
گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم

ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم
با یاد تو گر سعدی در شعر نمی‌گنجد
چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم


مولانا جلال الدین محمد مولوی

مولانا از شاخص ترین شاعران این دوره است، که در دو محور اندیشه و احساس آثار
جاودانی پدید آورده است . او در مثنوی معنوی و دیوان شمس، بسیاری از معارف بشری
و مسایل عرفانی را بیان کرده است.
این شور و شعف و شادی و شورانگیزی که در غزلیات مولوی چونان نسیم دل انگیزی
گلزار درون را می نوازد و می آراید، از همان عشقی سرچشمه می گیرد که مولوی از
شمس آموخت.
به ابیات زیر دقت کنید که چگونه سازه های آوایی واژگان “قال و حال” مولانا را در حالت
وجد و مستی عرفانی او- که ازعشق بر می خیزد- نشان می دهند:

من عاشق جانبازم


من عاشقِ جانبازم، از عشق نپرهیزم
من مستِ سراندازم، از عربده نگریزم
گویند رفیقانم: «از عشق نپرهیزی؟»
در عشق بپرهیزیم، پس با چه درآمیزیم؟!
پروانه‌ی دمسازم، می‌سوزم و می ‌سازم
در بیخودی و مستی می‌افتم و می ‌خیزم
گر سر طلبی، من سر در پای تو اندازم
وز زر طلبی، من زر اندر قدمت ریزم
فردا که خلایق را از خاک برانگیزند

بیچاره منِ مسکین از خاکِ تو برخیزیم
گر دفتر حُسنت را در حَشْر فروخوانند
اندر عَرَصات آن روز شوری دگر انگیزیم
گو در عَرَصات آید شمس الحقِ تبریزی
من خاکِ سر کویت با مُشک بیامیزیم