این ضرب المثل گویای آن است که درختان پر میوه، سرشان خمیده تر از درختان بی بار
و براست.
اشاره دارد به اینکه کسانی که سرشان را از روی غرور بالا می گیرند و فروتنی ندارند،
از روی نادانی و بی مغزی است و در برابرِ اینان هم انسان های فروتن اند که در نتیجه ی
دانایی و پرباری اخلاق حسنه ای دارند .
اینکه یک فرد با کسب دانش و مدارک علمی باز هم مانند قبل انسانی متواضع باشد حسن
بسیار بزرگی است که نشان از بزرگ منشی آن فرد دارد.

کاربرد ضرب المثل درخت هر چه پر بارتر افتاده تر


این ضرب المثل یعنی همانطور که یک درخت هرچه پربارتر باشد و میوه و ثمر بیشتری
داده باشد، شاخه هایش بیشتر خم می‌شود، انسان دانا نیز هرچقدر علم و آگاهی اش بیشتر
باشد متواضع تر و بی تکبر تر است. انسان دانا همچون درخت میوه دار، بدون غرور و
تکبر تلاش می‌کند تا دیگران نیز از دانش او بهره مند شوند، مثل درخت پر میوه ای که
شاخه هایش را خم کرده تا مردم از ثمره ی وجودش بهره مند شوند.
انسان های مغرور مثل درخت بی بار و میوه اند؛ هرچقدر هم ظاهر خوبی داشته باشند،
همین غرور و تکبرشان نشان می دهد باطن پوچی دارند.

انسان هایی که دانشمند واقعی اند، بیش از اینکه دانششان به چشم آید، تواضعشان دیگران
را به وجد می آورد .
سر فرو آمدن کنایه از تواضع داشتن است؛ یعنی انسانی که بار علمی اش زیاد می شود،
تواضع و فروتنی اش بیشتر می شود ( یا باید بیشتر شود.) مثل درختی که هرچقدر میوه
هایش زیاد شوند، شاخه هایش پایین تر می آیند. میوه های درخت یک انسان هم علم اوست
سقراط فیلسوف یونانی گفته است: «می‌دانم که نمی‌دانم»..سقراط بر نادانی خویش دانا
بود در حالی که دیگران بر نادانی خود آگاهی نداشتند ،یعنی فکر می کردند که می دانند و
نمی دانستند«یک نادانی چند سطحی یا همان جهل مرکب».
یا این بیت معروف ابن سینا:
«تا بدانجا رسید دانش من/ که بدانم همی که نادانم».
واقعا افرادی که به علم و آگاهی زیادی می‌رسند این نکته را می‌فهمند که در برابر دنیای
بی نهایت علم و دانش جهان، ذره ای بیش نیستند و نادانسته های زیادی را در خود کشف
می کنند. از این رو دچار غرور کاذب نمی‌شوند و متواضع و ساده می‌مانند .
مولانا می گوید :
چه دانم های بسیار است لیکن من نمی دانم…
به نظر من این مصرع از مولانا بسیار حکیمانه است،نمی گوید که مثلا من جواب فلان
مسأله یا بهمان پرسش را نمی دانم بلکه می گوید حتی نمی دانم که چه مسائلی هست و چه
چیزهایی هست که دانشی درباره ی آنها ندارم .

حکایتی از ‏شیخ الرئیس ابو علی سینا


می گویند روزی ‏شیخ الرئیس ا بو علی سینابه سوی منزل می رفت ، در راه، چشمش به
پیرزنی افتاد که مقداری اشیاء کهنه و پوسیده و قدیمی در زمین پهن کرده و آن ها را در
معرض فروش قرار داده است، از جمله چند کتاب کهنه قدیمی، در کنار بساط او دیده می
شد.
بوعلی که عاشق کتاب بود آن کتاب ها را به دقت از نظر گذرانید، ناگهان دید آن کتابی که
ماه ها و سال ها دنبالش می گردید، در میان آن کتاب های کهنه است.

آن را برداشت، و به پیرزن گفت: این کتاب را چند می فروشی؟
او گفت: این که قابل ندارد، چند ریال بده، بو علی پول را داد و کتاب را برداشت، سپس از
پیرزن پرسید: این اشیاء را از کجا آورده ای؟ او گفت: فقر و تهیدستی باعث شد که من
تصمیم گرفتم این آشغال ها را بیاورم و بفروشم و قوت زندگانی ام را تأمین نمایم و این
کتاب ها از جدّ ما که ملّا بود در خانه مانده بود و آورده ام که به فروش برسانم.
گفته می شود ؛ بو علی سینا با آن همه علم و دانشی که داشت، این شعر را تکرار می کرد:
تا بدانجا رسید دانش من
که بدانم همی که نادانم