حدیث پروانه و آتش در زبان پارسی مثلی است معروف و معنای آن نیز کم و بیش معلوم.
اشعار فراوانی در این زبان هست که در آنها پروانه نماد عاشقی است که با دیدن روشنایی
شمع از دور، به سوی آن پرواز می‌ کند و دیوانه‌ وار خود را به آتش می ‌زند.
رفتن پروانه به سوی آتش و حتی سوختن آن امری است طبیعی، ولیکن برداشت عارفانه و
شاعرانه‌ای که در فرهنگ ایران و ادبیات عرفانی از آن شده؛ امری است تاریخی. شاید
هیچ قوم و ملت دیگری چنین برداشت شاعرانه‌ای از پرواز پروانه به سوی شمع و سوختن
و خاکستر شدن او در آتش نداشته باشد، مگر اینکه خود تحت تأثیر فرهنگ شعر پارسی، به
خصوص شعر صوفیانه آن، قرار گرفته باشد.
مهمترین و مؤثرترین شاعری که از تمثیل پروانه و آتش یا شمع در اشعار خود استفاده
کرده و باعث رواج بیش از پیش این تمثیل در شعر فارسی شده است ؛ فریدالدین عطار
است.


روایت حلاجی


«منطق الطیر» کتابی است که عطار در آن داستان پروانگان و رفتن آن‌ها به طرف آتش
برای خبر آوردن و سرانجام سوختن پروانه موفق در آتش را به نظم درآورده است. اصل
این داستان را هم عطار مستقیماً از حلاج گرفته و در ضمن «بیان وادی فقر و فنا» نقل
کرده است. البته عطار تغییراتی هم در جزئیات داده و داستان را تا حدودی با آب و تاب
شرح داده است:
یک شبی پروانگان جمع آمدند
در مضیقی طالب شمع آمدند
جمله می ‌گفتن می ‌باید یکی
کو خبر آرد ز مطلوب اندکی
شد یکی پروانه تا قصری ز دور

در فضای قصر یافت از شمع نور
بازگشت و دفتر خود باز کرد
وصف او بر قدرفهم آغاز کرد..
داستان سوختن پروانه در آتش در مثنوی دیگر عطار به نام «اسرار نامه» نیز آمده است و
در این کتاب پروانه مظهر عاشق جانباز است. این تمثیل را عطار زمانی به ‌کار برده که
خواسته است موضوع «عذاب عاشقان» را شرح دهد .
طواف پروانه به دور آتش شمع از دیدگاه حلاج یک معراج معنوی است که آنرا با معراج
پیامبر اکرم (ص) منطبق می داند و چرخش پروانه به دور آتش شمع را نزدیک شدن به
آتش عشق الهی قلمداد می کند.
اما سعدی از زاویه دیگری به شمع و پروانه نگریسته است که در ذیل چند بیت
از آن نقل می شود :
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر می ‌رود
چو فرهادم آتش به سر می ‌رود…
سعدی در غزلی دیگر از زاویه دیگری بدان پرداخته است :
چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه
خرد که قید مجانین عشق می ‌فرمود
به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه

به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد
هزار جان گرامی فدای جانانه
**
اشك گرم و آه سرد و روي زرد و سوز دل
حاصل عشقند ومن اين نكته مي‌ دانم چو شمع


و حافظ می گوید :


در وفایِ عشقِ تو مشهورِ خوبانم چو شمع
شب‌نشینِ کویِ سربازان و رِندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی‌آید به چشمِ غم‌پرست
بس که در بیماریِ هجرِ تو گریانم چو شمع
رشتهٔ صبرم به مِقراضِ غَمَت بُبْریده شد
همچنان در آتشِ مِهرِ تو سوزانم چو شمع
آتشِ مِهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتشِ دل، کِی به آبِ دیده بِنْشانم چو شمع
گوینده دیگری می سراید که :
شمع دانی به دم مرگ به پروانه چه گفت
گفت :ای عاشق بیچاره ! فراموش شوی
سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد
گفت:طولی نکشد نیز تو خاموش شوی
(..)
نيست در باطن جدائي عاشق و معشوق را
شمع بتوان ريخت از خاكستر پروانه‌ها

صائب تبريزي گوید :


از شمع سه گونه كار مي ‌آموزم
مي‌ گريم و مي ‌گدازم و مي ‌سوزم
مسعود سعد سلمان گوید :
اي شمع رقصان با نسيم آتش مزن پروانه را
با دو ست هم رحمي‌چو بادشمن مدارا مي ‌كني
*
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو می‌سوزم و خوشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه خندان که خامشم
شهريار شاعر معاصر گوید :
پروانه به يك سوختن آزاد شد از شمع
بيچاره دل ما است كه در سو ز و گداز است


وصال شيرازي گوید :


از مكافات بينديش كه در شرع وفا
گردن شمع به خونخواهي پروانه زدند
**
افروختن و سوختن و جامه دريدن
پروانه ز من شمع ز من گل ز من آموخت
طالب آملي گوید :
وفاي شمع را نازم كه بعد از سوختن هر دم
به سر خاكستري درماتم پروانه ميريزد


پروين اعتصامي گوید :

شمعي به پيش روي تو گفتم كه بركنم
حاجت به شمع نيست كه مهتاب خوشتراست
اطهري كرماني گوید :
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشي در دلش افكندم و آبش كردم


فرخي يزدي گوید :


ای اشک آهسته بریز که غم زیاد است
‏ ای شمع آهسته بسوز که شب دراز است
امروز کسی محرم اسرار کسی نیست
‏ ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست….


شمس تبریزی گوید :


همه خفتند به غير از من و پروانه و شمع
قصّه ما دو سه ديوانه دراز است هنوز
حزين لاهيجي گوید :
بيهوده نيست گرية بي اختيار شمع
آبي بر آتش دل پروانه مي ‌زند
**
به پايان تارسد يك شمع صد پروانه مي ‌سوزد
شعار حسن تمكين،شيوة عشق است بي باكي


همام تبريزي گوید :


از تو با مصلحت خويش نمي ‌پردازم
همچو پروانه كه مي‌سوزم و در پروازم


ملک‌الشعرای بهارگوید :


در طواف شمع می‌گفت این سخن پروانه‌ای

سوختم زین آشنایان ای خوشا بیگانه ‌ای
بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع
هر یکی سوزد به نوعی در غم جانانه‌ ای
گر اسیر خط و خالی شد دلم‌، عیبم مکن
مرغ جایی می‌رود کانجاست آب و دانه‌ ای
تا نفرمایی که بی ‌پروا نه‌ ا ی در راه عشق
شمع‌وش پیش تو سوزم گر دهی پروانه‌ ای…


شهریار گوید :


معنی سوز درون، پروانه می داند که چیست
شب چراغ خلوت شب زنده دارانم چو شمع
وز شب آويزان و از اختر شمارانم چو شمع
هر که بختش يار، پيش پاى خود بيند مرا
اخترى در اختيار بختيارانم چو شمع
هم چراغ محفل چادر نشينانم، چو ماه
هم نشان و منزل محمل سوارانم چو شمع
مرهم زخم و گزند خار زارانم چو گل
محرم راز درون رازدارانم چو شمع
گوهر اشکم به دامن، چون عروس بى جهيز
با فقيران هر شب از گوهر نثارانم چو شمع
آرزوها سوخته پروانه وارم پيش پا
من به اشک و آهشان از سوگوارانم چو شمع
گرچه مى گويند، بالاى سياهى رنگ نيست
من به زنگار شب از ذره نگارانم چو شمع
معنی سوز درون، پروانه می داند که چیست

گرد شمعی پر زدن، پروانه میداند که چیست
در هوای روی یار، هوش خود دادن ز کف
رقص اندر شعله را، پروانه میداند که چیست
هر شبی را تا سحر، با خیال روی دوست
پر زدن بی بال و پر، پروانه میداند که چیست…


نظام وفا گوید :


نغمه پروانه را بشنو ولی غافل مشو
با خدای خویش می‌گویم خطای خویش را


مهدی سهیلی گوید :


تورا شمع و مرا پروانه کردند
به جرم عاشقی دیوانه کردند
ز من در عشق شیرین کارتر نیست
چرا فرهاد را افسانه کردند؟
**
پروانه سوخت، شمع فرو مرد، شب گذشت
ای وای من که قصه ی دل ناتمام ماند


بهادر یگانه گوید :


شمع و پروانه منم ؛مست میخانه منم.
رسوای زمانه منم ؛دیوانه منم.
رسوای زمانه منم ؛دیوانه منم
یار پیمانه منم ازخود بیگانه منم
رسوای زمانه منم؛ دیوانه منم…
*
خاکستر پروانه منم خون دل پیمانه منم

چون شور ترانه تویی چون آه شبانه منم
رسوای زمانه منم دیوانه منم
رسوای زمانه منم دیوانه منم….