یکی از موضوعات مهمی که در ادبیات فارسی به چشم می خورد ،موضوع غم و دیگری بحث یاس و
ناامیدی می باشد . مولوی یکی از بزرگترین شاعران فارسی زبان می باشد که در موضوعات اخلاقی و
عرفانی آثار گرانبهایی از خود به جای گذاشته است. حال با توجه به اهمیت بالای این دو مفهوم و لزوم
دقت و تفکر در آثار بزرگ فارسی بر آن شدیم تا به بررسی مفاهیم غم و ناامیدی در ادبیات فارسی به
ویژه آثارمولانا بپردازیم. در نهایت پس از بررسی های انجام گرفته دریافتیم مسائل اجتماعی، آثار
شاعران فارسی زبان را از دیرباز، بدل به محملی برای ابراز اندوه و ناامیدی کرده است. بارقه های
امیدآنجایی به چشم می خورد که شادی جزئی از فرهنگ یک ملت شده است.
يكي از عواطف انساني كه در سراسر تاريخ، همواره با انسان همراه بوده است اندوه و تحسري است
که نمود عيني‌اش را در شعر با بيان غم و درد آغاز نموده، تا در نهايت بازتاباننده ذهنيت اندوه‌ زده
شاعرانه باشداگر تم‌ها و درونمايه‌هاي حاكم بر شعر معاصر فارسي را مورد بررسي قرار دهيم، غم
سرايي و نمود گونه‌اي غم‌زدگي را در شعرهاي هر دهه، به وضوح مي‌توانيم رديابي كنيم. غمي كه نمود
عيني‌اش را در تصوير – موسيقي – ويژگي‌هاي زباني و فرمي در اشكال مختلف به نمايش گذاشته است.
برخی از منتقدان، فضای شعر کلاسیک ایران را اندوهگین می‌دانند. غم به شعر نو و سپید معاصر نیز
سرایت کرده است و شماری از بهترین شعرهای نو، غمگین هستند.
 جایگاه غم و شادی به عنوان مهمترین حالات روحی انسان در زندگی او آشکار است. شاعران عارفان
در آثارشان مفصلا به غم و شادی و انواع و جلوه های آن پرداخته اند که با بررسی آن علاوه بر شناخت

تفکر آنان در مورد غم و شادی انسان, می توان به ارائه راهکارهایی برای رساندن انسان به شادی های
حقیقی و غیر زود گذر پرداخت.
این اتفاق می‌تواند دلایل زیادی داشته باشد. یک دلیل عمده برای غالب بودن تم غم این است که شعر
مجالی برای بیان احساسات بوده و غصه یکی از احساساتی است که در شاعران به فراوانی یافت
می شود .همچنین شعر از عشق سخن می‌گوید و یک منشأ غم، هجران و دوری از معشوق است؛
همواره شعرهای عاشقانه غمگین و سروده‌های سوزناک جدایی با خود اندوه به دنبال دارند.
سبب دیگر آن است که اشعاربسیاری در ادب فارسی شعرهای تنهایی و زاده احساس تنها بودن شاعر
هستند و تنها بودن ناخودآگاه با غم عجین و همراه است .


غم غربت در شعر معاصر


در شعر معاصر غم غربت و حسرت و دلتنگی ناشی از آن به صورت­های گوناگون به چشم می‌خورد.
یکی از علّت­های اصلی بروز و تنوع آن، پیشرفت­های سریع و حیرت­ آفرین تمدّن و صنعت است .
غم در اشعار مولانا
دل در بر من زنده برای غم توست
بیگانه خلق و آشنای غم توست
لطفی‌ست که می‌کند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جای غم توست
✰☆✰
اندر دل بی ‌وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد


دیدی که مرا هیچ ‌کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
چون هیچ نمانیم ز غم هیچ نپیچیم
چون هیچ نمانیم هم اینیم و هم آنیم

✰☆✰

مرا چون کم فرستی غم، حزین و تنگ‌دل باشم
چو غم بر من فروریزی ز لطف غم خجل باشم

غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم
هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل باشم

غم د رشعر حافظ


ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
جان به غم‌هایش سپردم نیست آرامم هنوز
✰☆✰
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی ‌ارزد
به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی ‌ارزد

✰☆✰
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی‌تو به جان آمد وقت است که بازآیی


ترسم که اشک در غم ما پرده‌ در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

✰☆✰
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم

✰☆✰
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم


کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته ازین معنی گفتیم و همین باشد


غم درشعر سعدی


هر کسی را غم خویش است و دل سعدی را
همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست
✰☆✰
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
✰☆✰
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
کز شوق توأم دیده چه شب می‌ گذراند…


زنهار که خون می‌ چکد از گفته سعدی
هرکه این همه نشتر بخورد خون بچکاند


غم دل با تو نگویم که نداری غم دل
با کسی حال توان گفت که حالی دارد
غم در شعر سایر شاعران
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا

گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا…
غم آن شمع که در سوز چنان بی‌خبرم
که گرم سر ببرند هیچ خبر نیست مرا
“امیرخسرو دهلوی
✰☆✰
در همه عالم وفا داری کجاست
غم به خروارست غمخواری کجاست
“ انوری”
ای دل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نئی غمان بیهوده مخور


چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش غم بوده و نابوده مخور
“خیام”
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یک‌دم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر فنا در گذریم
با هفت هزار سالگان سر به سریم
“خیام

از غم آن دانهٔ خال سیاه
جمله تن خال شده روی ماه


بود سرمایه داران را غم بار
تهی دست ایمن است از دزد و طرار.


به خلوت جامه از غم می دریدم
به زحمت جامه نو می بریدم
نظامی

غمم غم بی و همراز دلم غم
غمم همصحبت و همراز و همدم
غمت مهله که مو تنها نشینم
مریزا بارک الله مرحبا غم
“باباطاهر عریان”
ماییم و شب تار و غم یار و دگر هیچ
صبر کم و بی‌تابی بسیار و دگر هیچ…
در حشر چو پرسند که سرمایه چه داری؟
گویم که غم یار و غم یار و دگر هیچ
“عرفی شیرازی”

چه دل‌داری؟ که هر لحظه دلم از غم به جان آری
چه غم‌خواری؟ که هر ساعت تنم را در بلا داری
چه دانم؟ تا چه اجر آرم من مسکین به جای تو
که گر گردم هلاک از غم من مسکین، روا داری
بکن رحمی که مسکینم، ببخشایم که غمگینم

بمیرم گر چنین، دانم مرا از خود جدا داری
مرا گویی: مشو غمگین، که خوش دارم تو را روزی
چو می‌گردم هلاک از غم، تو آنگه خوش مرا داری
“فخرالدین عراقی”

کس نیامد به جهان کز غم ابنای زمان
کف‌زنان رقص‌کنان تا عدم‌آباد نرفت

✰☆✰

غم فرستاده عشق است، عزیزش دارید
که غریب است، از اقلیم وفا می ‌آید
“طالب آملی”
وقت آن شد که سر خویش، من از غم شکنم
آهی از دل کشم و حلقه ماتم شکنم…


بارها یار بدیدم به صبوحی می ‌گفت:
عزم دارم که ز هجرم قدت از غم شکنم
“شاطر عباس صبوحی”


غم دراشعار معاصر


بسترم جانم و اندوه ، روانم می سوخت
خانه ام روحم و غم سود و زبانم می سوخت


از غمی می سوزم و ناچار سوزد از غمی

هر که را رنج درازی مانده و عمر کمی
چشم بینا نیست مردم را و این بهتر که نیست
ورنه هر گهواره ­ای گوریست ،هر عیشی غمی
دکتر مهدی حمید ی
چه غم گر نداند ز یک نغمه بیش
که در دلکشی هیچ همتاش نیست
دکتر صورتگر
چند بارد غم دنیا بین تنهایی
وای بر من تن تنها و غم دنیایی


عاشقی ها می کند دل ، گرچه میداند که غم
لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی می کند
تا عهد دوست خواست فراموش دل شدن
غم می ر ای اشک شوق آینه ام پاک کن ولی


از غم جدا مشو که غنا می دهد به دل
اما چه غم غمی که خدا می دهد به دل
ای اشک شوق آینه ام پاک کن ولی
زنگ غمم مبر که صفا می دهد به دل
شهریار
چه غریب ماندی ای دل نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
✰☆✰

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
“هوشنگ ابتهاج سایه”

غم زمانه به پایان نمی ‌رسد، برخیز
به شوق یک نفسِ تازه در هوای بهار
“فریدون مشیری”

دور از تو با سیاهیِ شب‌های غم گذشت
این مُردنی که زندگی‌اش نام داده‌ایم
“محمدرضا شفیعی کدکنی”
آه می‌خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یک دم بیالاید به غم
“فروغ فرخزاد”
به گریه زنگ غم از دل بشوی و شادان باش
دل گرفته غم خفته را نهان چه کند؟
“مهدی سهیلی”
سر فرو بر به گریبان غم و دیده ببند
تا مگر دل شود آرام ترا با رویاش
دکتر نورانی وصال
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید، بیا


تو دل نداری و غم هم نداری اما من
خوشم از این که دلی دارم و غمی دارم


بگذارید به آغوش غم خویش روم
بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز
سیمین یهیهانی
من دوستدار آن غم شیرین دلکشم
کاندر خزان دمیده چو می در ایاغها
فریدون توللی
برو … برو … بسوی او، مرا چه غم
تو آفتابی … او زمین … من آسمان
بر او بتاب زآنکه من نشسته ام
به ناز روی شانه ستارگان…
فروغ فرخزاد
..غافل که باد نیز عنان شکیب خویش
دیری است کز نهیب غم از دست داده است …
نادر نادر پور