سید محمدحسین بهجت تبریزی در سال ۱۲۸۵ شمسی در آذر بایجان متولد و در 27 شهریور ماه
ش ۱۳۶۷ درگذشته است .او متخلص به شهریار که از غزلسران معاصر می باشد. او به زبانهای
فارسی و ترکی آذربایجانی اشعاردل انگیزی سرودهاست. وی در تبریز در خانواده ای بستان آبادی
.(خشکنابی) بهدنیا آمد و بنا به وصیتش در مقبرةالشعرای تبریز به خاک سپرده شد
روز۲۷ شهریور را «روز شعر و ادب فارسی» نامگذاری کردهاند. وجه تسمیه این نامگذاری سالروز
.درگذشت شهریار است
مهمترین اثر شهریار منظومهٔ حیدربابا سلام؛ (سلام به حیدربابا)، است که از معروف ترین آثار ادبیات
ترکی آذربایجانی بهشمار میرود و شاعر در آن از اصالت و زیباییهای روستا یاد کردهاست. این
.مجموعه در میان اشعار مدرن قرار گرفته و به بیش از ۸۰ زبان زندهٔ دنیا ترجمه شدهاست
عشق و شعر
وی اولین دفتر شعر خود را در سال ۱۳۰۸ ش با مقدمهٔ ملکالشعرای بهار، سعید نفیسی و پژمان
بختیاری منتشر کرد. بسیاری از اشعار او به فارسی و ترکی آذربایجانی جزء آثار ماندگار این
.زبانهاست
گفته میشود شهریار دانشجوی سال آخر رشتهٔ پزشکی بود که عاشق دختری شد. پس از مدتی
خواستگاری نیز از سویی دیگر برای دخترخواستگاری پیدا میشود. گویا خانوادهٔ دختر با توجه به وضع
مالی محمدحسین تصمیم میگیرند که دختر خود را به خواستگار مرفه تر بدهند. این شکست عشقی بر
شهریار بسیار گران آمد و با این که فقط یک سال به پایان دورهٔ ۷ سالهٔ رشتهٔ پزشکی مانده بود، ترک
تحصیل کرد. شهریار بعد از این شکست عشقی که منجر به ترک تحصیل وی میشود. بهصورت جدی
.به شعر روی میآورد و منظومههای بسیاری را میسراید
شهریار در سرودن انواع گونههای شعر فارسی -مانند قصیده، مثنوی، غزل، قطعه، رباعی و شعر
نیمایی- نیز تبحر داشتهاست. اما بیشتر از دیگر گونهها در غزل شهره بود و از جمله غزلهای
معروف او میتوان به «علی ای همای رحمت» و «آمدی جانم به قربانت» اشاره کرد. شهریار نسبت
به علی بن ابیطالب ارادتی ویژه داشت و همچنین شیفتگی بسیاری نسبت به حافظ داشتهاست . غزل
های شهریار ساده و دلنشین و از عشقی سوزان حکایت می کند . عشقی که شیرازه وجودش را به آتش
می کشد و تا اخرین روزهای عمرش با اوست . از شهریار دیوان شعری وجود دارد که به دوستاران
.زبان فارسی تقدیم کرده است
غزلیات
:نمونهای از غزلیات شهریار
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ / بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی / سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم / دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند / در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا؟
در خزان هجر گل، ای بلبل طبع حزین / خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا؟
شهریارا بیحبیب خود نمیکردی سفر / این سفر راه قیامت میروی تنها چرا؟
علی ای همای رحمت
علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را
که به ماسوا فکندي همه سايهي هما را
دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين
به علي شناختم به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علي گرفته باشد سر چشمهي بقا را
مگر اي سحاب رحمت تو بباري ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو اي گداي مسکين در خانهي علي زن
که نگين پادشاهي دهد از کرم گدا را
بجز از علي که گويد به پسر که قاتل من
چو اسير تست اکنون به اسير کن مدارا
چو به دوست عهد بندد ز ميان پاکبازان
چو علي که مي تواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملک لافتي را
بدو چشم خون فشانم هله اي نسيم رحمت
که ز کوي او غباري به من آر توتيا را
به اميد آن که شايد برسد به خاک پايت
چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را
چه زنم چوناي هردم ز نواي شوق او دم
که لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را
همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهئ”
«به پيام آشنائي بنوازد آشنا را
ز نواي مرغ يا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا
تو بمان و دگران
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
می روم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوته نظران
دل چون آینه اهل صفا می شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بی خبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
در راه زندگانی
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم
…که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را
شهریار در اشعار دیگر شاعران
:فریدون توللی
ای شهریار نغمه که با چتر زرفشان / دستان سرای عشق و خداوند چامهای
از من ترا به طبع گرانمایه، صد درود / ز آنرو، که در بسیط سخنی، پیش جامهای
:مهدی اخوان ثالث
شهریارا تو همان دلبر و دلدار عزیزی / نازنینا، تو همان پاکترین پرتو جامی
ای برای تو بمیرم، که تو تب کردهٔ عشقی / ای بلای تو بجانم، که تو جانی و جهانی
:هـ.ا. سایه
ترانه غزل دلکشم مگر نشنفتی / که رام من نشدی آخر ای غزال رمیده
خموش سایه که شعر تو را دگر نپسندم / که دوش گوش دلم شعر شهریار شنیده
:نیما یوشیج
رازی است که آن نگار میداند چیست / رنجی است که روزگار میداند چیست
آنی که چو غن چه در گلو خونم از اوست / من دانم و شهریار میداند چیست
Recent Comments/نظرات اخیر