تابستان یکی از فصول زیبای سال است و جز و محبوب ترین فصل ها است. فصل تابستان
است.سایه ای می جویم.سایه ای پر الفت ؛کوچه ها گرم کلام ؛ خانه ها گرم سخن.
زندگی را ورق بزن.هر فصلش را خوب بخوان. با بهار برقص وبا تابستان به چرخ و……
زندگی را باید زندگی کرد، آنطور که دلت می گوید.مبادا زندگی را دست نخورده برای
مرگ بگذاری!
شعر در مورد تابستان مانند شعر طلوع خورشید و شعر گل آفتابگردان سرشار از انرژی و
گرماست، تعداد شعرهایی که در مورد تابستان، گرمای سوزان آن، روزهای بلند و پر از
شادی و شب نشینیهای شبانه آن گفته شده است بسیار زیاد است.از میان آن همه شعر ؛
ابیاتی انتخاب کرده ایم که تقدیم خوانندگان گرامی می کنیم :
سعدی گوید :
آن ماه که گفتی ملک رحمانست
این بار اگرش نگه کنی شیطانست
رویی که چو آتش به زمستان خوش بود
امروز چو پوستین به تابستانست
کژدم را گفتند: چرا به زمستان به در نمیآیی؟
گفت: به تابستانم چه حرمت است
که به زمستان نیز بیایم؟!
مور گرد آورد به تابستان
تا فراغت بود زمستانش
مولانا گوید :
در عینِ زمستانی چون گرم کنی مَرکَب
از گرمی مِیدانَت بر سوزد تابستان
ای از ورای پردهها تاب تو تابستان ما
ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما
ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا
تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما
تا سبزه گردد شورهها تا روضه گردد گورها
انگور گردد غورهها تا پخته گردد نان ما
ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل
آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما
شد خارها گلزارها از عشق رویت بارها
عراقی گوید :
در بیابان، به فصل تابستان
چون ببارد به تشنه ای باران
گرچه یک لحظه زآن بیاساید
هم به آب اشتیاقش افزاید
می بیفزا ، چو شوقم افزودی
روی پنهان مکن ، چو بنمودی
باز مخمور عشق را می ده
چون مدامم دهی، پیاپی ده
تا دگر بار مستی آغازم
وین غزل را انیس خود سازم

توصیف تابستان
ملک الشعرای بهارگوید :
ای آفتاب مشکو زی باغ کن شتاب
کز پشت شیر تافت دگرباره آفتاب
مرداد ماه باغ به بار است گونه گون
از بسد و زبرجد و لولوی دیریاب
هم شاخ راز میوه دگرگونه گشت چهر
هم باغ را به جلوه دگرگونه شد ثئیاب
بنگر بدان گلابی آویخته ز شاخ
چون بیضههای زرین پر شکر و گلاب
سیب سپید و سرخ به شاخ درخت بر
گویی ز چلچراغ فروزان بود حباب
یا کاویان درفش است از باد مضطرب
وان گونه گون گهرها تابان از اضطراب
انگور لعل بینی از تاک سرنگون
وانغژمهاش یکبهدگر فربی و خوشاب
پستان مادریست فراوان سر اندر
و انباشته همه سرپستان به شهد ناب
یک خوشه زردگونه به رنگ پر تذرو
دیگر سیاه گونه بهسان پرغراب
یک رز چو اژدهایی پیچیده بر درخت
یک رز چو پارسایی خمیده بر تراب
یکرزکشیده همچو طنابی و دست طبع
دیبای رنگ رنگ فروهشته برطناب
یک رز نشسته همچو یکی زاهدی که دست
برداردی ز بهر دعاهای مستجاب
وانک ز دست و گردنش آویخته بسی
سبحهٔ رخام ودانه بههر سبحه بیحساب
باغست نار نمرود آنگه کجا رسید
از بهر پور آزرش آن ایزدی خطاب
آن شعلهها بمرد و بیفسرد لیک نور
اخگر بسی به شاخ درختان بود بتاب
روی شلیل شد به مثل چون رخ خلیل
نیمی ز هول زرد و دگر سرخ از التهاب
آلوی زرد چون رخ در باخته قمار
شفرنگ سرخ چون رخ دریافته شراب
شفتالوی رسیده بناگوش کود کیست
وان زردمو یکانش به صندل شده خضاب
فریدون مشیری” گوید :
راستی را بوسه تو ؛ بوسه بدرود بود
بسته شد آغوش تابستان؟ خدایا زود بود
شب از سماجت گرما
تن از حرارت مي
لب از شكايت يكريز تشنگي پر بود
میان تاريكي
نسیم گرمي با من نفس نفس مي زد
و ھردو با ھم دنبال آب میگشتیم
و در سیاھي سیال خلوت دھلیز
نھیب ظلمت ما را دوباره پس مي زد
ھجوم باد دري را به سمت مطبخ بست
و ھرم وحشت ما رابه سوي ايوان راند
میان ايوان چشمم به آب و ماه افتاد
كه آب جان را پیغام زندگي مي داد
و ماه شب را از روي شھر مي تاراند
به روي خوب تو مي نوشم اي شكفته به مھر
چون روزني به رھايي ھمیشه روشن باش
سیاھكاران را ھان اي سپید سار بلند
چون تیغ صبح به ھر جا ھمیشه دشمن باش
سهراب سپهری گوید :
ظهر تابستان است.
سایهها میدانند، که چه تابستانی است.
سایههایی بیلک،
گوشه ای روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست. “
زندگی چیزی نیست،
که لب طاقچهی عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه دستی است که میچیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه
در دهان گس تابستان است….
«فروغ فزخزاد» گوید :
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصلهای خشک گذر می کردند
به دستههای کلاغان
که عطر مزرعههای شبانه را
برای من به هدیه میآورند
میآیم، میآیم، میآیم
و آستانه پر از عشق میشود
و من در آستانه به آنها که دوست میدارند
و دختری که هنوز آنجا،
در آستانهٔ پر عشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد
منوچهر آتشی گوید :
زمستان گرمت
می کند
بهار منظرت را می آراید
و تابستان که فرارسد
سایه می اندازد تا دراز بکشی
و زنبوران خورشیدی را نظاره کنی
فیض کاشانی گوید :
فصل تابستان بود هر میوه ی را جلوه ی
هر یکی را رنگی و بوئی و طعم دیگر است
…… گوید :
عصر شهریور شد و فنجان چایم داغ داغ
باز تنها مانده ام هم بی دل و هم بی دماغ ….
Recent Comments/نظرات اخیر