اثر : استاد سید محمد علی جمالزاده

چهره دود زده و پرچین و شکن “ارباب” با آن دماغ کشیده پر حجم و آن ابروهای پرپشت و آن
چشمهای همیشه خماری که در گودال چشمخانه مانند دو پیه سوزی که در قعر گوری بر افروخته باشند
با پرتو کدر و بی فروغی در حرکت بود و علی الخصوص آن ریش متعفن و آن سبیل های مردانه تابدار
فلفل نمکی که مانند دو دم روباه از دو طرف کنار تاریک منخرین آویزان بود گرچه از شب اول قبر
مکروه تر و از سرکه ی هفت ساله ترش تر بود ولی در عین حال مهابت و صلابتی داشت و از شأن و
مقام سابق او حکایت می کرد. …
هرگز روزی را فراموش نخواهم کرد که چشم “ارباب” اولین بار به من افتاد. چون از سابقه
احوالش به کلی بی خبر بودم وقتی دیدم با آن همه اهن و تلپ و سکینه و وقار بر مسند عزت و احترام
تکیه زده و سرگرم تحریر و کتابت است تصور نمودم از روٌسای دارالمجانین است و مودبانه سلام
گفتم. سرش را به تغیّر بلند کرده عینکش را برداشت و بی مقدمه بنای تشر و بدزبانی را گذاشت که
حقّا در نمک نشناسی مثل و نظیر نداری. خداوند یک مثقال انصاف به تو نداده است.شرم و حیا و
انسانیت را جویده و فرو داده ای.تا دنده ی من نرم شود دیگر به تو و امثال تو ترحم نکنم.در کنج
دهکده خراب “شریف آباد” با پای پتی و بدن لخت توی شپش و ساس و کنه داشتی میمردی و شکمت
از گرسنگی چنان قارقار میکرد که صدایش تا اینجا می رسید.محض رضای خدا زیر بغلت را گرفتم
بلندت کردم در یکی از بهترین و آبادترین املاک خودم برایت کار در منزل معین کردم. از خودم به تو
بیل و کلنگ و گاو و خیش دادم.نان مرتب و حسابی پرِ شالت گذاشتم. سرِ زمستان لرزان و نالان آمدی
که خاکه و زغال ندارم به کدخدا شعبان سپردم به حساب خودم برایت خاکه و زغال فرستادم به محض
اینکه آبی زیر پوستت آمد و شکمت سیر شد و گوشت نو بالا آورد دنیا را فراموش کردی.
ما عجب احمقی بودیم که خیال می کردیم اقلاً شما قباسه چاکیها و یقه چرکینها دیگر اهل حق و حسابید
و وقتی نان و نمک کسی را چشیدید دیگر بالا غیرتاً هم شده به او نارو نمی زنید و برایش پاپوش نمی
دوزید و همین‌قدر که به کسی قولی دادید شاه رگتان را بزنند از سر قولتان بر نمی گردید حالا می بینم
که خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم. شماها هم مثل سایر مردم این عصر قول و بولتان یکی است.راستی
که حق مرا خوب کف دستم گذاشتی. لایق ریش پدر و گیس مادرت باشد.حق سرد و گرم روزگار را
خیلی چشیده ام ولی الحق که هرگز مثل تو بی چشم و رو آدمی ندیده ام. پشت دستم را داغ میکنم که تا
دیگر من باشم از این غلط ها نکنم. خواستم قاتق برای نانم باشی بلای جانم شدی. حالا دیگر مردکه ی
الدنگ هر ساعت می آید برایم بلبلی می خواند و شیر مرغ و جان آدم از من می خواهد و دو پایش را
توی یک کفش کرده که الا و بالله یا باید یک قطعه زمین به من بدهی و یا میروم در زمین امین الرعایا

رعیت می شوم. برو که دیگر چشمم به آن شکل منحوس و عنق منکر مفسد تو نیفتد. لعنت به من اگر
از این به بعد تف به صورت شما بی سر و پاها بیندازم. شیطانه می گوید حکم بکنم همین جا بیندازند و
در مقابل چشمم آنقدر ترکه انار به کف پاهایت بزنند که ناخن هایت بریزد و دیگر ندانی راه خانه امین
الرعایا از کدام طرف است… »

ابتدا مدتی در زیر رگبار این ناسزاها و اهانت ها هاج و واج ماندم و به هیچ وجه تکلیف خود را نمی
دانستم. سخت در تعجب بودم که خدایا سیاه سوخته هتاک و بی باکِ سرسامی از جان من چه می
خواهد،مگر مسهل هذیان خورده و یا سگ هار او را گزیده که یک ساعت تمام است ندیده و نشناخته
به پر و پاچه ی من بیچاره افتاده، چشم بسته و دهن گشاده پدر و مادر مرا اینطور می جنباند و از خدا
و خلق شرم نمی کند.
از فرط غضب دهن باز نمودم که به این تابوی شرارت و به اطرافیان او بفهمانم که کُمیت ما هم در
میدان فحاشی و وقاحت از مال او عقب نمی ماند ولی پرستاران و اشخاصی که شاهد و ناظر ماوقع
بودند و او را می شناختند اول به ایماء و اشاره و بعد بالصراحة رسانیدند که یارو از سرسپردگان عالم
جنون و از معتکفین دایمی دارالمجانین است و گفتار و کردارش از راه پریشانی حواس و دیوانگی ست
نه از طریق شرارت ذاتی و خبث طینت و بنابراین جای خشم و برآشفتگی و انتقام و تلافی نیست.
همین که دستگیرم شد که این مردک غریب هم با آن همه قارت و قورت و باد و بروت از همان زمره
مخلوقیست که در حقشان می گویند عقل شان پارسنگ می برد در دم آتش غیض و غضبم خاموش شد
و در جواب آن همه بیانات آتشین و سرکوفت های اهانت آمیز از سر ترحم و دلسوزی لبخندی تحویلش
دادم و بیچاره را در همان حال بر آشفتگی و جوش و خروش گذاشته وارد اطاق رحیم شدم …