هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)


آن شب که بوی زلف تو با بوسه ی نسیم
مستانه، سر به سینه ی مهتاب می گذاشت،
با خنده ای که روی لبت رنگ می نهفت،
چشم تو زیر سایه ی مژگان چه ناز داشت!


در باغ دل شکفت گل تازه ی امید،
کز چشمه ی نگاه تو باران مهر ریخت
پیچید بوی زلف تو در باغ جان من؛
پروانه شد خیالم و، با بوی گل گریخت!


آنجا که می چکید ز چشم سیاه شب
بر گونه ی سپید سحر اشک واپسین
وز پرتو شراب شفق، بر جبین روز
گل می نمود مستی خندان آتشین.


آنجا که می شکفت گل زرد آفتاب
بر روی آبگینه دریاچه ی کبود
وز لرزه های بوسه ی پروانگان باد
می ریخت برگ و، باز گل نو شکفته بود.


آنجا که می غنود چمنزار سبزپوش
در بستر شکوفه ی زرین آفتاب
وز چنگ باد و بوسه ی پروانگان مست
دامان کوه بود چو گیسو به پیچ و تاب.


آنجا که مهر کوه نشین، مست و سرگران،
برمی گرفت از ره شب دامن نگاه
در پرنیان نازک مهتاب می شکفت
نیلوفر شب از دل استخر شامگاه.


آنجا که می چکید سرشک ستاره ها
بر چهر نیلگون _ گل شب تاب آسمان
در جستجوی شبنم لغزنده ی شهاب

مهتاب می کشید به رخسار گل زبان


در پرتو نگاه خوشت، شبرو خیال
راه بهشت گمشده ی آرزو گرفت
چون سایه ی امید که دنبال آرزوست؛
دل نیز بال و پر زد و دنبال او گرفت.


آوخ! که در نگاه تو، آن نوشخند مهر
چون کوکب سحر بدرخشید و جان سپرد
خاموش شد ستاره ی بخت سپید من،
وز نو امید غم زده در سینه ام فسرد.

برگشتم از تو هم، که در آن چشم خودپسند
آن مهر دلنواز دمی بیشتر نزیست
برگشتم و، درون دل بی امید من
بر گور عشق گمشده، یاد تو می گریست!