دنیا ی ما مملو از تضاد هاست . بهر گوشه آن که نگاه
کنیم مجموعه ای از اضداد توجه مان بدان جلب می شود .
انسانها یی را می بنیم که در کنار ما و با ما زندگی می کنند
اما همینکه بخت یاری نکند و روزگار روی دیگرش را نشان
دهد از ما روی بر می گردانند و تمام علایق و همبستگی ها
را فراموش می کنند .آنها فقط منفعت خود رامی طلبند.
بنابراین تا زمانی که بدانند از دوستی با کسی سودی می‌برند
دوست می مانند اما هنگامی که متوجه شدند دوستانشان هیچ
منفعتی به آنها نمی رساند او را تنها می گذارند و دیگر با او
دوستی نمی کنند.! این ضرب المثل بدین موضوع اشاره می
کند :

بعضی انسان ها با کسانی که وضح حالی خوبی دارند و در
رفاه و آسایش هستند دوست می شوند و خود را به عنوان
دوست وفادار معرفی می کنند ولی وقتی همان انسان پولدار
به مشکلات بر می خورد این دوست در ظاهر وفادار در
مشکلات دوستش شریک نمی شود و دوستی با او را قطع
می کنند.

  • در وصف حال یاران فانی و سوءاستفاده‌ چی و آنهایی
    می ‌باشد که به خاطر مال و ثروت و یا قدرت و نیروی
    اجتماعی مگس دور شیرینی کسی می‌ شوند و بقول معروف :
    این دغل دوستان که می بینی
    مگسانند دور شیرینی
  • دوستی ‌های مادی تا زمانی پا بر جاست که پول و امکانات
    داشته باشی .
  • کسانی که فقط در دوران خوشی دور و برمان هستند و در
    روزهای سختی خبری از آنها نیست، دوستان حقیقی نیستند.
    تا پول داری نوکری تو را می کنند ولی وقتی به کسی نیاز
    داری کسی کمکت نمی کند.

یعنی تا پول داری همه کنارتان اما وقتی پولی نداری کسی
پیشت نیست.
وقتی پول داری دوستت هستند ولی وقتی جیبت خالیست
دوستت نیستند.
به نظر من این ضرب المثل به ما می گوید که تا وقتی که
پول نداری دوستانی دورت نمیگردند و فقط به خاطر پولدار
شدند با تو هستند .


سعدی می فرماید :


این دغل دوستان که می ‌بینی
مگسانند دور شیرینی
تا حطامی که هست می ‌نوشند
همچو زنبور بر تو می ‌جوشند
باز وقتی که ده خراب شود
کیسه چون کاسهٔ رباب شود
ترک صحبت کنند و دلداری
معرفت خود نبود پنداری

بار دیگر که بخت باز آید
کامرانی ز در فراز آید
دوغبایی بپز که از چپ و راست
در وی افتند چون مگس در ماست
راست خواهی سگان بازارند
کاستخوان از تو دوستر دارند

داستان در این مورد


می گویند درروزگارگذشته ؛ مردی ثروتمندی بود که
فرزندی عیاش داشت. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت می
کرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجی
ها بردار که دوست ناباب بدرد نمی خورد و اینها عاشق
پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد تا اینکه مرگ پدر
می رسد پدر می گوید فرزند با تو وصیتی دارم من از دنیا
می روم ولی در آن مطبخ کوچک را قفل کردم و این کلیدش
را به دست تو می دهم، درون آن مطبخ یک بند به سقف
آویزان است هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و

راهی به جایی نبردی برو آن بند را بینداز گردن خودت و
خودت را خفه کن که زندگی دیگر به دردت نمی خورد.

پدر از دنیا می رود و پسر با دوستان و معاشران خود آنقدر
افراط می کند و به عیاشی می گذراند که هرچه ثروت دارد
تمام می شود و چیزی باقی نمی ماند. دوستان و آشنایان او
که وضع را چنین می بینند از دور او پراکنده می شوند. پسر
در بهت و حیرت فرو می رود و به یاد نصیحت های پدر می
افتد و پشیمان می شود و برای اینکه کمی از دلتنگی بیرون
بیاید یک روز دو تا تخم مرغ و یک گرده نان درست می کند
و روانه ی صحرا می شود که به یاد گذشته در لب جویی یا
سبزه ای روز خود را به شب برساند و می آید از خانه
بیرون و راهی بیابان می شود تا می رسد بر لب جوی آب.

دستمال خود را می گذارد و کفش خود را در می آورد که
آبی به صورت بزند و پایی بشوید در این موقع کلاغی از
آسمان به زیر می آید و دستمال را به نوک خود می گیرد و
می برد. پسر ناراحت و افسرده به راه می افتد با شکم گرسنه

تا می رسد به جایی که می بیند رفقای سابق او در لب جو
نشسته و به عیش و نوش مشغولند. می رود به طرف آنها
سلام می کند و آنها با او تعارف خشکی می کنند و می گویند
بفرمایید و پهلوی آنها می نشیند و سر صحبت را باز می کند
و می گوید که از خانه آمدم بیرون دو تا تخم مرغ و یک
گرده نان داشتم لب جویی نشستم که صورتم بشویم کلاغی آن
را برداشت و برد و حال آمدم که روز خود را با شما بگذرانم .

رفقا شروع می کنند به قاه قاه خندیدن و رفیق خود را مسخره
کردن که بابا مگر مجبوری دروغ بسازی گرسنه هستی بگو
گرسنه هستم ما هم لقمه نانی به تو می دهیم دیگر نمی خواهد
که دروغ سرهم بکنی پسر ناراحت می شود و پهلوی رفقا هم
نمی ماند. چیزی هم نمی خورد و راهی منزل می شود منزل
که می رسد به یاد حرف های پدر می افتد می گوید خدا
بیامرز پدرم می دانست که من درمانده می شوم که چنین
وصیتی کرد حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را
با طنابی که پدرم می گفت حلق آویزی کنم .