جلال آل احمد در آذر، ۱۳۰۲، درتهران پا به عرصه حیات گذاشت .و در- ۱۸ شهریور ۱۳۴۸، دراَسالِم، گیلان با زندگی
بدرود گفت .او روشنفکر، نویسنده، منتقد ادبی و مترجم ایرانی و همسردکتر سیمین دانشور بود. آل احمد با انتشار کتاب
.خسی در میقات و مدیر مدرسه به شهرت رسید
جلال در مورد زندگی خود می نویسد :« دارالفنون هم کلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم
روزها کار؛ ساعتسازی، بعد سیمکشی برق، بعد چرمفروشی و از این قبیل… و شبها درس. با درآمد یک سال کار مرتب
الباقی دبیرستان را تمام کردم. بعد هم گاهگداری سیمکشیهای متفرقه. بردست «جواد»؛ یکی دیگر از شوهر خواهرهام که این کاره
«…بود. همین جوریها دبیرستان تمام شد و توشیح «دیپلمه» آمد زیر برگهٔ وجودم
در سال ۱۳۲۲ وارد دانشسرای عالی تهران شد و در رشته زبان و ادبیات فارسی فارغالتحصیل گردید او تحصیل را در دوره
دکترای ادبیات فارسی نیز ادامه داد، اما در اواخر تحصیل از ادامه آن صرف نظر کرد. نخستین مجموعهٔ داستان خود به نام «دید و
بازدید» را در همین دوران منتشر کرده بود، او به جز نوشتن داستان به نگارش مقالات اجتماعی، پژوهشهای مردم شناسی
سفرنامهها و ترجمههای متعددی نیز پرداخت. البته چون اطلاعات او از زبان فرانسه گسترده نبود، پیوسته در کار ترجمه از
.دیگردوستان خودکمک می گرفت
شاید مهمترین ویژگی ادبی آلاحمد نثر او بود. نثری فشرده و موجز و در عین حال عصبی و پرخاشگر، که نمونههای خوب آن
را در سفرنامههای او مثل «خسی در میقات» یا داستان-زندگینامهٔ «سنگی بر گوری» میتوان دید. در سال ۱۳۲۶ دومین کتاب
.خود به نام «از رنجی که میبریم» را منتشر کرد
از نوشته های جلال آل احمد بر می آيد (از مقالات و رسالات انتقادی، ادبيات شناسی، زيست شناسی و جامعه شناسی (از
جمله غرب زدگی) گرفته تا داستانهای کوتاه و بلند)، قلمش را برای ايجاد اثر به جامعه، يعنی به خاطر برملا ساختن
.عيوب و نابسامانيهای جامعه اش به کار برده است
از اين رو، خواه در نوشته های اجتماعی – سياسی اش و خواه در نثر داستانی اش لحن انتقاد گرايانه و افشا کننده خويش را حفظ
کرده است. به خاطر همين ويژگی جلال آل احمد زمينه ای را برای قضاوتهای گوناگونی پيرامون هنر نويسندگی او به ميان آورده
.است
جلال آلاحمد ادامه دهندهٔ راهی بود که استاد محمدعلی جمالزاده و صادق هدایت در سادهنویسی و استفاده از زبان و لحن عموم
.مردم در محاورات، آغار کرده بودند
او در نويسندگی دارای سبک خاصی است که او را از ديگران متمايز ساخته و با صراحت بيانی که دارد معروفيتش را در ميان
.نسل جوانان ایران گسترش داده است
زن در نگاه آل احمد
زنان داستانهای آلاحمد خود را حقیر مییابند. آنان در فضایی مردسالار توصیف میشوند. نه هویتی دارند و نه هیچ
.حقی برای اعتراض. آنان در محیطی زندگی میکنند که آزادی و تساوی برای زن در عمل و نظر وجود ندارد
به عنوان مثال، «بچه مردم» داستان زندگی زنی است که به علت ازدواج مجدد مجبور است بچهٔ شوهر اولش را سر راه
بگذارد تا بتواند به زندگی خود ادامه دهد. این داستان تصویر زنی را نشان میدهد که به خاطر نان و ادامه زندگی، از
ابتداییترین احساسات خود میگذرد. چرا که او در اجتماعی زندگی میکند که زن، مانند یک کودک به حمایت مرد
…نیازمند است
در «لاک صورتی» شوهر هاجر که فروشنده دورهگردی است به خاطر خریدن لاک، او را مورد ضرب و شتم قرار
میدهد. هاجر زنی است که خود را ناقصالعقل میداند و نهایت آرزویش خریدن لاکی است تا با آن دستانش را مانیکور
…کند
زنان داستانهای آلاحمد یا هوو دارند یا به دنبال دوا و درمان بیفرزندی، به هر دری میزنند. تمام دنیای آنها در
همین خلاصه میشود و اگر از خود فارغ شوند، به عروسها، هووها و مادرشوهرهای همدیگر نیش و کنایه میزنند و
.این بد بختی زنان متوسط و پایین جامعهاست
«خانم نزهت الدوله» تصویر طنزآمیز زنی است از طبقهٔ بالا. تمام همت او صرف پیدا کردن شوهری ایدئال است.و
آثار
خسی در میقات- مدیر مدرسه- در راه چالوس-زن زیادی -سه تار-دید و بازدید -هفت داستان کوتاه -نون
والقلم –از رنجی که می کشیم و
:نمونه آثار
نام داستان بچه ی مردم
خوب من چه میتوانستم بكنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد. بچه كه مال خودش نبود. مال شوهر قبلیام
بود كه طلاقم داده بود و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر كس دیگری جای من بود چه می كرد؟ خوب من هم می
.بایست زندگی می كردم. اگر این شوهرم هم طلاقم می داد چه می كردم؟ ناچار بودم بچه را یك جوری سر به نیست كنم
یك زن چشم و گوش بسته، مثل من، غیر از این چیز دیگری به فكرش نمی رسید، نه جایی را بلد بودم، نه راه و چاره
ای می دانستم. نه اینكه جایی را بلد نبودم. می دانستم می شود بچه را شیرخوارگاه گذاشت یا به خراب شده دیگری
سپرد. ولی از كجا معلوم كه بچه مرا قبول می كردند؟ از كجا میتوانستم حتم داشته باشم كه معطلم نكنند و آبرویم را
نبرند و هزار اسم روی خودم و بچهام نگذارند؟ از كجا؟ نمیخواستم به این صورتها تمام شود. همان روز عصر هم
وقتی كار را تمام كردم و به خانه برگشتم و آنچه را كه كرده بودم برای مادرم و دیگر همسایهها تعریف كردم؛ نمیدانم
كدام یكیشان گفتند «خوب، زن، میخواستی بچهات را ببری شیرخوارگاه بسپری. یا ببریش دارالایتام و…» نمیدانم
دیگر كجاها را گفت. ولی همانوقت مادرم به او گفت كه «خیال میكنی راش می دادن؟ هه!» من با وجود اینكه خودم هم
به فكر اینكار افتاده بودم، اما آن زن همسایهمان وقتی این را گفت، باز دلم هری ریخت تو و بخودم گفتم «خوب زن،
تو هیچ رفتی كه رات ندن؟» و بعد به مادرم گفتم «كاشكی این كارو كرده بودم.» ولی من كه سررشته نداشتم. من كه
.اطمینان نداشتم راهم بدهند. آنوقت هم كه دیگر دیر شده بود. از حرف آن زن مثل اینكه یك دنیا غصه روی دلم ریخت
.همه شیرین زبانی های بچه ام یادم آمد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. و جلوی همه در و همسایهها زار زار گریه كردم
.اما چقدر بد بود! خودم شنیدم یكیشان زیر لب گفت «گریه هم میكنه! خجالت نمیكشه…» باز هم مادرم به دادم رسید
خیلی دلداریم داد. خوب راست هم می گفت، من كه اول جوانیم است چرا برای یك بچه اینقدر غصه بخورم؟ آن هم وقتی
شوهرم مرا با بچه قبول نمی كند. حالا خیلی وقت دارم كه هی بنشینم و سه تا و چهار تا بزایم. درست است كه بچه اولم
بود و نمی باید اینكار را می كردم؛ ولی خوب، حالا كه كار از كار گذشته است. حالا كه دیگر فكر كردن ندارد. من خودم
كه آزار نداشتم بلند شوم بروم و این كار را بكنم. شوهرم بود كه اصرار میكرد. راست هم می گفت نمی خواست پس
افتاده یك نرخر دیگر را سر سفرهاش ببیند. خود من هم وقتی كلاهم را قاضی می كردم به او حق میدادم. خود من آیا
حاضر بودم بچههای شوهرم را مثل بچههای خودم دوست داشته باشم؟ و آن ها را سر بار زندگی خودم ندانم؟ آنها را
سر سفره شوهرم زیادی ندانم؟ خوب او هم همینطور. او هم حق داشت كه نتواند بچه مرا، بچه مرا كه نه، بچه یك نره
خر دیگر را ـ به قول خودش ـ سر سفره اش ببیند. در همان دو روزی كه به خانهاش رفته بودم همهاش صحبت از
بچه بود. شب آخر خیلی صحبت كردیم. یعنی نه اینكه خیلی حرف زده باشیم. او باز هم راجع به بچه گفت و من گوش
.دادم. آخر سر گفتم «خوب، میگی چه كنم؟» شوهرم چیزی نگفت. قدری فكر كرد و بعد گفت «من نمی دونم چه بكنی
هر جور خودت میدونی بكن. من نمی خام پس افتاده یه نره خر دیگه رو سرسفره خودم ببینم.» راه و چارهای هم
جلوی پایم نگذاشت. آن شب پهلوی من هم نیامد. مثلاً با من قهر كرده بود. شب سوم زندگی ما با هم بود. ولی با من
قهر كرده بود. خودم می دانستم كه می خواهد مرا غضب كند تا كار بچه را زودتر ی كسره كنم. صبح هم كه از در خانه
بیرون می رفت گفت «ظهر كه میام دیگه نبایس بچه رو ببینم، ها!» و من تكلیف خودم را از همان وقت می دانستم. حالا
هر چه فكر می كنم نمیتوانم بفهمم چطور دلم راضی شد! ولی دیگر دست من نبود. چادر نمازم را به سرم انداختم دست
بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بیرون رفتم. بچهام نزدیك سه سالش بود. خودش قشنگ راه میرفت. بدیش
این بود كه سه سال عمر صرفش كرده بودم. این خیلی بد بود. همه دردسرهاش تمام شده بود. همه شب بیدار ماندن
.هاش گذشته بود. و تازه اول راحتیاش بود. ولی من ناچار بودم كارم را بكنم. تا دم ایستگاه ماشین پا به پایش رفتم
كفشش را هم پایش كرده بودم. لباس خوبهایش را هم تنش كرده بودم. یك كت و شلوار آبی كوچولو همان اواخر
شوهر قبلیام برایش خریده بود. وقتی لباسش را تنش می كردم این فكر هم بهم هی زد كه «زن، دیگه چرا رخت
نوهاشو تنش می كنی؟» ولی دلم راضی نشد. می خواستمش چه بكنم؟ چشم شوهرم كور، اگر باز هم بچهدار شدم
برود و برایش لباس بخرد. لباسش را تنش كردم. سرش را شانه زدم. خیلی خوشگل شده بود. دستش را گرفته بودم و
با دست دیگرم چادر نمازم را دور كمرم نگهداشته بودم و آهسته آهسته قدم برمی داشتم. دیگر لازم نبود هی فحشش
بدهم كه تندتر بیاید. آخرین دفعهای بود كه دستش را گرفته بودم و با خودم به كوچه می بردم. دو سه جا خواست
برایش قاقا بخرم. گفتم «اول سوار ماشین بشیم بعد برات قاقا هم میخرم» یادم است آن روز هم مثل روزهای دیگر هی
از من سوال می كرد. یك اسب پایش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند. خیلی اصرار كرد كه
بلندش كنم تا ببیند چه خبر است. بلندش كردم. و اسب را كه دستش خراش برداشته بود و خون آمده بود دید. وقتی
زمینش گذاشتم گفت «مادل ـ دسس اوخ سده بودس» گفتم «آره جونم حرف مادرشو نشنیده، اوخ شده» تا دم ایستگاه
ماشین آهسته آهسته می رفتم. هنوز اول وقت بود. و ماشینها شلوغ بود. و من شاید نیم ساعت توی ایستگاه ماندم تا
ماشین گیرم آمد. بچهام هی ناراحتی میكرد. و من داشتم خسته میشدم. از بس سوال می كرد حوصلهام را سر برده
بود. دو سه بار گفت «پس مادل چطول سدس؟ ماسین كه نیومدس. پس بلیم قاقا بخلیم» و من باز هم برایش گفتم كه
الان خواهد آمد. و گفتم وقتی ماشین سوار شدیم قاقا هم برایش خواهم خرید. بالاخره خط هفت را گرفتم و تا میدان شاه
كه پیاده شدیم بچه ام باز هم حرف می زد و هی می پرسید. یادم است یك بار پرسید «مادل تجا میلیم؟» من نمیدانم چرا
«یك مرتبه بیآنكه بفهمم، گفتم «میریم پیش بابا» بچه ام كمی به صورت من نگاه كرد. بعد پرسید «مادل، تدوم بابا؟
من دیگر حوصله نداشتم. گفتم «جونم چقدر حرف میزنی اگه حرف بزنی برات قاقا نمیخرم. ها!» حالا چقدر دلم می
سوزد. اینجور چیزها بیشتر دل آدم را می سوزاند. چرا دل بچهام را در آن دم آخر اینطور شكستم؟ از خانه كه بیرون
.آمدیم با خود عهد كرده بودم كه تا آخر كار عصبانی نشوم. بچهام را نزنم. فحشش ندهم. و باهاش خوش رفتاری كنم
ولی چقدر حالا دلم می سوزد! چرا اینطور ساكتش كردم؟ بچهكم دیگر ساكت شد. و با شاگرد شوفر كه برایش شكلك
درمیآورد و حرف میزد، گرم اختلاط و خنده شده بود. اما من نه به او محل می گذاشتم نه به بچهام كه هی رویش
را به من می كرد. میدان شاه گفتم نگهداشت. و وقتی پیاده میشدیم بچهام هنوز میخندید. میدان شلوغ بود و
اتوبوسها خیلی بودند. و من هنوز وحشت داشتم كه كارم را بكنم. مدتی قدم زدم. شاید نیم ساعت شد. اتوبوس ها كمتر
.شدند. آمدم كنار میدان. ده شاهی از جیبم درآوردم و به بچهام دادم. بچهام هاج و واج مانده بود و مرا نگاه می كرد
هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود. نمی دانستم چطورحالیش كنم. آنطرف میدان یك تخم كدویی داد میزد. با انگشتم نشانش
دادم و گفتم «بگیر. برو قاقا بخر. ببینم بلدی خودت بری بخری» بچهام نگاهی به پول كرد و بعد رو به من گفت «مادل
تو هم بیا بلیم.» من گفتم «نه من اینجا وایسادم تورو میپام. برو ببینم خودت بلدی بخری.» بچهام باز هم به پول
نگاه كرد. مثل اینكه دو دل بود. و نمیدانست چطور باید چیز خرید. تا بحال همچه كاری یادش نداده بودم. بربر نگاهم می
.كرد. عجب نگاهی بود! مثل اینكه فقط همان دقیقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خیلی بد شد. نزدیك بود منصرف شوم
بعد كه بچه ام رفت و من فرار كردم و تا حالا هم، حتی آن روز عصر كه جلوی در و همسایهها از زور غصه گریه
كردم، هیچ اینطور دلم نگرفت و حالم بد نشد. نزدیك بود طاقتم تمام شود. عجب نگاهی بود! بچهام سرگردان مانده بود
و مثل اینكه هنوز میخواست چیزی از من بپرسد. نفهمیدم چطور خود را نگهداشتم. یك بار دیگر تخمه كدویی را نشانش
دادم و گفتم «برو جونم. این پول را بهش بده، بگو تخمه بده، همین. برو باریكلا» بچهكم تخم كدویی را نگاه كرد و بعد
مثل وقتی كه میخواست بهانه بگیرد و گریه كند گفت «مادل، من تخمه نمیخام. تیسمیس میخام.» من داشتم بیچاره
می شدم. اگر بچهام یك خرده دیگر معطل كرده بود، اگر یك خرده گریه كرده بود، حتماً منصرف شده بودم. ولی بچهام
.گریه نكرد. عصبانی شده بودم. حوصله ام سررفته بود. سرش داد زدم «كیشمش هم داره. برو هر چی می خوای بخر
برو دیگه.» و از روی جوی كنار پیاده رو بلندش كردم و روی اسفالت وسط خیابان گذاشتم. دستم را به پشتش گذاشتم
و یواش به جلو هولش دادم و گفتم «ده برو دیگه دیر میشه.» خیابان خلوت بود. از وسط خیابان تا آن ته ها اتوبوسی
«و درشگهای پیدا نبود كه بچه ام را زیر بگیرد. بچهام دو سه قدم كه رفت برگشت و گفت «مادل، تیسمیس هم داله؟
من گفتم «آره جونم. بگو ده شاهی كیشمیش بده.» و او رفت. بچهام وسط خیابان رسیده بود كه یك مرتبه یك ماشین
بوق زد و من از ترس لرزیدم. و بی اینكه بفهمم چه میكنم، خودم را وسط خیابان پرتاب كردم و بچهام را بغل زدم و
توی پیاده رو دویدم و لای مردم قایم شدم. عرق از سر و رویم راه افتاده بود و نفس نفس می زدم بچهكم گفت «مادل
چطول سدس؟» گفتم «هیچی جونم. ازوسط خیابون تند رد میشن. تو یواش میرفتی نزدیك بود بری زیر هوتول.» این را
كه می گفتم نزدیك بود گریهام بیفتد. بچهام همانطور كه توی بغلم بود گفت «خوب مادل منو بزال زیمین» ایندفه تند
میلم.» شاید اگر بچهكم این حرف را نمی زد من یادم رفته بود كه برای چه كار آمدهام. ولی این حرفش مرا از نو به
صرافت انداخت. هنوز اشك چشم هایم را پاك نكرده بودم كه دوباره به یاد كاری كه آمده بودم بكنم، افتادم. بیاد شوهرم
كه مرا غضب خواهد كرد، افتادم. بچهكم را ماچ كردم. آخرین ماچی بود كه از صورتش برمی داشتم. ماچش كردم و
دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم «تند برو جونم، ماشین میادش.» باز خیابان خلوت بود و این بار بچه
ام تندتر رفت. قدمهای كوچكش را به عجله برمی داشت و من دو سه بار ترسیدم كه مبادا پاهایش توی هم بپیچد و
زمین بخورد. آنطرف خیابان كه رسید برگشت و نگاهی به من انداخت. من دامنهای چادرم را زیر بغلم جمع كرده بودم
و داشتم راه میافتادم. همچه كه بچهام چرخید و به طرف من نگاه كرد، من سر جایم خشكم زد. درست است كه
نمیخواستم بفهمد من دارم در میروم ولی برای این نبود كه سر جایم خشكم زد. مثل یك دزد كه سربزنگاه مچش را
گرفته باشند شده بودم. خشكم زده بود و دست هایم همانطور زیر بغل هایم ماند. درست مثل آن دفعه كه سر جیب شوهرم
بودم ـ همان شوهر سابقم ـ و كند و كو می كردم و شوهرم از در رسید. درست همانطور خشكم زده بود. دوباره از عرق
خیس شدم. سرم را پایین انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند كردم، بچهام دوباره راه افتاده بود و چیزی
نمانده بود كه به تخمه كدویی برسد. كار من تمام شده بود. بچهام سالم به آنطرف خیابان رسیده بود. از همانوقت بود
كه انگار اصلاً بچه نداشتهام. آخرین باری كه بچهام را نگاه كردم، درست مثل این بود كه بچه مردم را نگاه می
كردم. درست مثل یك بچه تازه پا و شیرین مردم به او نگاه می كردم. درست همانطور كه از نگاه كردن به بچه مردم می
شود حظ كرد، ازدیدن او حظ كردم. و به عجله لای جمعیت پیاده رو پیچیدم. ولی یك دفعه به وحشت افتادم. نزدیك بود
قدمم خشك بشود و سرجایم میخكوب بشوم. وحشتم گرفته بود كه مبادا كسی زاغ سیاه مرا چوب زده باشد. ازین خیال
موهای تنم راست ایستاد و من تندتر كردم. دو تا كوچه پایینتر، خیال داشتم توی پس كوچهها بیندازم و فرار كنم. به
زحمت خودم را به دم كوچه رسانده بودم كه یك هو، یك تاكسی پشت سرم توی خیابان ترمز كرد. مثال اینكه الان مچ مرا
خواهند گرفت. تا استخوان هایم لرزید. خیال می كردم پاسبان سر چهارراه كه مرا میپاییده توی تاكسی پریده و حالا
پشت سرم پیاده شده و الان است كه مچ دستم را بگیرد. نمیدانم چطور برگشتم و عقب سرم را نگاه كردم. و وا رفتم.
مسافرهای تاكسی پولشان را هم داده بودند و داشتند می رفتند. من نفس راحتی كشیدم و فكر دیگری به سرم زد. بی
اینكه بفهمم و یا چشمم جایی را ببیند پریدم توی تاكسی و در را با سر و صدا بستم. شوفر قرقر كرد و راه افتاد. و چادر
من لای درتاكسی مانده بود. وقتی تاكسی دور شد و من اطمینان پیدا كردم، در را آهسته باز كردم. چادرم را ازلای آن
بیرون كشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تكیه دادم و نفس راحتی كشیدم. و شب بالاخره نتوانستم پول تاکسی
.را از شوهرم در بیاورم
خیلی غم انگیز