دکتر هوشنگ اسفندیار شهابی

بنجامین دیزرائیلی، دولتمرد انگلیسی، در رمان سیبیل ؛ یا دو ملت در سال ۱۸۴۵ میلادی ( ۱۲۲۴ شمسی ) گفته بود که «جامعة انگلیس در بردارنده دو ملت است .


میان این دو هیچگونه آمیزش و همدلی وجود ندارد؛ آنها از عادات، افکار و احساسات همدیگر هیچ اطلایی ندارند .
گویی آنها ساکن دو اقلیم جدا یا مقیم دو سیارة متفاوت هستند؛ آنها با بذرهای متفاوت و با غذاهای متفاوت پرورش یافته اند، زندگی شان به شیوهای متفاوتی سروسامان می گیرد و قوانین یکسانی بر آنها حاکم نیست . » همزمان با انتشار کتاب وضعیت طبقه کارگر در انگلستان نوشته فردریش انگلس
ِ وسه سال پیش از مانیفست کمونیستی مارکس و انگلس، دیزرائیلی نیز « دو ملت» را به صورت » ثروتمندان و فقیران تعریف کرد ؛ اما علاوه بر نابرابری اقتصادی ؛ بر تفاوت های فرهنگی هم تاکید داشت .
این سه کتاب در دورانی نوشته شدند که مورخان آن را « دهه چهل گرسنگان » نامیده اند .
البته در قرن نوزدهم در روندی پیش رونده اما کند، فقر در اروپا محو شد و با افزایش ثروت
تفاوت های فرهنگی میان ثروتمند و فقیر به تدریج کاهش یافت، به گونه ای که نوربرت الیاس نوشت: »یکی از عجایب جامعة غرب این است که در مسیر توسعه اش؛ تضاد میان وضعیت و ضوابط سبک زندگی اقشار بالا دست و پایین دست به طرز چشمگیری کاهش می یابد .
خصلتهای طبقات پایین به تمام طبقات گسترش می یابد}… { و همزمان آن چیزهایی که
پیشتر ویژگی های تمایزدهندة طبقات بالادستی بود به همین منوال به کلیت جامعه تعمیم می یابد . »

اما در ایران اوضاع تاحدی متفاوت بود. تفاوت های فرهنگی میان اقشار بالادست و پایین دست جامعه تازه در آواخر قرن نوزدهم بود که در ایران آغاز شد .
جنگ های فرهنگی در دهة ۱۳۰۰ با حکومت غربی ساز رضاشاه آغاز شد و به مرور تمام
جامعه ایران را مبتلا کرد. در این تحقیق، نخست خاستگاه ِ های آنچه را نیکی کدی ِ مورخ، سندروم « دو فرهنگی» ایران می نامد مورد بررسی قرار می دهم و سپس به گاه شماری پیدایش آن در قرن نوزدهم می پردازم .

حق حاکمیت شکنندة ایران
در آستانة سال 1300


ایران در کنار امپراتوری عثمانی/ ترکیه،
چیــن، ژاپن و ســیام/ تایلنــد از معدود مستعمره
کشورهای غیرغربی بودند که رسما
کشورهای اروپایی نشــدند. این کشورها اگرچه
حق حاکمیت اسمی خود را در عصر امپریالیسم حفظ
کردند، هرگز از سوی قدرت های اروپایی به عنوان
عضو تمام عیار جامعة بین ا لمللی پذیرفته
نشــدند. حق حاکمیت آنها شــکننده
باقی ماند و نسبت به کشورهای کوچک
اروپایی، آسیب پذیری بیشتری در برابر
مداخلات خارجی داشتند. این کشورها
نه تنها از قدرت کافی بــرای جلوگیری از
نفوذ دولت هــای اروپایی کــه در پی الحاق
اقتصادشــان به »امپراتوری ِ های غیررســمی«
خود بودند ) لنین به آنها برچســب »شبه مســتعمره« را
داده بود( برخــوردار نبودند، که مجبور بودند معاهده هایی
نابرابر با قدرتهای غربی امضا کننــد که بدنام ترین آنها
به اصطالح کاپیتولاسیون ها بود؛ توافق نامه هایی غیردوجانبه
که اروپایی ها را از محاکم داخلی با این توجیه معاف می کرد
که آسیایی ها فاقد نظامهای حقوقی »متمدن«ی هستند
که بتوانند دادگاهی منصفانه بــرای غربی ها برگزار کنند.
حقوقدانان غربــی مدام این کشــورها را »نیمه متمدن«
می ِ خواندند تا فضایی مرزی بین کشورهای اروپایی ً کاملا
متمدن و دولت ها و مردمان غیراروپایی )»غیرمتمدن« فرض
شده( ایجاد کنند. این وضعیت برای نخبگان این دولت ها
وضعیتی آشــکارا تحقیرکننده بود و به همین خاطر ناچار
بودند اصلاحاتی در کشورهایشان انجام دهند تا به آنچه

غربی ها »استاندارد تمدن« می نامیدند،
دست پیدا کنند.
در اوایل قرن نوزدهم، زمانی که
خاندان جدید قاجار به دنبال طرح ریزی
دوبــارة مرزهای امپراتــوری صفویان بود
و در زمانهای که امپراتوری روســیه در حال
کشورگشــایی به ســمت جنوب بود، دو دولت
بر ســر قفقاز با یکدیگر وارد درگیری شــدند و
پس از دو جنگ که هر دو با پیروزی روسیه
پایان یافت، امپراتوری تزاری شرایط صلح
ســخت گیرانه ای را بر ایــران در عهدنامة
ترکمنچای تحمیل کرد که مهم ترین اثر
آن از دست دادن قلمروهای عمدة شمال
غربی و تصویب نظام کاپیتولاسیون در ایران
و همچنین پرداخت بیست میلیون روبل نقره
برای جبران خسارات بود. شکست نظامی و حس
ِ حقارت متعاقب آن نزد ایرانیان، زمانی که قدرتهای اروپایی
نیز امتیازات مشابه روسیه را مطالبه کردند زنگ هشداری
برای بیداری سیاســی ایرانیان بود. در ابتدا تصور میشــد
که ناکافی بودن مهارت نظامی دلیل شکســت بوده است
و برای درمان آن شــاهزاده عباس میرزا اصلاحاتی نظامی
را آغاز کرد. اما پروژة اصلاحــات فروکش کرد و ایرانیان در
حالی که به تدریج به این تصور رسیدند که از »غرب« عقب
افتاده اند، رسیدن دوباره به »کاروان تمدن« را هدف عالی
خود فرض کردند. حاصل اما نوعی »توسعه گرایی تدافعی«
بود؛ مجموعه ای از سیاست گذاریها با هدف تقویت دولت
به لحاظ نظامی، اقتصادی و مدیریتی به منظور ایستادگی
در برابر سلطة اروپا. دستاوردهای این سیاست گذاریها در
نهایت نومیدکننده بود و اگر ایران توانست حق حاکمیت

رسمی خودش را حفظ کند بیشتر به خاطر جایگاهش به
مثابة دولت حائل میان امپراتوری های روسیه و انگلیس بود.
البته تعامل فزاینده با اروپاییان به افزایش تعداد ایرانیانی منجر
شد که آداب فرهنگی غربی را اخذ می کردند. درون ایران نیز
ســاکنان اروپایی نظیر دیپلمات ها و مربیان و پزشکان نیز
منتقل کنندۀ آداب اروپایی به ایرانیان بودند. از آنجا که غرب
و بالتبع فرهنگش در قرن نوزدهم غالب بود، تقلید سبک های
ً فرهنگی اروپایی، مثلا لباس پوشیدن به سبک اروپایی ها،
نشستن روی صندلی به جای کف زمین، غذا خوردن با کارد
و چنگال، تلاشی منطقی بود که به اروپاییان نشان می داد
ایرانیان مردمی عقب مانده نیستند. تمایل برای اخذ محسنات
فرهنگ غربی و طرد مضرات آن و حفظ محاســن فرهنگ
خودی، البته در میان اغلب حامیان نوسازی غیرغربی رایجً
بود؛ مسئله از جایی آغاز می شد که دقیقاچه چیز« خوب»
است و چه چیزی »اشتباه«. پایان رژیم قدیم با ظهور انقلاب
مشروطة ایران، انگیزه ای بود برای غربی شدن عرفیات در

میان اقشار بالادست جامعة ایران. با این حال با عمیق تر شدن
ِ فاصلة میان ایرانیان جهان ِ وطن و باقی جامعه، نوعی واکنش
به این تحول خواهی آغاز شد. خوش تیپ های اهل مد با عنوان
فکلی تحقیر می شدند. آنها همچنین متهم به فرنگی مآبی
به معنای تقلید از غرب می شدند. آشوبی که انقلاب مشروطه
به وجود آورد خیلی زود به آغاز جنگ جهانی اول گره خورد
که نقطة عطفی برای ایران بود. تقریبایک قرن پس از آن که
معاهدات گلستان و ترکمنچای باعث شده بود که در داخل
رسیدن به غرب به یک الزام بدل شود، ایران همچنان به قدری
ضعیف بود که قدرت های خارجی بخشــی از آن را اشغال
کردند، با آسودگی موضع بی طرفی ایران را نادیده گرفتند و
ً
در خاک ایران با یکدیگر جنگیدند. پس از جنگ، کشور تقریبا
چندپاره شد و ضعف حکومت مرکزی باعث شد نیروهای
مرکزگریز در هر گوشه ای از کشور مدعی قدرت شوند. گویا
آشوب سیاسی کافی نبود، که شیوع بیماری واگیر آنفوالنزا نیز
ً
حدود یک دهم از جمعیت ایران را کشت. تا این زمان، تقریبا
معجزه بود که حق حاکمیت ایران بدون آنکه مرزهای پیش
از جنگ جابه جا شوند باقی ماند.


نومیدی روشنفکران
در آغاز دهۀ 1300


در چنین موقعیتی ساختن دولتی مدرن و کارآمد اهمیتی به
اندازة مسئلة مرگ و زندگی برای ایران پیدا کرد. بسیاری از
ایرانیان تحصیلکرده از فرهنگ ایرانی نومید شده و از غربی
شدن تمام عیار به عنوان تنها راه پیش رو حمایت می کردند.
آنها دیدگاه هایشــان را در نشریاتی نظیر ایرانشهر، کاوه
و فرنگســتان مطرح می کردند که همگی در اروپا منتشر
می شدند. البته بســیاری نیز با چنین انقطاعی از گذشته
مخالف بودند و تضاد میان ایرانیان غرب زده که تا حدی بیگانه
با فرهنگ بومی خود شده بودند و ایرانیان محافظه کاری که
اذهان شان به روی جهانی وسیع تر بسته بود، به سوژة طنزآمیز
دو اثر ادبی مشهور در نثر مدرن فارسی تبدیل شد که هر دو

در سال ۱۳۰۰ منتشر شدند. در داستان کوتاه »فارسی شکر
است« از محمدعلی جمالزاده، مرد ساده ای خودش را در
اتاقی در کنار ایرانی غربزدة افراطی می بیند که تازه از اروپا
ً در صحبت هایش از اصطلاحات فرانسوی استفاده
می کند و مرد روحانی مسلمانی هم در اتاق حضور
دارد که یکسره بدون دلیل در صحبت هایش از کلمات عربی
که آموخته استفاده می کند. همنشینی این دو شخصیت به
نویسنده اجازه می دهد که زبان ساده و عامه فهمی را به عنوان
زبان داستان خود انتخاب کند، و به یکی از بنیان گذاران نثر
مدرن فارسی تبدیل شود. در نمایشنامة جعفرخان از فرنگ
برگشته اثر حسن مقدم نیز مرد جوانی که تازه از اروپا برگشته
با رفتارهای عجیبی که دارد خانوادهاش را حیرت زده می کند،
از جمله آوردن سگ خانگی کوچکی که ایرانیان مسلمان
آن را نجس می دانند. عنــوان نمایشنامه بیان طنزآلودی
از مردی به شــدت غرب زده است. البته در این نمایشنامه،
ً جعفرخان عملا شخصیت دلسوز و تحصیل کرده ای است که
می خواهد به کشور خدمت کند اما با شیوه های غالب سنتی
مانع او می شوند. ایرانیان تحصیلکرده از اینکه می دیدند
هرگونه پیشرفت کشور برای تبدیل شدن به ملت مدرن و
سیاست های نخبگان مترقی را اکثریت محافظه کار به راحتی
می توانند سرکوب کنند، نومید شدند و بالتبع به تدریج هوادار
دولتی قدرتمند شدند که بتواند بر مقاومت از سوی جامعه
فائق آید. کودتای ۱۲۹۹ چهره ای را به قدرت نزدیک کرد که
چنین دولتی را بسازد: رضاخان پهلوی.

اروپایی شدن اقتدارگرایانه
تحت حکومت رضا شاه


تحت ســلطنت قاجار، اخذ ســبک های فرهنگی غربی،
جزئی، گزینشی و تدریجی بود و تنها بر اقلیتی کوچک تأثیر
می گذاشت. مهم تر از آن، این فرایند تا حد زیادی خودسرانه
بود. این وضعیت در دوران رضاخان که اوج گیری سیاسی اش
با سرنگونی سلسلۀ قاجار در سال ۱3۰۴ و تأسیس سلسلة
پهلوی همراه بود، تغییر کرد. با کنار رفتن قاجارها، دولتی
جدید و کارآمدتر در ایران ساخته شد. نخست، ارتش مدرن
ساخته شد تا بتواند اقتدار دولت مرکزی را در سراسر کشور
ِ بگستراند. نظام ِ جدید ِ مدیریت سرزمینی به دولت این امکان
را می داد که حضورش را حتا در کوچک ترین روستاها هم
درک کنند. نظام ثبت احوال راه اندازی شد که به موجب آن
شهروندان باید تولدها، اسامی، ازدواج ها، طلاق ها و فوت ها را

ثبت می کردند؛ انگیزة اصلی در مدرن کردن نظام ثبت احوال،
خدمت سربازی و شناسایی افراد به آن منظور بود که چند
روز بعدتر آغاز شد. اصلاحات حقوقی که با انقلاب مشروطه
آغاز شــده بود تکمیل، پروژه هایی زیرساختی آغاز شد که
بخش های مختلف کشور را به مرکز و برعکس متصل می کرد.
ِ برخی از ایــن اقدامات مربــوط به دولتســازی با
مخالفت هایی روبه رو شــد؛ برای مثال، خدمت ســربازی
کشــاورزان را از جوانانی که برای کار در زمان برداشت لازم
داشتند، محروم می کرد، و بنابراین مخالفت هایی به همراه
داشت. البته این مخالفت در مقایسه با جدالی که مهندسی
فرهنگی با هدف اروپایی کردن امور روزمره ایجاد کرد، بسیار
ناچیز بود. به ایرانیان گفته می شد که مانند اروپایی ها از میز
و صندلی استفاده کنند، مانند اروپایی ها لباس بپوشند، به
موسیقی اروپایی گوش کنند و در ورزش ِ های تیمی اروپایی
بازی کنند. زمانی که در دی ماه ۱۳۱۴ به زنان گفته شد که
از امروز به بعد دیگر باید کشــف حجاب کنند، این مداخلة
دولتی در امور شخصی برای اغلب ایرانیان قابل تحمل نبود.


آداب شرعی نیز مستثنا نبود: مراسم محبوب عاشورا، به شدت
محدود و برخی از این آداب، از جمله نمایش های پرشــور
تعزیه خوانی ممنوع شد. گویی برای نمک پاشیدن بر زخم
بود که کارناوالی به نام کاروان شادی برای جشن تولد رضاشاه
در بیست وچهارم اسفند راه افتاد که با چرخ وفلکهای زیادی
همراه بود. گرچه این اتفاق در ماه عزاداری محرم رخ نداد، در
آن زمان تصور می شد که این مراسم تلاشی است برای اینکه
مراسم شادی جایگزین سوگواری شود. دلیل این لجاجت در
معرفی سبک های غربی چه بود؟ بخش زیادی از آن به خاطر
این تصور بود که اروپاییان با چنین اصلاحاتی، ایرانی را جدی
می گیرند و به او احترام می گذارند.

هرچه بود، به لحاظ تشکیلاتی پیشرفت های مهمی رخ داد :
در سال ۱۲۹۹ ایران تنها کشور مسلمان عضو بنیانگذار
جامعة ملل بود؛ در سال ۱۳۰۷ اصلاحات حقوقی در ایران
کامل شــد و ایران به صورت یک جانبه کاپیتولاسیون ها را
فسخ کرد؛ در سال ۱۳۰۸ سرانجام برده داری منسوخ شد.
این شــرایط بدین معنی بود که بدون تردید ایران اکنون
«استاندارد تمدن» را از حیث دیپلماسی بین المللی کسب
کرده و می تواند از مزایای این پیشــرفت بهره ِ برداری کامل
کند. یک دیپلمات امریکایی در ایــران در اظهارنظری در
خصوص محدودیت های مراســم عاشــورا در سال ۱۳۱۰
گزارش داد که «تأکید خاصی بر تلاش های روشنگرانة دولت

مرکزی و مقامات پلیس در مراسم عاشورا می شود تا مانع از
آداب متعصبانه ً مثالا قمه زنی که جنبه ای سنتی دارد شوند. »
اقداماتی نظیر تحمیل پوشــیدن کلاه فرنگی به مردان نیز
صورت گرفت که انگیزة آن تمایل به « متمدن» نشان دادن در
منظر اروپایی ها بود، اگرچه به هیچ وجه منحصر به ایران نبود.
در روسیه، پطر کبیر در بخشی از برنامۀ اصلاحاتش پوشیدن
لباس های محلی را منع کرده و بر ریش مردان مالیات وضع
کرده بود. در غرب آسیا، نوسازی فرهنگی کمال آتاتورک در
ً
ترکیه و سیاست گذاری های شاه امان اله در افغانستان ماهیتا
یکســان بود گرچه در عمل یکی نبودند. اینگونه
سیاســت گذاری های فرهنگی محــدود به دنیای
مســلمانان هم نبود: در اواخر دهة ۱۳۱۰ ،پیبون،
نخست وزیر تایلند، فرمان داد که مردان باید کلاه و
کت وشلوار غربی بپوشند و مردم تایلند باید با قاشق
و چنگال غذا بخورند و اینک شــوهران میبایست
پیش از ترک خانه همسرانشــان را ببوسند: همۀ
اینها می خواست به جهانیان نشان دهد که مردم
تایلند »متمدن« شده اند. اشتیاق فراوان برای تقلید
فرهنگی که اغلب مورد نقد و طعنة مورخان دورة
پهلوی قرار گرفتــه بهیچ وجه منحصر به ایرانیان
نبوده اســت. در بازنگری تاریخ گذشــته برخی از
وســواس های رفتاری نوگرایان ایرانی در تشبه به
اروپایی ها شاید کودکانه به نظر آید، اما نباید فراموش
کرد که آنها فاقد چنین امکانی برای بازاندیشــی
بودند. آنها کم تعداد و نومید با تکالیف متعدد بودند و
این حس اضطرار باعث می شد گاه دست به اقداماتی
رادیکال بزنند.

نفرتی که بســیاری از جنبه های مهندســی
فرهنگی پهلوی نخست در اقشار وسیع جامعه ایجاد
کرد نباید ما را به این نتیجه برســاند که حکومت
خودکامة رضاشاه می خواسته »دولت« را به جنگ
»جامعه« بفرســتد؛ همه چیز به کنــار، کارکنان
دولت، ایرانی بودند. مهمتر از آن، بسیاری از ایرانیان
تحصیل کرده از صمیم قلب با همگون سازی فرهنگی
کشورشان با غرب مسلط موافق بودند و آن را رکنی
ضروری برای ترقی و توسعه می دانستند. آنها تلاش
می کردند هموطنان کمتر مترقی خود را از طریق
نوشتن مقالات در روزنامه ها با آداب زندگی »متمدن«
آشنا کنند و امید داشتند که سرمشق آنان دیر یا زود

توسط همگان پیروی شود. فارغ از اینکه خائن به فرهنگ
بومی باشند، آنها وطن پرستانی را مورد ستایش قرار میدادند
که حامی نوعی ملی گرایی بودند که گذشتۀ پرافتخار را ترویج
می کرد و درعین حال فی نفسه مخالف دین نبود بلکه در پی
آن بود که دین را از جنبه های آیینی آن جدا کرده و به حوزة
امور شخصی هدایت کند. دیپلمات امریکایی که در بالا از او
نقل شد، حیرت خودش را از اعتمادبه نفس حلقه های رسمی
ابراز می دارد که گویی تصور می کنند می توانند نوسازی را
بر « مردم همچنان عقبمانــده» تحمیل کنند. تاریخ به ما

می گوید که آنها نتوانســتند، و این تخاصم میان ایرانیان
»مدرن تحصیلکردة غرب« و » «مردم همچنان عقب مانده«
سندرم جامعة دوگانه را شکل داد. اما ایرانیان »مدرن« چه
کسانی بودند؟ آیا آنها صرفا « تحصیل کرده غرب » بودند؟


تحصیلات و « طبقة متوسط مدرن»


آنطور که ( ری متحــده ) بیان کرده اســت، در حالی که در
ِ اروپا نظام آموزشی ِ مدرن عرفی از تشکیلات مذهبی بیرون
آمد، در جامعة مســلمانان، مکاتب و مدارس قدیمی
نوسازی نشدند؛ در عوض، در کنار مدارس قدیمی که
مطالبش تنها محدود به مسائل مذهبی بود و افق دید
دانش آموزانش محدود بود، مدارس جدیدی تأسیس شد
که افق دید آنان را گسترش می داد. در این مدارس جدید
آموزش علوم جدید از چهارچوب مذهبی جامعه منفک
شده بود و دستورات مذهبی صرفا یک موضوع درسی در
میان موضوعات بسیار دیگر بود. نخستین مدرسة مدرن
در ایران در ســال ۱۲۳۰ به نام دارالفنون تأسیس شد؛
مدرس های که نامش برگرفته از دارالفنونی بود که پنج
سال قبل در ترکیه تأسیس شده بود. استادان اروپایی
استخدام شــدند تا در این مدارس تدریس کنند، مفاد
درسی ارائه شده به نخبگان جوان ایرانی هم علوم مدرن
بود، هم زبان های اروپایی، و هم موسیقی و تربیت بدنی
اروپایی. در ادامه، مبلغان مسیحی نیز مدارسی را تاسیس
کردند برای ارمنی ها و آشوری های ایران که واسطه ای
میان فرهنگ اروپایی و ایرانیان مسلمان بودند. پس از
انقلاب مشروطه، دولت توجه بیشتری به آموزش کرد
و مدارس دولتی در سراسر ایران تأسیس شد؛ پیشرفتی
که در دورة رضاشاه شدت گرفت. دانش آموختگان این
مدارس که در آغاز دهة ۱۲۸۰ شمار آنها فزونی گرفت
به استخدام دیوان سالاری جدیدی درآمدند که در اوایل

دهة ۱۳۰۰ تشکیل شد. علاوه بر این، دولت همچنین
دانشجویان را برای تحصیل به دانشــگاه های اروپایی
اعزام می کرد و زمانی که آن ها برمی گشتند در رده های
بالای دولت استخدام می شــدند. به این دیوان ِ سالاری
جدید بعلاوه معلمان، افسران نظامی و اعضای مشاغل .
روشنفکری معمولا طبقه متوسط مدرن گفته می شود اگر
بنا باشد تمام ایرانیانی را که چشم انداز غرب گرایانه در زندگی
ِ دارند، پوشــش بدهد، از نظر من هر سه جزء عبارت »طبقة
متوسط مدرن« مسئله ساز هستند. نخست اینکه، ابدا روشن
نیست که تمام اعضای این گروه »مدرنیته« را هرچه که باشد،
فراتر از تحصیلات عرفی و اتخاذ نوگرایی های اروپایی، به واقع
درونی کرده باشند. دوم، تمام آنها متعلق به اقشار متوسط
جامعه نبوده اند. فراموش نکنیم که طبقات بالای جامعه نیز
جزء نخستین کسانی بودند که سبکهای اروپایی را اتخاذ
کردند. علاوه بر این، بسیاری از پسران طبقة تجار سنتی به
تحصیلات مدرن رو آوردند و به تاجرانی مدرن تبدیل شدند
که سبک زندگیشان با اقوام و بستگانش در مجموعة بازار
ً
تفاوت زیادی داشت. از سوی دیگر، معلمان مدارس که قطعا
در زمرة ایرانیان به شدت غرب گرا بودند، وضعیت مالی شان
شباهت کمی به زمین دارانی داشت که در مدارس شبانه روزی
سوئیس تحصیل کرده بودند. می رسیم به کلمة سوم: طبقه.
اگر ما »طبقه« را برای انباشت اجتماعی انسان هایی دارای
شرایط وجودی یکســان به کار ببریم که بالتبع تمایلات و
رفتارهای یکسانی دارند و از منافع مشترکشان آگاه هستند،
در آن صورت ایرانیانی که تمایل به اخذ وجوه مختلف
ً سبک زندگی غربی داشتند قطعا»طبقه « نبودند. در سراسر قرن
بیستم برخی از آنها متحد سلطنت خودکامه بودند، برخی
دیگر متحد روحانیون شیعه، در حالی که برخی کمابیش
هوادار مشروطه خواهی عرفی بودند، و برخی دیگر همچنان
هوادار مارکسیسم و حتا فاشیســم. بنابراین من استفاده از
اصطلاح «جهان وطنی ها» را برای تمام این ایرانیان پیشنهاد
می کنم، زیرا هیچگونه معنــای انتزاعی تعلق به یکدیگر را
نمی رساند بلکه توجه را به ارجاعات فرهنگی ارتباط دهنده

جلب میکند، بدون آنکه بار معنایی توهین ِ آمیز بی اصالت
بودن کلمة غرب زده را به ذهن متبادر سازد. بخش دیگر جامعه
را می توان »محلی ها« نامید به این معنی که عموما ارجاعات
فرهنگی آن ها ریشه در ایران یا جهان اسلام داشت. من این
اصطلاح را بر کلمة »سنتی ها« که معنای تلویحی باثباتی و
استمرار را در خود دارد، ترجیح می دهم زیرا در حقیقت آداب
این ایرانیان نیز به واسطة پویایی درونی و هم بر اثر فشارهای
ساختاری که پیشتر به آنها اشاره گردید، دستخوش تغییر
می شد. این »بخش محلی« همچنین مردم ثروتمند و فقیر
را در بر می گرفت، و طیف وسیعی را شامل می شد از تاجران

بازاری ثروتمند تا طبقات فرودســت شــهری و روستایی.
بنابراین، بر خالف وضعیــت انگلیس آنگونه که دیزرائیلی
توصیف می ً کرد، تمایزات طبقاتی و اختلافات فرهنگی کاملا
منطبق بر هم نبودند، گرچه متوســط ثروت اعضای بخش
جهان وطنی آشکارا بیشتر از بخش محلی بود. اما آنچه بیش
از هر چیز این دو بخش را از یکدیگر متمایز می ساخت سبک
زندگی بود که در آداب پوشش و غذا خوردن و الگوهای تعامل
اجتماعی دیده می شد.
دولتی نیز که این سیاست گذاریهای غربی سازی را در
سال های بین دو جنگ دنبال می کرد، دولتی دیکتاتوری بود،

اما زمانی که رضاشاه پس از تهاجم روسیه ـ انگلیس در سال
۱۳۲۰ به زور برکنار شد، بخش جهان وطنی به لحاظ اندازه
به قدر کافی رشد کرده بود که دیگر صرفا محفل کوچکی از
مقامات رسمی نباشد بلکه بخش قابل توجهی از جامعة ایران،
هرچند در اقلیت، بود.

ترجمه ابراهیم اسکافی