سياوش (یا سیاوخش) يكي ازقهرمانان مهم شاهنامه است با شخصیتی مثبت و به عبارتي،
«خير مطلق» .تراژدی « سیاوش » یکی از درد ناکترین داستانهای شاهنامه استاد توس
است .
او تولدي عجيب دارد. مادرش دختري از تورانيان است كه به طور اتفاقي (وشايد معجزه
آسا) به دربار كاووس راه مي‌يابد. او جواني در نهايت زيبايي، دلاوري، پارسايي ،
مهرباني و گذشت است. سیاوش تن به گناه نمي‌دهد، آتش برپاكدامني‌اش گواهي مي‌دهد و
براثر حسد و كينه‌توزي انسان‌هاي پليد، مظلومانه كشته مي‌شود. سیاوش در این داستان
نماد پاکی و نجابت است که دگر بار به این امر گوشزد می شود . اما در عین حال زیرک و
بی باک است . در حقیقت او مظهر درست پیمانی و جوانمردی است.


داستان سیاوش


کنون ای سخن گوی بیدار مغز
یکی داستانی بیرای نغز
سخن چون برابر شود با خرد
روان سراینده رامش برد

تو چندان که گویی سخن گوی باش
خردمند باش و جهانجوی باش

روزی توس به همراه گودرز و گیو و چندین سوار برای شکار به نخچیرگاه رفتند و
شکارهای زیادی زدند . درهمین اثنا که توس و گیو به جلو می تاختند چشمشان به
زیبارویی افتاد با قدی چون سرو و رویی چون ماه . هردو به طرف او رفتند و صبر و
قرارشان از دست رفته بود .و می خواستند بدانند به چه علت این زیبا روی بی همتا به
اینجا آمده است ؟!
بدو گفت گیو ای فریبنده ماه / ترا سوی این بیشه چون بود راه.
توس به او گفت : چه کسی تو را به این بیشه آورد؟ دختر پاسخ داد : که من از خاندان
افراسیابم. دیشب پدر من که مست بود، مرا زد و می ‌خواست مرا بکشد که من خانه را رها
کردم و گریختم و اسبم در راه بماند و پیاده به راه افتادم و دزدان نیز جواهر و تاج زرّین
مرا، از من ستدند:
توس و گیو هر دوبی قراری در جانشان قرار گرفت ومحو زیبایی او شدند . توس گفت :
من بودم که اول او را یافتم و با سرعت به سمت او دویدم ، اما گیو می گفت: نه من اول
رسیدم. خلاصه کارشان به نزاع کشید و برای داوری نزد کاووس شاه رفتند اما وقتی
کاووس دخترک را دید دلش به سوی او پرکشید ، پس به آن دو گفت : من کارتان را آسان
می کنم این آهویی که شکار کردید شایسته من است . بدینسان شاه با او ازدواج کرد. بعد از
گذشت نه ماه او پسر زیبایی به دنیا آورد و« کاووس »نام او را «سیاوخش »نهاد .
جهاندار نامش سیاوخش کرد
برو چرخ گردنده را بخش کرد
ستاره شناسان طالع او را آشفته دیدند . کاووس آشفته شد و به خدا پناه برد و تصمیم گرفت
او را برای پرورش یافتن نزد رستم بسپارد . پس رستم او را به زابلستان برد و بزرگ کرد
و آئین رزم و پادشاهی و هنرهای دیگر را به او آموخت تا کارش به جایی رسید که شیر را
به بند می آورد .
سیاوش چنان شد که اندر جهان
به مانند او کس نبود از مهان

پس روزی به رستم گفت: من دیگر باید به نزد پدرم بروم . رستم و سیاوش به سوی
پایتخت رفتند و کاووس شاه از آنان استقبال کرد و جشنی برپاشد. بعد از مدتی مادر سیاوش
مرد و او را درد و حسرتی بسیار فراگرفت و به عزا نشست. روزی کاووس با پسرش
نشسته بود که سودابه وارد شد بی اختیار به سیاووش نگریست و آتش عشق در نهادش بر
افروخته شد
برآمد برین نیز یک روزگار
چنان بد که سودابهٔ پرنگار
ز ناگاه روی سیاوش بدید
پراندیشه گشت و دلش بردمید
چنان شد که گفتی طراز نخ است
وگر پیش آتش نهاده یخ است
سودابه دل‌باخته سیاوش شده بود از این رو کسی را نزد سیاوش فرستاد که پنهانی از او
بخواهد که به شبستان برود . سیاوش آشفته شد و پاسخ داد: به او بگو من مرد شبستان و
حیله گر نیستم . روز بعد سودابه نزد شاه رفت و به او کفت : بهتر است که پسرت را به
شبستان بفرستی تا از بین دختران کسی را انتخاب کند . شاه پذیرفت و با سیاوش صحبت
کرد. سیاوش ابتدا کراهت داشت ولی پس از اصرار زیاد پدرش مجبور شد بپذیرد . کلید
شبستان در دست پاکمردی به نام هیربد بود .شاه او را فراخواند و گفت : فردا نزد سیاوش
برو و او را به شبستان ببر. روز بعد سیاوش به شبستان رفت و زیبارویان به استقبالش
آمدند و سودابه او را غرق بوسه کرد اما سیاوش با کراهت از نزد او گذشت و به سوی
خواهرانش رفت و پس از مدتی آنجا را ترک کرد . شبانگاه شاه به شبستان رفت و نظر
سودابه را پرسید و او گفت اگر شاه بخواهد می توانیم از دختران من یا کی آرش یا کی
پشین انتخاب نموده و به عقدش درآوریم. شاه پذیرفت و با سیاوش صحبت کرد و از او
خواست تا کسی را انتخاب کند.
بدو گفت شاه ای پسر شاد باش
همیشه خرد را تو بنیاد باش..
سیاوش روز بعد به شبستان رفت و سودابه زیبارویان را به او نشان داد و گفت که هرکدام
را می پسندی انتخاب کن . سیاوش به فکر فرورفت و با خود گفت : من نباید زنم را از

دشمنان انتخاب کنم . من ماجرای شاه هاماوران را از بزرگان شنیده ام و سودابه هم که
دختر اوست خوبی مرا نمی خواهد پس سکوت کرد.
سودابه گفت : عجیب نیست که تو پاسخی نمی دهی چون این ماهرویان که در کنار
خورشیدی چون من ایستاده اند زیباییشان به چشم نمی آید پس بیا تا با هم پیمان ببندیم
ازین خوب رویان به چشم خرد
نگه ک ن که با تو که اندر خورد
سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد
چنین آمدش بر دل پاک یاد
پس سر او را در بر گرفت و بوسید . سیاوش شرمگین شد و با خود گفت : خداوندا مرا از
بد دور بدار من نمی خواهم با پدرم بی وفایی کنم و اسیر اهریمن شوم اما اگر به او جواب
سردی بدهم خشمگین می شود و نزد شاه از من بد گویی می کند .
رخان سیاوش چو گل شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم
پس به آرامی به سودابه گفت: تو همتایی نداری و شایسته کسی جز شاه نیستی اکنون برای
من دخترت کافی است تو سرور بانوان و جای مادر من هستی. وقتی کاووس به شبستان
رفت سودابه مژده داد که سیاوش دختر مرا پسندید و شاه هم شاد شد . روز دیگر سودابه
پس از آراستن خود سیاوش را نزد خود فراخواند و گفت: شاه گنج زیادی به تو داده است و
من هم دخترم را به تو می دهم . حالا چه بهانه ای داری ؟ من از عشق تو می میرم هفت
سال است که غم عشق تو بر دلم نشسته است پس مرا شاد کن و به میل من رفتار کن و اگر
چنین نکنی نزد شاه خواهم رفت و با او خواهم گفت که چه در سر داری و ترا رسوا خواهم
کرد
و گر سر بپیچی ز فرمان من
نیاید دلت سوی پیمان من
کنم بر تو بر پادشاهی تباه
شود تیره بر روی تو چشم شاه

سیاوش گفت : مباد که من دینم را فدای دلم کنم و به پدرم جفا نمایم. نه …من با پدر بیوفایی
نخواهم کرد .
سودابه به او آویخت که من راز دلم را به تو گفتم و تو می خواهی مرا رسوا کنی؟ پس
جامه اش را درید و فریاد کشید . در کاخ غلغله شد و به شاه خبر رسید .
بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دو رخ را همی کرد چاک
برآمد خروش از شبستان اوی
فغانش ز ایوان برآمد به کوی
کاووس به شبستان رفت و سودابه گریان شروع به بد گویی و تهمت زدن به سیاوش نمود .
شاه عصبانی شد و گفت :باید سر از تن سیاوش جدا کرد . همه را متفرق کرد و به سیاوش
گفت : ماجرا را بازگو.سیاوش هرچه گذشته بود، بازگفت اما سودابه انکار می کرد و می
گفت : او به من نظر بد داشته و لباسم را درید .
چنین گفت سودابه کاین نیست راست
که او از بتان جز تن من نخواست
کاووس با خود گفت : نباید شتاب کنم پس برو بالای سیاوش را بویید اما بوی می و مشکی
که از سودابه می آمد در سیاوش نبود .پس به سودابه بدگمان شد و پیش خود گفت : باید او
را با شمشیر بکشم اما اولا ترسید که در هاماوران شورش شود و ثانیا به یادش آمد که وقتی
او اسیر شاه هاماوران بود سودابه هم در کنارش اسارت را پذیرفت و سوم اینکه شاه سودابه
را دوست داشت و چهارم آنکه کودکان کوچکی از او داشت . پس به سیاوش گفت : با کسی
در این مورد چیزی مگو . وقتی سودابه فهمید که در برابر شاه خوار و ذلیل شده است ،به
فکر چاره افتاد . زنی در پرده سرا داشت که پر از مکر و افسون بود و در آن هنگام نیز
بچه ای از اهریمن در شکم داشت. سودابه به او گفت : دارویی بخور و بچه ات را بینداز تا
من به کاووس بگویم این بچه از من بوده است زن پذیرفت و دارویی خورد و دو بچه از
او افتاد. سودابه طشتی را که بچه ها در آن بودند را آورد و خروشید و ناله کرد وقتی
کاووس شنید غمگین شد .
صبح که شاه به شبستان آمد سودابه را دید که گریه می کند و طشتی را که کودکان در آن
بودند را نیز دید و این باعث شد که کاووس بدگمان شود . پس به سراغ ستاره شناسان و
طالع بینان رفت و آنها پس از تفحصات زیاد گفتند: کودکان از آن دیگری است و از تو و

سودابه نیست. کاووس تا مدتی راز را پنهان داشت .سودابه هر روز می نالید و از شاه
دادخواهی می خواست . تا اینکه شاه دستور داد زن بدگوهر را آوردند و به بند کشیدند .
هرچه به او وعده دادند چیزی نگفت . او را با خواری زدند و تهدید کردند که او را با اره
خواهند برید اما او گفت من اطلاعی ندارم. ستاره شناس هرچه را گفته بود در برابر سودابه
گفت . سودابه پاسخ داد : اینها از ترس سیاوش چنین می گویند . شاه بین دوراهی قرار
گرفت و نمی دانست چکار کند
سیاوش چنین گفت کای شهریار
که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار
اگر کوه آتش بود بسپرم
ازین تنگ خوارست اگر بگذرم
پر اندیشه شد جان کاووس کی
ز فرزند و سودابهٔ نیک ‌پی

ناچار گفت : آتشی به پا کنید تا شاید آتش کناهکار را رسوا کند . سودابه گفت : من راست
می گویم و این دو بچه گواه من هستند . وقتی شاه موضوع را به سیاوش گفت او پذیرفت.
به صد کاروان اشتر سرخ موی
همی هیزم ورد پرخاشجوی
نهادند هیزم دو کوه بلند
شمارش گذر کرد بر چون و چند
ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید
چنین جست و جوی بلا را کلی
پس در دشت هیزم جمع کردند و آتش به پا کردند
(زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان)

و سیاوش با جامه سپید سوار بر اسبی سیاه در برابر شاه تعظیم کرد . کاووس صورتش
شرمگین بود. سیاوش گفت ناراحت مباش که اگر بی گناه باشم رها می شوم وگرنه مجازات
را خواهم چشید . پس شروع به درد دل با خدا کرد
به نیروی یزدان نیکی دهش
کزین کوه آتش نیابم تپش
خروشی برآمد ز دشت و ز شهر
غم آمد جهان را ازان کار به..
و داخل آتش شد و به سلامت از آن عبور کرد و نزد پدر شتافت .
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا او کی آید ز آتش برون
چو او را بدیدند برخاست غو
که آمد ز آتش برون شاه نو
کاووس گفت : ای دلیر! کسی چون تو که از مادری پاکدامن زاده شده است پادشاه جهان
خواهد شد پس او را برگرفت و از کردار بد خویش پوزش خواست و سه روز به جشن و
شادی پرداختند .
یکی شادمانی بد اندر جهان
میان کهان و میان مهان
همی داد مژده یکی را دگر
که بخشود بر بی گنه دادگر
روز چهارم سودابه را پیش خواند وملامت کرد وکفت دیگر پوزش تو را نمی پذیرم پس
آماده مرگ باش . سودابه گفت : این کار را مکن . این جادوی زال بود که به ما رسید . شاه
گفت : باز هم نیرنگ به کار می بری و شرم نمی کنی؟ پس به جلاد گفت : او را به دار
بزن .
سیاوش چنین گفت با شهریار

که دل را بدین کار رنجه مدار
به من بخش سودابه را زین گناه
پذیرد مگر پند و آید به راه
سیاوش پادرمیانی کرد که او را ببخش شاید پند پذیر باشد و به راه آید .شاه پذیرفت . سودابه
را دوباره به شبستان بردند پس از مدتی دوباره دل شاه پر از مهر سودابه شد و سودابه نیز
دوباره به بد گویی از سیاوش می پرداخت و شاه را بد گمان می کرد . در همین زمان بود
که شاه شنید که افراسیاب با صدهزار ترک به سوی ایران آمده است پس در فکر این بود که
چه کسی می تواند هماورد او شود . سیاوش با خود گفت: بهتر است من به جنگ او روم تا
از چنگ سودابه و بدگمانی پدر خلاص شوم
مگر کم رهایی دهد دادگر
ز سودابه و گفت و گوی پدر
دگر گر ازین کار نام آورم
چنین لشکری را به دام آورم
.پس نزد شاه رفت و تقاضای خود را گفت و شاه هم شادمانه موافقت کرد و رستم را نزد
خود خواند و گفت که با سیاوش همراه شود. بنابراین سپاهیان را آماده کردند و مجهز و
کامل با دوازده هزار سپاهی پهلوی و پارس و بلوچ و کرد و گیلانی و خلاصه هر ایرانی
پهلوانی را که آماده بود ،مهیا کردند . کاووس تا جایی سیاوش را همراهی کرد و با نا
راحتی و اشک و آه با او خداحافظی نمود . گویا دلشان گواهی می داد که دیگر دیداری
نخواهند داشت . سیاوش و رستم از ایران به زابلستان نزد زال رفتند و یکماه آنجا به شادی
سپری کردند و بعد راه افتادند و از زابل و کابل و هند هم سپاهی با آنها همراه شدند . به
افراسیاب خبر رسید که سپاه ایران به فرماندهی سیاوش و سپهداری رستم آمد وقتی سپاه
ایران به دروازه بلخ رسید جنگ سختی درگرفت و بعد از سه روز وارد بلخ شدند و شرح
فتح خود را به شاه نوشتند و سیاوش اضافه کرد که افراسیاب در سغد است اگر شاه فرمان
دهد به آنجا می روم و با او می جنگم شاه پاسخ داد که در جنگ با او شتاب مکن . او خود
وارد جنگ می شود . از آنسو گرسیوز نزد افراسیاب آمد و خبر داد که بلخ گرفته شده است
. افراسیاب برآشفت و سپاهی گران آماده کرد .
نیمه شب که همه در خواب بودند ناگهان خروشی از سرای افراسیاب برخاست و همه از
خواب پریدند . گرسیوز نزد افراسیاب رفت و او را در بر گرفت و پرسید چه شده است ؟

ولی او همچنان در بغل برادرش می لرزید تا اینکه بالاخره گفت :در خواب بیابانی پر از
مار دیدم و زمین پراز گرد و خاک و آسمان هم پراز عقاب بود .ناگهان بادی برخاست و
درفش مرا سرنگون کرد و سراپرده و خیمه مرا واژگون کرد .لشکریان همه سربریده بر
زمین افتاده بودند و سپاه دشمن بر تخت من تاختند و مرا اسیر کردند و دست بستند و هیچ
آشنایی در کنارم نبود . مرا نزد کاووس بردند در حالیکه جوانی چهارده ساله و زیبارو هم
در کنارش بود .
گرسیوز گفت : باید اخترشناسان را خبر کنیم . افراسیاب به ستاره شناسان گفت : کسی نباید
در این مورد چیزی بداند و بعد خوابش را تعریف کرد.
یکی از ستاره شناسان ابتدا برای جانش امان خواست و سپس گفت : سپاهی آماده از ایران
به فرماندهی سیاوش می آید اگر شاه با او بجنگد تمام ترکان نابود می شوند و اگر سیاوش
به دست شاه کشته شود در زمین آشوب می شود و همه به کین خواهی سیاوش به جنگ ما
می آیند . افراسیاب غمگین شد و عزم صلح کرد و به گرسیوز گفت : با هدایای فراوان نزد
سیاوش برو و تقاضای صلح کن و بگو از چین تا لب جیحون از ما و بقیه از آن شما باد .
گرسیوز به سوی ایرانیان رفت و به نزد رستم و سیاوش رسید و هدایای افراسیاب را که
شامل درم ودینار و اسب و غلام و سپاه بود به او داد و تقاضای صلح کرد . رستم گفت :
باید تامل کنیم و بعد جواب می دهیم. رستم و سیاوش به فکر فرو رفتند و رستم از این کار
آنان بد گمان بود . تصمیم گرفتند فرستاده ای نزد کاووس بفرستند .
شبانگاه گرسیوز نزد سیاوش آمد . سیاوش گفت : به افراسیاب بگو رایمان بر این شد که
کینه از دل بیرون کنیم ولی باید پیمانی ببندیم و صد تن از بزرگان لشکرتان که رستم آنها را
می شناسد را به عنوان گروگان به ما بدهید و دوم اینکه شهرهایی را که از ما گرفته اید پس
بدهید و به توران بازگردید . من هم نامه ای نزد کاووس می فرستم و صلح را از او می
خواهم . پس گرسیوز هم پیکی را نزد افراسیاب فرستاد و افراسیاب به ناچار خواسته های
ایرانیان را پذیرفت و صد تن از خویشانش را که رستم نام برده بود فرستاد و از شهرهای
بخارا و سغد و سمرقند و چاچ و سپیجاب بیرون آمد و به توران رفت .
سیاوش خواست کسی را نزد کاووس فرستد و نتیجه کار را به او بگوید اما رستم گفت :
کاووس تند است . بهتر است من نزد او روم و با او صحبت کنم .
رستم به راه افتاد و نزد کاووس رسید و ماجرا را گفت . کاووس گفت : گیرم سیاوش جوان
و خام است تو که دنیادیده ای چرا گول افراسیاب را خوردی؟

اکنون فرستاده ای نزد سیاوش می فرستم و او را به جنگ امر می کنم و می خواهم تا صد
گروگان را نزد من فرستد تا آنها را گردن بزنم . رستم گفت ای شاه ! سخن مرا بپذیر
افراسیاب خود از در آشتی برآمد شایسته نیست با کسی که آشتی می جوید بجنگیم و دیگر
اینکه ما پیمان بستیم و شکستن پیمان درست نیست . بعد از آن تو و سیاوش در ایران بمانید
و من از زابل با اندکی سپاه به توران می روم و روز را بر او سیاه می کنم . از فرزندت
مخواه که پیمان شکنی کند . کاووس عصبانی شد و گفت :تو این افکار را در سر او پر
کردی . من طوس را نزد او می فرستم و دیگر با تو کاری ندارم و از تو کمک نمی خواهم.
رستم غمگین شد و گفت : اگر طوس از من بهتر است پس تو هم فکر کن که رستم مرده
است . این را گفت و با لشکریانش به سیستان رفت .فرستاده پیام شاه را برای سیاوش برد و
همه ماجرا را درباره رستم و شاه بیان کرد .سیاوش غمگین شد و فکر کرد اگر صد
گروگان را نزد پدر بفرستد بی درنگ آنها را خواهد کشت و اگر این طور به آنها هجوم
ببرم شایسته نیست و خداوند نمی پسندد و اگر به ایران بازگردم و سپاه را به طوس واگذارم
از دست شاه و سودابه خلاصی ندارم. پس دو تن از بزرگان لشکر به نامهای بهرام و زنگه
شاوران را فراخواند و با آنها راز دل گفت و بیان کرد که برای اینکه از شر سودابه خلاص
شوم به جنگ رونهادم و حالا شاه از من می خواهد که پیمان شکنی کنم حال که چنین است
به گوشه ای می روم و انزوا می جویم. سپس به زنگه شاوران گفت : نزد افراسیاب برو و
این اموال و گروگانها را به او بده و ماجرا را بازگو و بگو راه مرا بازکند تا از کشورش
عبور کنم و به گوشه ای بروم.
سیاوش به بهرام گفت: لشکر و مرز و بوم را تا آمدن طوس به تو می سپارم. زنگه با صد
گروگان به شهر توران رفت . طورگ جنگی به پیشوازش آمد و او را نزد افراسیاب برد و
او همه چیز را برای افراسیاب تعریف کرد . افراسیاب پیران را خواند و مشورت کرد .
پیران گفت : سیاوش را نزد خود بخوان و دخترت را به او بده . کاووس هم آخر عمرش
است و بالاخره تاج و تخت به سیاوش می رسد و در اصل هردو کشور از آن تو می شود .
افراسیاب نامه ای به سیاوش نوشت که: از رفتار کاووس با تو ناراحت شدم. به توران بیا و
نزد من باش . من تو را چون پسرم گرامی می دارم و تو جانشین من می شوی و هر وقت
خواستی با پدرت آشتی جویی من همه وسایلت را مهیا می کنم . وقتی نامه به سیاوش رسید
از طرفی شاد شد که پناهگاهی یافته است و از طرفی ناراحت شد که باید رو به دشمن
بیندازد .
سیاوش به یک روی زان شاد شد
به دیگر پر از درد و فریاد شد

که دشمن همی دوست بایست کرد
ز آتش کجا بردمد باد سرد
ز دشمن نیاید به جز دشمنی
بفرجام هرچند نیکی کنی
سیاوش نامه ای به پدرش نوشت و از ابتدا شروع به درد دل کرد. از سودابه و ماجرای او
و رفتن به آتش و آمدن به جنگ افراسیاب و صلح کردنش همه را موبمو بیان کرد و گفت :
حالا که شاه مرا نمی خواهد و از دیدن من سیر شده است من مجبورم که به کام اژدها روم .
سیاوش سپاه را به بهرام سپرد و خود به سوی توران رفت زمانیکه طوس آمد و از ماجرا
باخبر شد سپاه را برداشت و نزد کاووس رفت و ماجرا را بازگفت . کاووس بسیار خشمگین
شد ولی مجبور شد فعلا از جنگ صرفنظر کند .
از آنسو وقتی افراسیاب از آمدن سیاوش باخبر شد بزرگان را به استقبالش فرستاد . پیران
که در آن جمع بود سیاوش را بسیار گرامی داشت . سیاوش اشک از چشمانش سرازیر شد
چون به یاد بزم زابلستان در زمانیکه پیش رستم بود افتاد . به پیران گفت : از استقبال و
گرمی شما متشکرم اگر اجازه دهید از اینجا می روم و اگر هم راضی باشید می مانم .
پیران گفت اصلا فکر رفتن را مکن .
افراسیاب پیاده به استقبالش رفت . وقتی سیاوش او را دید از اسب پیاده شد و یکدیگر را در
بر گرفتند
سیاوش چو او را پیاده بدید
فرود آمد از اسپ و پیشش دوید
گرفتند مر یکدگر را به بر
بسی بوس دادند بر چشم و سر
.افراسیاب گفت : من چون پدری تو را دوست دارم و هرچه اینجاست از آن توست پس رو
به پیران کرد و گفت : کاووس پیر و بی خرد است که روی از چنین جوانی برگردانده است
.جشنی به پا کردند .
شبانگاه افراسیاب به شید گفت : وقتی سیاوش از خواب برخاست تو با پهلوانان و بزرگان با
هدایا و تحف و غلامان و اسبان به نزدش روید و او را شاد کنید وافراسیاب مهر زیادی
نسبت به او پیدا کرد و به لشکریانش گفت : همه مطیع او باشید ….

بدین سان یکسال گذشت .
به مرور حشمت و جاه سیاوش نزد افراسیاب بهتر می شد . روزی پیران نزد سیاوش رفت
و به او گفت : بهتر است تو با شاه فامیل شوی . درست است که فرزند من همسر توست اما
بهتر است تو با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج کنی که ماهرویی با زلفهای سیاه است و قد
و بالایی چون سرو دارد . تو او را از افراسیاب بخواه اگر بخواهی من با افراسیاب صحبت
می کنم . سیاوش گفت : من با جریره شادم و غیر از او کسی را نمی خواهم و در بند تاج و
تخت نیستم . پیران گفت : من با جریره صحبت می کنم و او را راضی خواهم کرد . این
کار به سود توست پس بپذیر . سیاوش گفت : اگر این کار لازم است پس هر کاری که باید
بکنی انجام بده . پیران نزد افراسیاب رفت و گفت: سیاوش پیامی دارد و آن اینکه :ای شاه
تو که چون پدری مهربان با من بودی آیا ممکن است دخترت فرنگیس را به من بدهی ؟
افراسیاب چشمانش پر از اشک شد و گفت:سالها پیش ستاره شناسی به پدرم گفت : که شما
نبیره ای خواهید داشت از نژاد تور و کیقباد که تمام شهرهای توران را تباه می کند
.افراسیاب گفت :چرا من درختی بکارم که بارش زهر است ؟ من او را همچنان گرامی می
دارم و هر وقت خواست می تواند به ایران برود . پیران گفت : به سخن ستاره شناس کار
نداشته باش . کسی که از نژاد سیاوش بوجود آید شهریار ایران و توران می شود و این دو
کشور متحد می شوند . شاه گفت :هر چه تو بگویی می پذیرم چون تاکنون از تو بد ندیده ام
. پیران تعظیم کرد و برگشت. نزد سیاوش رفت و ماجرا را گفت و هر دو شادی کردند .
روز عروسی فرا رسید پیران تحف و هدایای فراوانی آماده کرد و نزد فرنگیس فرستاد و
سپس او را نزد سیاوش آوردند . سیاوش نیز از دیدن صورت نیکوی فرنگیس خوشحال شد
و هر روز مهرشان افزوده می شد . بعد از یک هفته افراسیاب هدایایی از اسبان تازی و
گوسفند و جوشن و خود و گرز و کمند و دینار و کیسه های درم و پوشیدنیهای بسیار را نزد
سیاوش فرستاد و حکومت تا دریای چین را به او سپرد .
یکسال گذشت روزی افراسیاب فرستاده ای نزد سیاوش فرستاد که من پادشاهی تا چین را به
تو سپردم پس بهتر است شهری را انتخاب کرده و آنجا را پایتخت قرار دهی و در آن آرام
گیری .سیاوش و همراهانش راه افتادند و در آن سوی دریای چین جایی یافتند . سیاوش آنجا
را به نیکی ساخت و گنگ دژ را آنجا بنا نهاد . سپس ستاره شناسان را فراخواند و از فر و
بخت آینده اش پرسید : آنها گفتند که چندان بنیاد فرخنده ای نیست. سیاوش غمگین شد و
گفت : این همه زحمت کشیدم ولی نه من درآن به شادی زندگی می کنم و نه فرزندم چون
عمر من کوتاه است .پیران به او گفت :از این افکار دست بردار اما سیاوش به پیران گفت :
مدتی نمی گذرد که شاه بیگناه مرا می کشد و کسی دیگر به جای من می نشیند و از گفتار

یک شخص بدگو این بلا سرم می آید سپس بین ایران و توران جنگ درمی گیرد و
افراسیاب پشیمان می شود اما پشیمانی سودی ندارد .پیران ناراحت شد و با خود گفت :
تقصیر من بود که او را به توران آوردم . شاه هم چنین سخنانی می گفت .اگر بلایی سر
سیاوش بیاید تقصیر من است .
یک هفته بعد نامه ای از شاه برای پیران رسید که به دریای چین برو و از آنجا تا سر مرز
هند و دریای سند برو و خراج کشور را بگیر و در مرز خزر سپاهت را بگستر . پیران از
سیاوش خداحافظی کرد و رفت .سیاوش جایی را با دو فرسنگ طول و دو فرسنگ پهنا
ساخت و در آن صورتهایی از شاهان و بزرگان تراشید .صورتهایی از کاووس و رستم و
زال و گودرز و در سوی دیگر افراسیاب و سپاهش و پیران و گرسیوز بودند .
چنان شد که افسانه این شهر در همه جای ایران و توران شنیده شد و آنجا را سیاوخشگرد
نام نهادند .
زمانی که پیران بازگشت و نزد سیاوش رسید هردو باهم به آن شهر رفتند . پیران به
سیاوش آفرین گفت بعد از آن به کاخ سیاوش نزد فرنگیس رفتند . فرنگیس به گرمی او را
پذیرفت و جریره هم نزد پدر آمد . پیران یک هفته نزد آنان بود و سپس به خانه خود
بازگشت و برای گلشهر از آن شهر و زیباییش تعریف کرد . سپس نزد افراسیاب رفت و
خراجها را تقدیم کرد و گفت که در هند رزم کرده و بدکاران را به بند کشیده است .
افراسیاب از احوال سیاوش پرسید و پیران از سیاوشگرد و زیباییهایش سخن راند و از
سیاوش تعریف کرد. شاه شاد شد و به گرسیوز گفت : او به توران دل نهاده و دیگر به
ایران نمی اندیشد . چنانکه گفته اند در ویرانه ای جایی خرم بنا نهاده است و فرنگیس را در
کاخی جای داده است و او را ارجمند می دارد .
تو نزد او برو و هدایای زیادی برای او و فرنگیس ببر . گرسیوز راه افتاد و وقتی به آنجا
رسید سیاوش به پیشوازش آمد و او را گرامی داشت . درست در همین زمان سواری نزد
سیاوش آمد و مژده داد که جریره دختر پیران پسری بدنیا آورده است . سیاوش شاد شد و به
آن سوار انعام خوبی داد و نام پسرش را فرود نهاد . سپس با گرسیوز به سوی کاخ فرنگیس
رفت وقتی گرسیوز آن همه شکوه و جلال را دید ناراحت شد و در دل به سیاوش حسادت
کرد .
کجا بود کد بانوی پهلوان
ستوده زنی بود روشن روان
به گنج اندرون آنچ بد نامدار

گزیده ز زربفت چینی هزار
گرسیوز یک هفته آنجا بود و سپس بازگشت در حالیکه ناراحت بود و به سیاوش هم
حسادت می برد . وقتی نزد افراسیاب آمد نامه سیاوش را به او داد و چیزی نگفت اما دلش
پر از کینه بود و فردای آن روز افراسیاب را تنها گیر آورد و شروع به بد گویی از سیاوش
کرد و گفت : فرستاده ای از طرف کاووس نهانی پیش او بود . افراسیاب ناراحت شد . سه
روز فکر کرد و روز چهارم به گرسیوز گفت که من نباید او را بکشم چون به من بد می
رسد و تا کنون هم با او به خوبی رفتار کرده ام و از او جز نیکویی ندیدم حال اگر بر او
بشورم بهانه ای ندارم و همه بزرگان به من خرده می گیرند پس بهتر است او را نزد خود
بخوانم و به سوی پدرش بفرستم . گرسیوز گفت : اگر او به ایران رود برو بوم ما ویران
می شود و تو مطمئن باش که از او جز بدی به تو نمی رسد. افراسیاب گفت : او را نزد
خود می خوانم تا چندی نزد من باشد شاید به کارش پی ببرم اگر دیدم درست است دیگر
درنگ نمی کنم و او را به جرم خیانت می کشم . گرسیوز گفت:ای شاه سیاوش آن سیاوش
قبلی نیست و با سپاهیانش می آید . فرنگیس هم عوض شده است .تو مطمئن باش که
سپاهیان سیاوش تا او را دارند به انقیاد تو در نمی آیند . مدتی گذشت و شاه به گرسیوز گفت
: نزد سیاوش برو و بگو تا با فرنگیس چندی نزد ما بیاید . گرسیوز به راه افتاد و پیام شاه
را به سیاوش داد و او نیز پذیرفت اما گرسیوز با خود اندیشید اگر سیاوش با من نزد شاه
بیاید هرچه رشته ام پنبه می شود . پس مدتی خاموش به سیاوش نگریست و شروع به گریه
کرد . سیاوش علت را پرسید و گرسیوز گفت : یادم آمد که ابتدا تور بود که ایرج را کشت
و بعد از جنگ منوچهر و افراسیاب ایران و توران پر آتش شد . تو خوی بد افراسیاب را
نمی شناسی . اول از همه برادرش اغریرث را کشت و بعد بسیاری از نامداران به دستش
کشته شدند و از وقتی تو آمدی بد به کسی نرسیده است اما حالا اهریمن دل افراسیاب را از
تو پرکینه کرده است و من تو را آگاه کردم.
سیاوش گفت : خدا با من است اگر او قصد آزار من را داشت بر و بوم و فرزند و گنج و
سپاهیانش را به من نمی داد . من حالا با تو به درگاه او می آیم .
گرسیوز گفت : آنطور که قبلا او را دیدی نیست . افراسیاب آن افراسیاب قدیم نیست و تو از
اغریرث به او نزدیکتر نیستی . ناگهان سیاوش به یاد سخن ستاره شناسان افتاد که گفته
بودند او در جوانی کشته می شود و گفت : هرچه فکر می کنم می بینم کاری نکردم که
مستحق عقوبت باشم . حالا بی سپاه نزد او می روم تا ببینم چه شده است . گرسیوز گفت :
نباید نزد او بروی من از سوی تو می روم و نامه تو را به او می دهم و اگر کینه از سرش
بیرون رفت برایت پیام می فرستم و اگر نشد می توانی به چین یا ایران بروی که آنجا همه
دوستدار تو هستند . سیاوش نامه ای به شاه نوشت نخست مدح خداوند و ستایش از شاه

توران کرد و سپس گفت : شاها از دعوتی که از من و فرنگیس کردید شاد شدیم اما فرنگیس
سنگین شده و باردار است وقتی سبک شد مطمئنا به دیدارت می آییم . نامه را به گرسیوز
سپرد و نزد شاه رفت و به دروغ گفت : که سیاوش مرا نپذیرفت و نامه ات را نخواند و از
ایران نامه پشت نامه برایش می آید . ای شاه اگر بخواهی بیشتر صبر کنی او جنگ را
شروع می کند .
افراسیاب عصبانی شد و نامه سیاوش را به زمین انداخت و سپاهش را آماده کرد. سیاوش
که بعد از رفتن گرسیوز بسیار غمگین شده بود در فکر فرو رفته بود . فرنگیس به او گفت
: چه شده است ؟ پاسخ داد : نمی دانم چه شده که آبرویم در توران رفته و نزد او روسیاه
شده ام . فرنگیس ناراحت شد و اشک ریخت و موی کند و سپس گفت : حالا چه می خواهی
بکنی ؟ پدرت هم که از تو ناراحت است و به ایران نمی توانی بروی پس باید به روم بروی
.
سیاوش گفت: ای ماهروی من اینگونه اشک مریز و مویه مکن که خداوند تکیه گاه ماست و
از حکم خداوند نمی شود فرار کرد . گرسیوز نزد شاه رفت تا شاید میانجی گری کند .
سیاوش سپاه را خواند و طلایه به سوی گنگ فرستاد . بعد از مدتی طلایه آمد و گفت که
افراسیاب با سپاهی فراوان از دور می آید . از سوی گرسیوز فرستاده ای آمد که سخنان من
را شاه نپذیرفت. سیاوش گفتار او را درست پنداشت . فرنگیس به او گفت : به فکر ما نباش
و فرار کن که من تو را زنده می خواهم . سیاوش گفت : دیگر زندگی من سرآمده . بالاخره
همه می میرند . اکنون تو پنج ماهه آبستن هستی و بزودی فرزندی بدنیا می آوری که
شهریاری نامدار می شود پس نامش را کیخسرو بگذار . اکنون افراسیاب مرا بی گناه سر
می برد و من غریبانه می میرم و تو را به خواری می برند پس باید پیران تو را با خواهش
از پدرت بخواهد و تو در خانه او فرزندت را بدنیا می آوری و مدتی نمی گذرد که خسرو
جهان را در نفوذ خود در می آورد . از ایران شخصی پرمایه به نام گیو تو و پسرم را به
ایران می برد و بعد کیخسرو به خونخواهی من به توران حمله می برد و همراه رستم
توران را با خاک یکسان می کند .
پس از این سخنان سیاوش به فرنگیس گفت : من دیگر باید بروم . تو سعی کن با سختیها
بسازی .
جهانا ندانم چرا پروری
چو پرورده خویشرا بشکری

فرنگیس صورت می خراشید و موی می کند و به سیاوش آویخت و گریه می کرد . سپس
سیاوش شبرنگ بهزاد را آورد و افسارش را باز کرد و به او گفت : برو و با کسی دمساز
مشو تا وقتی که کیخسرو بیاید و تو را ببرد .
ایرانیان به سیاوش گفتند: چرا ما صبر کنیم تا ما را بکشند ؟ سیاوش گفت : من ننگ دارم
که با شاه بجنگم. سپس به افراسیاب گفت : چرا با سپاه به جنگ من آمدی؟ گرسیوز گفت :
تو چرا با زره نزد شاه آمدی ؟
سیاوش گفت : ای زشتخو با سخنان تو بود که به بیراهه کشیده شدم سپس به شاه گفت :
خون مرا مریز و به بی گناهان ستم مکن و به حرفهای گرسیوز دل نده . گرسیوز به شاه
گفت : چراباید با دشمن گفت و شنود کنیم ؟
جهان سر به سر عبرت و حکمت‌ست
چرا زو همه بهر من غفلت‌ست
افراسیاب به لشکر گفت که جنگ را شروع کنند . سیاوش به یارانش گفت : نجنگند پس همه
سپاهیان ایران کشته شدند . سالار توران گفت که سر سیاوش را از تن جدا کنند . سپاه به او
گفت : از او چه دیدی ؟ ای شاه او جز نیکویی چه کرده است ؟ پیران برادر جوانی به نام
پیلسم داشت که او به شاه گفت که عجله مکن که ممکن است پشیمان شوی چون عجله کار
شیطان است. او شایسته تاج و تخت است . پدرش شاه است و رستم او را پرورده . به یاد
بیاور نامداران ایران را که به کین خواهی خواهند آمد . افرادی نظیر گودرز و گرگین و
فرهاد و طوس و علاوه برآنها رستم پهلوان و برادر سیاوش فریبرز و بهرام و زنگه
شاوران و گستهم و گژدهم و زواره و فرامرز و زال همه به خونخواهی سیاوش می آیند
ومن و امثال من نمی توانیم در برابر آنها ایستادگی کنیم .صبر کن تا پیران بیاید و باتو
صحبت کند .
افراسیاب نرم شد ولیکن گرسیوز گفت : نباید به سخنان این جوان خام گوش دهی .
افراسیاب گفت : من با چشم خودم گناهی از او ندیدم ولیکن ستاره شمار گفت اگر او را
بکشم توران تباه می شود . نمی دانم عاقبت چه می شود . فرنگیس در حالیکه صورت می
خراشید دوان نزد شاه آمد و با رخی خونین به سر خاک می ریخت و به شاه گفت : چرا می
خواهی مرا خاکسار کنی ؟ او را بیگناه مکش . او جز نیکی چه کرده است؟ به من ستم مکن
. سرانجام همه خاک است . به سخنان گرسیوز بدگمان گوش مده که اگر چنین کنی تا زنده
ای مورد نفرت عموم خواهی بود . آیا نشنیدی چه از فریدون به سر ضحاک آمد ؟ یا
منوچهر با سلم و تور چه کرد ؟ اکنون کاووس زنده است و زال و رستم و گودرز و بهرام

و زنگه و گیو و طوس و گستهم و گرگین و خراد و رهام و شیدوس همه به خونخواهی او
خواهند آمد . گرسیوز تو را فریب داده . من ای پدر به تو امید داشتم و تو با من ستم می
کنی .
چنین است رای سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمن
وقتی شاه سخنان دخترش را شنید جهان پیش چشمش سیاه شد و دلش سوخت و به او گفت :
برو تو چه می دانی من چه خواهم کرد . پس با زور او را بردند و زندانی کردند .
مرا زندگانی سرآید همی
غم و درد و انده درآید همی
چنین است کار سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
گرسیوز به گروی اشاره کرد و او سیاوش را به زمین زد . سیاوش به پروردگار ناله کرد
که : از نژاد من کسی را برانگیز تا انتقام خون مرا از آنان بگیرد


سرش را به خنجر ببرید زار
زمانی خروشید و برگشت کار
بریده سر و تنش بر دار کرد
دو پایش زبر سر نگونسار کرد
گرسیوز خنجری آبگون به گروی داد و او بی شرمانه سر از تن سیاوش جدا کرد. از خون
سیاوش گیاهی رویید که اکنون نیز می توان آن گیاه را دید که نامش ” خون سیاوشان ” است
چو آگاهی آمد به کاووس شاه
که شد روزگار سیاوش تباه
به کردار مرغان سرش را ز تن
جدا کرد سالار آن انجمن
ابر بی‌گناهش به خنجر به زار

بریدند سر زان تن شاهوار
بنالد همی بلبل از شاخ سرو
چو دراج زیر گلان با تذرو
از کاخ سیاوش ناله و مویه بلند شد و فرنگیس به نفرین افراسیاب پرداخت و افراسیاب
صدای او را شنید و به گرسیوز گفت : او را بیاورید و بگویید مویش را ببرند و چادرش را
برتنش بدرند و چنان بزنند تا کودک سیاوش بیفتد .
همه نامداران شاه را نفرین کردند . وقتی پیران خبر مرگ سیاوش را شنید بیهوش شد و
بعد جامه چاک می کرد و خاک بر سر می ریخت و ناله می کرد. پیلسم به او گفت زودتر
بشتاب که فرنگیس در خطر است . پیران که چنین شنید شتابان با ده پهلوان روانه شد و بعد
از دو روز رسید و فرنگیس را دید که بیهوش است و او را می زنند . دلش پراز درد شد و
افراسیاب را نفرین کرد . وقتی فرنگیس او را دید گفت: تو با من بد کردی اما پیران به
پایش افتاد و گفت تا نگهبانان او را رها کنند سپس نزد افراسیاب رفت و به او گفت: شاها
چرا چنین کردی ؟ کی به تو آموخت که سیاوش را بیگناه بکشی ؟ اگر ایرانیان بفهمند آشوب
به پا می شود و تو پشیمان می شوی . حالا به فرزندت هم رحم نمی کنی ؟ او را رها کن و
به کاخ من بفرست وقتی بچه بدنیا آمد او را نزد تو می فرستم . شاه پذیرفت . وقتی پیران به
کاخش رسید به گلشهر گفت : او را پنهان کن . شبی پیران در خواب سیاوش را دید که بر
تخت نشسته و تیغی در دست دارد و می گوید امشب جشن است و شب زادن کیخسرو است
. پیران از خواب پرید و به گلشهر گفت : نزد فرنگیس برو و مراقبش باش . گلشهر نزد
فرنگیس رفت و فرزندش را دید که به دنیا آمده بود پس به پیران خبر داد پیران آمد و او را
دید . گویی کودکی یکساله است پس با خود گفت :نمی گذارم شاه به او دست یابد .
بسا رنجها کز جهان دیده‌اند
ز بهر بزرگی پسندیده‌اند
سرانجام بستر جز از خاک نیست
ازو بهره زهرست و تریاک نیست