سید محمد حجازی ملقب به مطیع الدوله؛ نویسنده، رمان‌ نویس، نمایشنامه‌ نویس، مترجم،
سیاست‌ مدار و روزنامه‌ نگار معاصر ایرانی بود. او در ۲۵/ فروردین سال ۱۲۸۰ خورشیدی در تهران
متولد شد ودر ۱۰ بهمن ۱۳۵۲( در تهران) در گذشت ، .پدرش سید نصراللّه مستوفی ( وزیر لشکر )
اهل تفرش و از مستوفیان دوره قاجاریه ( ۱۳۴۴ـ۱۲۰۹ قمری ) بود. محمد در ۱۴ سالگی پدرش را
از دست داد . پس از آنکه تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در مدرسه سن لوئیِ تهران به پایان رساند.
در سال ۱۳۰۰ از طرف وزارت پست و تلگراف به فرانسه رفت .در آنجا دانشنامه مهندسی در تلگراف
بی‌سیم گرفت و پایان‌ نامه خود را در برلین به فارسی ترجمه کرد. سپس به وطن بازگشت و به
تحصیلات خود در رشته ادبیات فارسی در تهران ادامه داد ، و به استخدام وزارت پست و تلگراف
درآمد. سپس عهده‌ دار سمت‌های مختلفی شد، از جمله مدیر مجله «ایران امروز»، و «پست و
تلگراف و تلفن»، شد و مقالات خود را در نشریات آن زمان بخصوص باباشمل، به چاپ می‌ رساند.
سایر سمت های وی عبارت از :. مدیریت کمیسیون مطبوعات ؛ سازمان پرورش افکار ؛ عضو
فرهنگستان ایران، رئیس انجمن فرهنگی ایران و پاکستان، رئیس بهداشت روانی و سلامت فکر، رئیس
اداره رادیو و انتشارات و تبلیغات ایران و در ادوار دوم و سوم سناتور انتصابی و در ادوار چهارم و
پنجم، سناتور انتخابی تهران بود. به زبان های فرانسه و انگلیسی تسلط داشت. بارها به هندوستان،
امریکا و اروپا سفر کرد. در باباشمل مقاله می نوشت. مدتی بخاطر سکته ناقص قلبی در اغما بود.
حجازی صاحب سبکی نو و دلنشین در نویسندگی است و همین امر او را در دستهٔ نویسندگان بزرگ
قرار می‌دهد. او داستان های کوتاه و قطعات ادبی کوتاهی نوشته و آنها را در کتاب های خود انتشار
داده است.
در ۷۲ سالگی در چهارشنبه ۱۰/ بهمن ماه سال ۱۳۵۲ش در تهران در گذشت .

نمونه آثار از کتاب آینه
کتاب آینه در سال 1307 شمسی انتشار یافته و داستان « بابا کوهی» و«یک فیلسوف
بزرگ »و « شیرین کلاه » شهرت فراوانی برای وی به ارمغان آورد.

یک فیلسوف بزرگ

دوهزاروسیصدچهل سال پیش از این، در یکی از بندرهای دریای سیاه موسوم به سینوپ که در آن
زمان جزو متصرفات یونان بود، مرد گمنامی زندگی می کرد. نام اصلیش را کسی نمی دانست ولیدانست
ولی چون از زنش مسن تر بود او را به اسم پدر هلن می خواندند. پدر هلن مردی بود ساده و خوش
اخلاق و چون زنش جوان و زیبا و بسیار خوش پذیرایی بود، خیلی مهمان به خانه شان می رفت.
بعضی از دوستان که به سعادت آنها علاقه مخصوص داشتند اغلب سرمایه کافی به پدر هلن می دادند
تا برای تجارت به ممالک مجاور که در تصرف ایران آن وقت بود برود و تحصیل معاش کند، به این
جهت هلن بیشتر ایام را تنها می زیست و همه زحمات پذیرایی دوستان و مهمان ها برعهده او بود.
گاهی پیرمرد به خانه برمی گشت، سرمایه را تمام کرده، دست از پا درازتر ولی دوستان دست از
دوستی نمی کشیدند و همراهی خود را از او دریغ نمی داشتند، دوباره سرمایه اش می دادند و روانه
اش می کردند. تنها می زیست و همه زحمات پذیرایی دوستان و مهمان ها برعهده او بود.
یک مرتبه غیبتش چند سال طول کشید، در این مدت غیبت، خداوند پسری به هلن کرامت فرمود،
دوستان نام او را دیوژن گذاردند ( یعنی خداداد ) بیچاره هلن در اوایل، با وجود دلداری دوستان، خیلی
وحشت داشت که اگر شوهرش بیاید چه جواب بگوید ولی همین که دو سه سال گذشت دیگر جای ترس
نبود زیرا واقعه کهنه شده و سن طفل را ممکن بود زیادتر گفت که با تاریخ حرکت شوهر مطابقه کند و
البته چون پیرمرد تجربه بسیار داشت، اگر می آمد خیلی کنجکاو نمی شد.
اما دیوژن به سن هیجده رسید و جوان زیبایی شد ولی هرگز پدر خود را ندید و از او نام و نشانی
بدست نیاورد.
دیوژن خیلی غیرتمند و آتشی مزاج بود، بعد از سال ها که فیلاس هفته ای سه چهار شب در اتاق
مادرش می خوابید، روزی با خود گفت: چرا باید او در خانه خود همه گونه اسباب تجمل داشته باشد و
ما پریشان باشیم! نکند که پدر من نباشد!
یک شب آتش غضبش شعله ور شد، کارد درازی بدست گرفت و به بالین فیلاس و مادرش شتافت،
فریاد زد: فیلاس! اگر تو پدر من نیستی بگو تا خونت را بریزم! فیلاس با صدایی لرزان گفت البته که
من پدرتوام!
این جواب خیلی به جا واقع شد و دست دیوژن را که با کارد مثل اجل بالای سر او معلق بود پایین
آورد.
خشم دیوژن اندکی فرونشست، گفت حالا که تو پدر منی چرا باید در خانه خودت آن همه تجمل و اسباب
رفاه داشته باشی و ما گرفتار سختی باشیم! این حرف به نظر مادرش هم منطقی آمد و با او هم صدا

شد فیلاس به گناه خود اعتراف کرد و همان شب نصف مال خود را به هلن و دیوژن وا گذاشت. بعدها
دیوژن از زحمت تردید نسبت به اولادی فیلاس خلاص گشت و وجدانش به کلی راحت شد.
دیوژن ثروتمند شد، کفش دوزی را رها کرد و مانند همه جوان های جوان های متمول که محتاج به
کارکردن نیستند مبتلا به مرض کسالت گردید و ناچار به مداوای مرض پرداخت. گرچه خلقش تند و
دلش سخت و رفتارش پست و خشن بود، از دوستان صمیمی و زنان عاشق، گروهی انبوه دورش گرد
آمدند زیرا دستش باز و قامتش موزون و صورتش دلکش بود. چون از صرف مال دریغ نداشت هر
روز بر احترامش می افزود و شهرتش به شهرها می رفت، از هر طرف به زیارت و ارادتش می
شتافتند. وقتی بر ارابه دوچرخه که هشت اسب بر او می بست و خودش به سبک آن زمان ایستاده می
راند، سوار می شد و از معابر می گذشت، صدای تحسین از هر سو برمی خاست. اطفال در عقبش
دست شادی می زدند و فریاد می کردند: زنده باد دیوژن!
رفته رفته قصه ها در اطرافش ایجاد شد تا جایی که گفتند نطفه اش از کمان ژوپیتر ( خدای خدایان )
رسته و بدست مارس ( رب النوع جنگ ) در رحم مادرش بسته و مینرو ( ربه النوع عقل ) آن را
پرورش داده و دایگی کرده است، لیاقت حکومت دارد!
دیوژن بی نهایت مفتون و آرزومند ریاست بود ولی قوه آن فداکاری را که گاهی دست از گردن معشوقه
و لب از لب جام بردارد نداشت، بعلاوه مبتلا به قمار شده بود و قمار گرچه روز اول برای معالجه
کسالت اختراع شده ولی همین که عادت شد، خود مرضی است بی دوا. از آنجا که قمار با مکنت جمع
نمی شود و دیوژن دست از قمار برنمی داشت، دل از مکنت برداشت. هر قدر از مالش می کاست رشته
محبت دوستان نازک می گشت و هر قدر موی صورتش تند می شد آتش عشق زنان فرومی نشست.
دیوژن چون علم شناختن روحیات بشر را نداشت ناچار بایستی آن را به تجربه بیاموزد، این بود که در
ابتدا از این تغییر و سردی چیزی نمی فهمید، به دوستان پرخاش می کرد و با زنان عجز و لابه.
هر که عاقل بود زودتر و هر که در بند احساسات بود دیرتر، عاقبت همه ترکش کردند تا آنکه روزی
دیوژن تنها و محتاج شد.
پس از زندگی در نعمت و عشرت، کار و زحمت دشوار است با هزاران مشقت و عذاب روحی، دکه قدیم
را باز کرد و چرم کهنه ای بدست گرفت و به سوراخ کردن آن مشغول شد. ساعتی نگذشت که یکی از
عابرین او را شناخت، فریاد زد: مردم! دیوژن را ببینید!
به صدای او عابرین جمع شدند، هر آن جمعیت زیادتر می شد تا آنجا که صف های آخر اصلاً نمی
دانستند مقصود از این اجتماع چیست. فضا از قهقهه و تمسخر حضار پر بود.
ناگهان صدایی از همه قوی تر بلند شد که ساکت باشید! همه ساکت همه ساکت شدند.
دیوژن را با انگشت نشان داد و گفت این بیچاره آن قدر احمق است که دو سال تمام من هر شب مهره
تقلبی با خود داشتم و در قمار با او بکار می زدم و اغلب شبی صد درم می بردم، حتی گاهی ملتفت می
شد و حرف نمی زد!… صدای خنده حضار گوش را کر می کرد.

دیوژن نگاه کرد و دید کارلوس آن دوست صمیمی است که از همه به او نزدیکتر بود!… شنیدن این
حرف ها از دهان کارلوس، پرده سیاهی را از جلو چشم دیوژن برداشت، مثل آن بود که صد سال فلسفه
تحصیل کرده ولی فهمیده باشد، برخاست و باوقار و تانی تمام، پیراهن و شلوار خود را از تن درآورد و
لخت در مقابل جمعیت ایستاد و با صدایی قوی و تحکم آمیز گفت:
ای مردم! مقصود من حاصل شد، من از طرف خدایان مامور بودم شما را امتحان کنم. برای اجرای این
خدمت، خدایان مال و مکنت فراوان به اختیار من گذاشتند، همه را صرف شما کردم، از طبقات مختلف
افراد را دور خود جمع آوردم و اخلاق و افکار همه را سنجیدم، آنگاه خواستم بدانم اگر دو مرتبه به
این حال برگردم شما با من چه رفتار خواهید کرد. شما را خوب شناختم، بدانید که قهر و غضب خدایان
بزودی به شما می رسد! هیچ چیز برای من غیر میسر نیست ولی دیگر چیزی لازم ندارم، حتی این
جامه خود را به شما می بخشم و در پی اجرای اوامر خدایان می روم…
از منظره برهنگی دیوژن و شنیدن وعده غضب خدایان با آهنگ مخصوصی که بیان کرد، موی بر بدن
ها راست شد! از وحشت، کسی را قدرت حرف و حرکت نبود. دیوژن از دکه پایین آمد، همه سر تعظیم
فرودآوردند و کوچه دادند و او برفت…
دریافت که انسان ها در عین شرارت و قساوت، بی نهایت ابله و احمقند و هر کس از راهش درآید بر
آنها مسلط می شود، منتهی هر زمان و جایی مقتضیاتی دارد.
بعد از این، بی قیدی و بی چیزی را شعار خود ساخت، به هیچ کس و هیچ چیز اعتنا نمی کرد و رسوم
و آداب را نبوده می انگاشت:
خانه اختیار نمی کرد، در خمره شکسته می خوابید، روز فانوس روشن می کرد و در کوچه و بازار
بدنبال « آدم » می گشت.
آن قدر غیر از همه رفتار کرد تا همه را متوجه خود ساخت، صیت فلسفه و شهرت بزرگیش چندان بلند
شد که بزرگان به زیارتش می آمدند و در خانه خود به خدمتش می ایستادند. خانم های زیبا که به
آموختن فلسفه عشقی داشتند به همخوابگ می خواستم دیوژن باشم.
ولی یک درویش حقیقی روزی پنهانی به دیوژن گفت: فقیر، ما خودخواهی را از سوراخ های خرقه ات
می بینیم…یش افتخار می کردند، تا بجایی رسید که اسکندر کبیر گفت: اگر اسکندر نبودم می خواستم
دیوژن باشم.


شیرین کلاه

رفیقی دارم که تازه در مازندران ملکی بدست آورده . چندی بود اصرار داشت دو سه روزی برویم ده،
بیفتیم و نفس راحتی بکشیم. می گفت صبح زود که حرکت کنیم ظهر می رسیم به شیرین کلا ه، باقی روز
و فردا و پس فردا را آنجا خوش می شویم و هر وقت بخواهی برمی گردیم آنچه می توانست از هوا و
صفای آنجاها تعریف می کرد و وعده سرشیر و قرقاول می داد. من این روزها از سفر گریزانم و هیچ
عالمی را بهتر از کنج خانه نمی دانم ولی چه کنم که رفیقم می خواست اسباب بازی خود را به تصدیق
من برساند و حق داشت زیرا من هم اغلب نوشته های خود را برای او می خوانم و او تحمل می کند.
رفتیم اما اتومبیل در راه خراب شد و نزدیک غروب رسیدیم و از خستگی زود خوابیدیم. فردا سحر
هنوز از آفتاب اثری نبود که ما کنار رودخانه ایستاده بودیم و خواب آلوده و ذوق زده می دیدیم که
آهسته و شورانگیز، سیاهی از آسمان می رود، ستاره ها چشمکی می زنند و قایم می شوند، قله ها سر
می کشند و خودنمایی می کنند. پرده تاریکی که روی آب کشیده و خروش رود را سهمناک کرده بود،
نازک شد و درید. آن همه غول و دیو مازندران که در شاهنامه خوانده بودم به صورت کوه های عظیم
و درخت های بلند و دره های عمیق درآمدند.
حیفم می آمد چشم بهم بزنم، خیره نگاه می کردم که مبادا یک قلم از این نقاشی سحرآمیز را نبینم:
متصل رنگ بود که در هم ریخته می شد و نقش و نگاه بود که به آن رنگ ها جلوه می کرد و مرا
چون غریقی در طوفان خیال، هر آن به عالمی می انداخت.
وقتی آفتاب زد و رنگ و روی دنیا شسته و براق، نمایان شد، دیدم سر کوه ها مثل مخمل سبز سیر، از
وزش نسیم، خواب و بیدار می شود، درخت های دامنه چنان درهم چپیده و سر بهم آورده اند که اسرار
شب را از دست نخواهند داد، دو طرف رودخانه و تا آنجا که چشم کار می کند بر پستی و بلندی زمین،
فرش هایی از هزاران گل برجسته انداخته بود. در میان یک صحنه گل قرمز که از ترس باد دایم
یکدیگر را در آغوش می کشیدند، یک گل آتشین بزرگ دیدم که روی این و آن دامن می کشید و هر
دفعه دستی می آمد و دامن را پایین می آورد. چون خیلی دور بود نمی توانستم ببینم آن دختر تنبان
قرمز، صبح به آن زودی در میان سبزه و گل چه می کند.
رفیق صاحب ملک هم یک بند حرف می زد و از چراگاه و شالی کاری و تلنبار صحبت می کرد و مجال
سوال نمی داد. من هم به حرفش گوشحرفش گوش نمی دادم و به تماشا و افکار خود مشغول بودم و
پنهانی برای یک رفیق صاحبدل آه می کشیدم، دلم برای شعر و حرف دل، ضعف می رفت و برای یک
دهن آواز، بی خود شده بودم.
ناگهان صدای محزون و گرفته گاوی بلند شد و انعکاس دراز آن در کوه ها و دره ها پیچید و زیر و بم
ها در گرفت. گویی در معبد آسمان ناقوس می زنند.

از شوق و رقت بی تاب شدم، چشم ها را بهم گذاردم که بار دیگر این نغمه دلکش را بشنوم. این بار
صدا با آهنگ و قوت بیشتری از طرف دیگر بلند شد. مثل این بود که به سوالی جوابی آمد. از دو طرف
ناله ها مکرر شد.
بی اختیار از رفیقم پرسیدم اینها چه می گویند؟ با تعجب گفت راستی نمی دانی؟ تو که اهل دلی! گفتم
ممکن است همه طور تعبیر کرد اما می خواهم حقیقت را بدانم.
رفیقم دهان باز کرد که جواب بگوید اما هنوز چیزی نگفته انگشت را روی لب ها گذاشت و اشاره کرد
که ساکت باش و بشنو!
آواز لطیفی شنیدم که از وزش نسیم کم و زیاد می شد، من کلمات را نمی فهمیدم لکن از حرکات سر و
لبخندهای رفیقم پیدا بود که او به شعرها آشناست.
آهسته آن دخترِ تنبان قرمز را نشان داد و گفت لیلا آواز عاشقانه می خواند، مغازله گاوها او را هم به
یاد عشقش انداخته، این تصنیف را من بلدم.
همین که غزل لیلا تمام شد صدای نری فضا را پُر کرد. رفیقم گفت این مراد که جواب می دهد عاشق
لیلاست…
گفتم حرف نزن، بگذار بشنوم:
مراد آواز می خواند و گاوها به نوبه و گاهی باهم، ترانه می زدند و کوه ها و دره ها و شاید گل ها و
برگ ها به این نغمه ها جواب می دادند، لیلا هم خاموش نبود…
معنی ارکستر و سوال و جواب سازها را من آن روز فهمیدم که هوش و گوشم به شور و سوز عشق
باز بود. با خودم شرط کردم که بعد از این در ارکسترها به هر سازی علیحده درست گوش بدهم و ناله
و زبان آن را بفهمم و گفت و شنید سازها را نفهمیده نگذارم.
وقتی داستان به پایان رسید گفتم حالا تفصیل مراد و لیلا را بگو.
گفت این دو تا به هم عاشقند و برای یکدیگر جان می دهند. گفتم ترا بخدا مانعشان چیست، هر مانعی
دارند تو باید همین امروز از میان برداری و عروسی را راه بیاندازی.
گفت افسوس که کار عشق اینها به این آسانی نیست، یک عاشقیک عاشق سومی هم در کار است.
گفتم یعنی چه: گفت مراد و رستم دو پسرعمو هستند که هر دو لیلا را می خواهند، لیلا هم هر دو را
دوست دارد و نمی تواند یکی را به دیگری ترجیح بدهد. تا به حال هیچ کس نتوانسته است این مشکل
را حل کند، سه نفری می سوزند و می سازند؛ دو پسرعمو چنان دشمن شده اند که چند بار به قصد
کشتن، باهم کشتی گرفتند و همدیگر را سخت زخمی کردند. دو ماه پیش از خودشان و از پدرهاشان
ضمانت گرفتیم که دیگر کشتی نگیرند. دختر و پسرها اصلاً از کردهایی هستند که به مازندران کوچ
کرده اند.

گفتم بگو لیلا بیاید صحبت کنیم، بلکه بفهمیم کدام یک از عشاق را بیشتر دوست دارد یا لااقل بهتر می
پسندد، در این صورت ولو آنکه نسبت به دیگری هم علاقه یا حس ترحمی داشته باشد باید عروسی را
با آنکه بیشتر دوست دارد راه انداخت و این سه نفر جوان را از این محنت جانسوز خلاص کرد.
لیلا آمد و با قیافه ای متین و متکبر، راست روبروی من ایستاد. قدش بلند، گردن و سینه و ساعد و
ساق و اعضاء بدنش مثل اینکه سال ها ورزش کرده باشد، گرد و خراطی شده بود. صورتش بیضی،
چشم هایش سیاه و درشت، دماغش قلمی، لب هایش قدری کلفت، سرخی گونه هایش از خون پاک و
فراوان حکایت می کرد. گیسوان انبوه و فرار را با یک حلقه از دستمال ابریشمی زردی، گرد سر مهار
کرده بود، پیراهنش آبی و چسبان بود.
گفتم من در این نزدیکی ها دهی خریده ام، می خواهم یا رستم یا مراد را برای کدخدایی آن ده انتخاب
کنم. به نظر تو کدام یک باعرضه تر است؟
مثل اینکه حیله مرا فهمیده باشد، تبسمی کرد و گفت من هر دو را یک اندازه دوست دارم.
گفتم کدامشان پُر زورتر است؟ گفت هر دو پُر زورند.
گفتم کدام یک مهربان تر و خوب تر است: گفت هر کدامشان یک جور مهربانی دارد.
گفتم کدام یک خوشگل تر است؟ گفت خودت چشم داری ببین، برای من فرقی نمی کند.
گفتم کدام یک تو را بیشتر دوست دارد؟ گفت من که توی دلشان نیستم بدانم، من هر دو را یک اندازه
دوست دارم، ما از بچگی باهم بزرگ شده ایم، اینها پسرخاله های من هستند، هر دو را بزرگ کرده ام،
از هیچکدامشان نمی توانم بگذرم، بدی هیچکدام را نمی توانم ببینم.
گفتم آخر چه: جوان ها باید زن بگیرند، تو باید یکی را به شوهری به شوهری انتخاب کنی، چاره
نداری!
گفت آنها زن بگیرند، من شوهر نخواهم کرد، بی شوهر می میرم. بدون آنکه تغییری در صورتش پیدا
شود دانه های اشک روی گونه هایش غلتید. دیدم خون دلست که از چشمش می ریزد. گفتم شوخی
کردم، آنها هم زن نخواهند گرفت… اما حالم چنان بهم خورده بود که نتوانستم صحبت را دنبال کنم، به
خانه برگشتیم.
کدخدا آمد که برای خاطر خان مالک امروز گاو جنگ می اندازیم. پرخاش کردم که این بیرحمی ها و
تفریحات عهد توحش را بگذارید کنار، آیا حیف نیست حیوانات بی گناه را به جان هم بیندازید! اینها
انسان نیستند که دلشان پُر از حرص و حسادت و کینه باشد و به خیالات موهوم، بی خود و بی جهت
جان یکدیگر را بگیرند! این حیوانات از ما خیلی عاقل ترند، می دانند که برای همه آب و علف به قدر
کافی هست، می خورند و شاکرند و با یکدیگر به صلح و صفا زندگی می کنند. چرا باید از روح
شیطانی خودمان در آنها بدمیم! من که نخواهم گذاشت این کار بشود.
کدخدا خنده ای کرد و گفت آقاجان! پیداست که شما از جنگ می ترسید اما خان مالک دلیر است، از این
چیزها واهمه ندارد.

خان مالک گفت رفیق من شوخی می کند، حتما گاوها را جنگ بیندازید تماشا کنیم، من این تماشا را
خیلی دوست دارم. ضمنا دست مرا گرفت و به اتاق برد. گفت برادر، من از تو بیشتر ازین بیرحمی
منزجرم اما چاره ندارم. باید بایستم و نگاه کنم والا اگر اهل ده و مخصوصا این کدخدا مرا بزدل و رقیق
القلب بدانند، کلاهم پس معرکه خواهد بود.
گفتم پس بگو مراد و رستم را بیاورند هیکلشان را ببینم.
چند دقیقه بعد رستم آمد، آن ریش دو شاخ و کلاه شاخدار رستم شاهنامه را نداشت ولی همان رستم
جوان بود که پیل دمان را از کار انداخت و قلعه سپید را گشود، قد سرو و سینه پهن و کمر تنگ، همان
بود که توصیف کرده اند اما نمی دانم آیا رستم قدیم هم به همین خوشگلی بوده؟ همین چشم و ابرو و
لب و دندان و بناگوش و نمک داشته؟ سبزه لبش تازه می خواست بروید، بیست سال از سنش گذشته
بود.
پس از مقدمه چینی و حرف های بیهوده گفتم پس تو کی خیال داری زن بگیری، خیلی از عمرت
گذشته، چرا عجله نمی کنی؟ گفت اگر با من بود دو سال پیش لیلا را گرفته بودم اما چه کنم که او مراد
را از من بیشتر دوست دارد. گفتم این طور نیست، من می دانم که ترا اگر بیشتر از او دوست نداشته
باشد به اندازه او می خواهد. خواهد.
گفت من امروز تکلیف را معلوم می کنم! گفتم خدای نکرده چه خیال داری؟!
گفت: امروز من و مراد گاوهامان را باهم جنگ می اندازیم و باهم قرار گذاشته ایم اگر گاو من گاو او
را زد لیلا مال من باشد و اگر گاو او گاو مرا زد، لیلا را او ببرد اما یقین دارم گاو من مال او را می
زند.
خبر آوردند که مراد آمده، رستم را مرخص کردیم و او را خواستیم لیکن مثل این شد که رستم با جزیی
تغییری در لباس و قیافه برگشته باشد. آری مراد هم رستم بود، معلوم شد این یکی، دو ماه زودتر به
دنیا آمده، مادرهاشان خواهر و پدرهاشان برادرند. چنان بهم شبیه و هر دو چنان خوب بودند که هرچه
خواستم از دیده لیلا بین آنها فرقی بگذارم و یکی را انتخاب کنم دیدم انصاف نیست.
مراد هم امید داشت که گاوش گاو رقیب را بزند و او را به وصال برساند. من که به رفیقم گفته بودم
جنگ گاوها را نخواهم دید، اصرار می کردم هرچه زودتر این کار بشود!
به نظرم می آمد که چون گاوها می دانند در راه عشق جانبازی خواهند کرد، ترس و رنجی نخواهند
داشت.
دو ساعت بعدازظهر گفتند میدان آماده است. نزدیک خانه کدخدا زمین مسطحی بود تقریبا به عرض
هفتاد متر، یک طرف آن رودخانه و طرف دیگر تپه سبز کوچکی بود. طول میدان تا آنجا که زمین
سراشیب می شد به صد متر می رسید. اهل ده روی تپه و دو طرف میدان ازدحام کرده بودند.
ما روی تپه در ارتفاع دو متر از زمین قرار گرفتیم. چند دقیقه طول نکشید که همهمه بلند شد، رستم در
جلو گاو نر قوی هیکلی به میدان آمد، یک گله گاو ماده بدنبال رسیدند، رستم در ثلث اول میدان ایستاد
و چند دقیقه ای سر و گوش گاو را نوازش کرد. گاو همانجا افتاد، گاوهای ماده هم یکی پس از دیگری

اغلب خوابیدند.
اهل ده همه گردن می کشیدند که ببینند گاو مراد از طرف مقابل از سراشیبی بالا بیاید و وارد میدان
بشود. مدتی طول کشید و از مراد خبری نشد، رفته رفته قیل و قال مردم درگرفت و هر آن شدیدتر می
شد. در میان کلماتی که نمی فهمیدم، اغلب کلمه وطن با لهجه مخصوص مازندرانی به گوشم می خورد.
چون هرگز احتمال نمی دادم در آن موقع کلمه وطن مورد استعمال داشته باشد و بعلاوه چون چشم و
حواسم همه متوجه لیلا بود که یک گردن از دیگران بلندتر، مثل مجسمه در میان زن ها ایستاده بود و
با تمام قوا انقلاب درون را حفظ می کرد که ظاهر نشود، نپرسیدم موضوع گفتگو چیست یا وطن یا
وطن چه معنی دارد.
ناگهان سرو سینه و هیکل مراد از سراشیبی بالا آمد. گاو نر و گله گاو ماده اش بدنبال بود. گاو رستم
آهسته از زمین برخاست و غرشی کرد، گاوهای ماده اش همه برخاستند. گاو مراد نعره درازی کشید و
چند قدم به جلو دوید و ایستاد، پاها را چپ و راست گذاشت و سر را یک وری پایین آورد. گاو رستم به
یک حمله خود را به حریف رساند، کله ها چنان محکم بهم خورد که گفتم مغزشان متلاشی شد. باز
فاصله گرفتند و بار دیگر حمله کردند و کله ها را بهم زدند اما این بار از هم جدا نشده فشار می آوردند
و گاهی این و گاهی آن، هر دفعه یک قدم یا بیشتر یکدیگر را عقب می زدند.
مردم از زن و مرد و بچه همه در حال هیجان بودند و دست و پا و صورتشان در پیچ و تاب بود و با
حرکات گاوها، بی اختیار خم و راست می شدند مگر لیلا که مثل مجسمه هیچ حرکتی نداشت و
اضطرابی نشان نمی داد. گاوها گاه بهم کله می زدند و گاه یکدیگر را عقب می کردند، در یکی از
فشارها، گاو رستم عقب نشست و نشست تا نزدیک اول میدان رسید، ناگهان حمله سختی کرد و گاو
مراد را به سرعت تا سراشیبی عقب برد.
نفهمیدم چه شد که گاو مراد به زمین خورد و غلتی زد و فواره خون از شکمش بیرون جست! فریاد و
هیاهو از تماشاچی ها برخاست و باز کلمه وطن، وطن، بر زبان ها جاری شد.
مراد آهسته آمد میان میدان، پشت به مادر و رو به لیلا، به صدای بلند، عبارت درازی گفت و چندین
بار کلمه وطن را به زبان آورد و آهسته برگشت و رفت.
مرد و زنی که پدر و مادرش بودند دویدند و به دست و بدنش آویختند، هر دو را به یک تکان از خود
انداخت و رفت. ولوله از مردم برخاست، باز همان جملات و مطالب پُر از « وطن » گفته می شد، مثل
این بود که همگی می خواهند بروند و مراد را پس بیاورند ولی می بینند که فایده ندارد، مراد تصمیم
گرفته که ده و خانه و پدر و مادر را ترک کند و از مازندران برود!
یک مرتبه صدای مرادجان، مرادجان! از گلویی از بغض گرفته با آهنگی مخلوط به گریه بلند شد. لیلا
دوید و خود را به گردن مراد آویخت، از تکان های بدنش پیدا بود که زار می زند. پس از چند دقیقه که
به این حال گذشت لیلا و مراد باهم برگشتند و آمدند تا مقابل ما. مراد به کدخدا چیزی گفت. کدخدا
جوابی داد و در آخر برای اینکه ما بفهمیم، به فارسی کتابی گفت حق با تُست، به تو خیانت شد اما در
عوض، خدا لیلا را به تو داد، لیلا از صد گاو نر بیشتر می ارزد!

فغان و فریاد خوشحالی از مردم برخاست. گفتم کدخدا زود باش واقعه را برای ما ترجمه کن. گفت رستم
یا از قصد یا نفهمیده به مراد خیانت کرد، برای اینکه گاوهای جنگی با ماده هاشان باید در یک موقع از
دو طرف وارد میدان بشوند در صورتی که گاو رستم نیم ساعت جلوتر آمد و در زمین وطن کرد. گاوی
که جایی افتاد آنجا را وطن می کند، آن وقت برای حفظ وطن زورش ده مقابل می شود و دیگر هیچ
گاوی نمی تواند او را بزند. داد و بیداد مردم از این بابت بود، مراد هم برای این خیانت که به او شده
می خواست از مازندران برود. بلی اگر گاو رستم وطن نکرده بود، گاو مراد همان ضربه اول شکمش
را سفره می کرد، رستم راه راست نرفت خدا هم دل لیلا را با دل مراد جفت کرد.
همان شب به اصرار من عروسی به پا شد، تا صبح زدند و خواندند و شادی کردند. من هم از شوق
سرشار بودم و در آن حال عیش و فرح، می شنیدم و می دیدم که مردم ماه و ستاره ها، فرشتگان
آسمان و مخلوق زمین و همه ذرات عالم در مهر وطن دستان می زنند و پای می کوبند. گویی تاریکی
زندگی برایم روشن شده باشد، از شک و تردید آزاد شده ام، می فهمم چرا وطن را دوست دارم، می
دانم که مادر دهر این محبت را با شیر پستان آمیخته. گرچه خوانده بودم اما به چشم دیدم که حب وطن
همان علاقه به آشیانه و مسکن و ماواست که بسط پیدا می کند و کوچه و محله و شهر و مملکت را
فرامی گیرد.
خوب فهمیدم چرا افلاطون می گوید « محکم ترین علقه زندگی، مهر وطن است » یا چرا
امروز مردم دنیا برای وطن این همه جانفشانی می کنند.

قـصـه هـا:
۱ـ پریچهر: ۱۳۰۷
۲ـ هما : ۱۳۰۷
۳ـ زیبا : ۱۳۰۹
۴ـ پروانه : ۱۳۳۲
۵ـ سرشک: ۱۳۳۳

مـقـالات:
۶ـ آیینه: ۱۳۰۷
۷ـ اندیشه: ۱۳۱۹
۸ـ ساغر: ۱۳۲۰

۹ـ آهنگ: ۱۳۳۰
۱۰ـ نسیم: ۱۳۴۰
۱۱ـ آرزو: ۱۳۴۴
۱۲ـ پیام: ۱۳۵۱
۱۳ـ خلاصه تاریخ ایران تا انقراض قاجاریه
۱۴ـ روان شناسی ( علم النفس )
۱۵ـ هزار سخن

نمایشنامه ها:
۱۶ـ باباکوهی
۱۷ـ جنگ
۱۸ـ حافظ
۱۹ـ عروس فرنگی
۲۰ـ محمود آقا را وکیل کنید
۲۱ـ مسافرت قم
۲۲ـ میهن ما

ترجمه هـا:
۲۳ـ حکمت ادیانِ: جوزف گئر
۲۴ـ شادکامیِ: جان بی. گایزل
۲۵ـ سلامت روحِ : اورستریت
۲۶ـ رشد شخصیتِ : ه. شاختر
۲۷ـ روش تعبیر خوابِ : زیگموند فروید

۲۸ـ راز دوستیِ : مارکوس تولیوس سیسرون