استاد سید محمد علی جمالزاده نویسنده معاصر

… دربارهء سعدی کتاب و رساله و مقاله بسیار نوشته شده و انتشار یافته است ولی هنوز هم کارهای
نشده بسیارست و از آن جمله است پژوهش در اعماق ضمیر این مرد کم‌همتا که پژوهش احوالش مانند
جراحّی و روانشناسی محتاج آلات و ادوات بسیارست از قبیل‌ نیشتر و سوزن جرّاحی و ذرّه‌بین و آن
همه اسبابهای علمی و فنّی دیگر تا قدری به بطون‌ این مرد استثنائی که بلا تردید از نوابغ ادبی بسیار
معدود جهان است بهتر و بیشتر آشنایی‌ حاصل نماییم.بدیهی است که من مرد چنین کاری نیستم ولی
امیدوارم که خوانندگان‌ بخودی خود درصدد برآیند که با مطالعهء دقیق و فکر و اندیشه و مشورت و
گفت و شنید کم‌کم به دقایق و زوایا و خفایای این مردی که خود را گاهی با آن همه علم و فهم و ذوق و
تقوی و ایمان حتّی«قلندر»و«قلاّش»و«درویش»و«رند»هم خوانده است و حتّی در داستانی که دربارهء
بتکدهء سومنات با آن همه ابیات و شاخ و برگ برایمان حکایت کرده است بالصراحه خود را مرتکب قتل
هم معرفی فرموده است قدری بیشتر آشنا بشوند و مدام دل خودمان را به مدح و ثناهای بی‌پایان و
بی‌حاصل خوش نداریم. وانگهی خوشبختانه چنان‌که مرسوم ارباب فضل و ادب ما ایرانیان است که در
منشآت‌ نثری،خودمان را کوچک و نادان و ناچیز معرّفی نماییم ولی به محض آن‌که پای شعر و نظم
بمیان می‌آید پر و بالی برای خود دست و پا می‌کنیم که فرشته‌صفت و جبرئیل‌وار به‌ اوج عظمت و
قدرت و افتخار بپرواز آییم،شیخ سعدی در این میدان از کسی عقب نیفتاده‌ است و تا اندازه‌ای از خود و
قدرت و شهرت خود که برای قدری آشنایی با او ضرورت‌ دارد سخن رانده است ولی بازنیافته و نگفته
بسیارست و احتیاج به استقراء و تفکّر و روانشناسی و همان چیزی دارد که آلمانها آن را به زبان
آلمانی«گروندلیش کایت» می‌خوانند و تا اندازه‌ای همان غور و کنه‌پژوهی و بطون‌پیمایی و
نکته‌سنجی خودمان را می‌رساند.
واقعا جای بسی افسوس است که در حدود هشتصد سالی از تولّد سعدی می‌گذرد و ما تازه از سی چهل
سال بدین طرف درصدد تحقیق پایه‌دار واساسی دربارهء او برآمده‌ایم. شاید شنیده باشید که رباعیّات
خیّام شصت بار به زبان روسی بترجمه رسیده است و ممکن است از خود بپرسید پس چرا آثار سعدی را
بارها به زبانهای دیگر ترجمه‌ نکرده‌اند.شاید من در اشتباه باشم،ولی گمان می‌کنم علّت اصلی این
مطلب بستگی‌ به این نکته دارد که ترجمهء رباعیّات خیّام کار چندان مشکلی نیست درصورتی که‌
ترجمهء نظم و نثر سعدی کار آسانی نیست و برای این که مقصودم را بهتر بیان نمایم چند مثال از سعدی

برایتان می‌آورم تا تصدیق فرمایید که شاید در ادّعای خود زیاد به اشتباه‌ نرفته‌ام:سعدی فرموده
است:«اگر شبها همه قدر بودی،شب قدر بی‌قدر بودی»لطف و زیبایی این سخن در سه مرتبه آوردن
کلمهء«قدر»است،و هکذا«زن جوان را اگر تیری‌ در پهلو نشیند به که پیری»و باز قافیه بستن دو
کلمهء«تیر»و«پیر»بر لطف و زیبایی‌ عبارت مبلغی می‌افزاید،و یا این بیت که نظایر آن
در«کلیّات»سعدی بسیارست:
گوشه گرفتم ز خلق و فایده‌ای نیست / ‌ گوشهء چشمش بلای گوشه‌نشینی است
که کلمهء«گوشه»سه بار در این بیت آمده است و بر زیبایی و ملاحت معنی بسیار افزوده است و روشن
است که ترجمهء این نوع عبارتها از لطف و دلچسبی آن بسیار خواهد کاست،درصورتی که رباعیّات
خیّام عموما تولید این نوع اشکالات کمتر می‌نماید و بهمین جهت آسانترست.
استاد ارجمند ما آقای دکتر غلامحسین یوسفی در«پیشگفتار»خود بر اثر کاملا بی همتای
سعدی«بوستان».چنین اظهار نظر کرده است:«سعدی یکی از چند تن معدودست‌ که می‌توان آنان را
پشتوانه‌های زبان و فرهنگ و اندیشه و سنّت این سرزمین بشمار آورد و به عبارت دیگر اگر اندیشهء
فردوسی وناصر خسرو و نظامی و سعدی و حافظ هم‌ ترکیب شود و بصورت انسانی متمثّل گردد
نمودار یک ایرانی است که دارای امتیازهای‌ خاصّ خود همچون
دینداری،میهن‌دوستی،دانشوری،آزادگی،مردانگی، ظرافت،لطافت و ذوق باشد.»دکتر یوسفی در تأیید این
نظر ممتاز خود دربارهء تجسّم و تمثّل اندیشه بصورت انسان ]این دو بیت را نیز از ناصر خسرو نقل
فرموده که بسیار رسا و بجاست:
گر تو ندیده‌ای ز سخن مردمی‌ / من بر سخنت صورت انسان کنم‌
او را ز وصف خوب و حکایات خوش‌ / زلف خمیده و لب خندان کنم
ما همه می‌دانیم که بزرگان دانش و معرفت ما در همین معنی سخنان بسیار دارند که‌ عموما ما ایرانیان
از آن ناآگاه نمانده‌ایم و معتقدیم که خداوند به ما عقل عطا کرده است‌ و معتقدیم که یک ساعت تفکر را
که کار عقل است بر عبادت بسیار هم برتر گفته و شناخته‌اند و همه معتقدیم که انسان که گفته‌اند حیوان
ناطقی بیش نیست ولی ممکن‌ است از برکت همین عقل بجاهایی برسد که حتّی وهم ما امروز بدان
نمی‌رسد نیازمند رفاه و آسایش و آب و نان و منزل و مدرسه و دوا و صدها چیزهای دیگری است که
مجموع‌ آنها را«تمدّن»خوانده‌اند و رفع این احتیاجات بدون کاغذ و قلم و کتاب و درس و علم‌ و فنّ و
تجربه و مشورت و اسباب و ادوات ضروری و قبل از همه چیز امنیّت و آزادی و استقلال و حقوقی که
بنام حقوق انسانی خوانده می‌شود امکان‌پذیر و مقدور و میسّر نیست‌ و باید به سخنان همین خردمندان و
اهل بصیرت و فهم و تجربت خود مانند افرادی که‌ دکتر یوسفی نام برده و از آن جمله است شیخ مصلح
الدّین سعدی شیرازی عمل نماییم تا با تأییدات غیبی آرزوهایمان لباس تحقق بپوشد بعون الملک الوهاب.

واقع‌گرایی سعدی

در این موضوع شکی نیست که سعدی مردی است واقعا خداپرست و صاحبدل و مردم‌ دوست و قبل از
همه چیز عاشق‌پیه و زیباپرست.ولی باید افزود که آنچه شاید بیشتر از تمام صفات دیگر موجب شهرت
سعدی گردیده و او را دلپسند خاص و عام،خودی و بیگانه ساخته است همانا چیز بسیار گرانقدری است
که در میان ما حکم سیمرغ و عنقا و کیمیا را دارد و می‌داشته است و عبارت است از آنچه فرنگی‌ها
در زبان خودشان یکزبان «رئالیسم»می‌خوانند و فضلا و جوانان باذوق و سواد ما آن را در این
دوره‌های اخیر به«واقع‌گرایی»ترجمه کرده‌اند و الحق که ترجمهء مقبولی هم بنظر می‌آید و سعدی‌
الحق که در این طریقه در میان سخنوران ما می‌توان گفت که تقریبا طاق است و اگر هم نظاری بتوان
برای او پیدا کرد سخنورانی هستند که با آشنایی به شعر و ادب مغرب‌ زمین در همین دوره‌های اخیر پا
به عرصهء وجود و کار گذاشته‌اند و شاید عبید زاکانی(او هم باحتمال آن‌که شاگرد«مکتب»سعدی
باشد»می‌باشد و نظایر او که پس از مشروطیت ایران بمنصهء ظهور رسیدند و دهخدا و عارف قزوینی
و ایرج میرزا و چند تن‌ دیگر را هم از همشاگردان آنها که چه‌بسا در کار فکاهت هم مهارت و استادی
داشتند و دارند از همین گروه بشمار می‌آیند.
گفتیم که واقع‌بینی و واقع‌گرایی سعدی قولی است که جملگی برآنند و گذشته از صفات فطری او که لا
بد تأثیر محیط و خانواده و اوضاع و احوال فارس و ایران در ایجاد آن‌ کم نبوده است،آن همه سفر و
سیاحت و امتزاج و اختلاط و گفت‌وشنود با انواع و اقسام‌ طبقات گوناگون ملّتها و اقوام متعدد بر قوّت و
حدّت آن مبلغی افزوده است در وجود او ایجاد یک نوع واقع‌گرایی و تیزبینی و نکته‌سنجی استثنائی
نموده است که نظایر آن‌ چنان‌که گفتیم در میان فضلا و ارباب قلم و شعرا و عرفای ما بسیار کم دیده
می‌شود. هنگامی که سعدی در واقع از شیراز فرار کرد و خود را از آن میدان مخوف مصائب و بلایای
احتمالی نجات داد ایران ما وضع عجیب و هولناکی داشت که خود سعدی سی‌ سالی پس از آن در
مراجعت به وطن اشاراتی بدان دارد و در جواب سؤال خود که
«ندانی‌ که من در اقالیم غربت‌ / چرا روزگاری بکردم درنگی»
اشارات مدهشی به جهانی که‌ چون موی زنگی درهم افتاده بود؛ دارد و از آدمیانی سخن می‌راند که
مانند گرگان‌ خونخوار و پلنگان تیزپنجه و قهّار به جان آدمیان بی‌یار و یاور و بینوا افتاده بودند.عجبا
که‌ سالهای بسیاری پس از سعدی شاعر بزرگ دیگر شیراز هم یعنی خواجه حافظ با آن‌که در دامن
لطف و عنایت زمامداران فارس بود باز از این که معاش از راه تمغا و بوسیلهء تمغاچی‌ به او
می‌رسیده است می‌نالد و حتّی هنگامی فرامی‌رسد که بالصّراحه آرزو می‌کند که‌ شاه ترکان(یعنی
تیمور لنگ)فرارسد و مردم را از چنگ آن همه بلیّات و خونخواری‌ رهایی بخشد.پس جای تعجّب نیست
که در چنین محیطی شخصی چون سعدی به‌ درجه‌ای از واقع‌گرایی برسد که امروز پس از آن‌که
متجاوز از هفتصد سال از وفات او می‌گذرد مایهء تعجب ما باشد.
در اینجا برای این که مقصود ما از«واقع‌گرایی»قدری بهتر بدست آید نمونه‌هایی از گفتهء سعدی را
می‌آوریم هرچند که نظایر این نمونه‌ها در«کلیّات»بقدری زیادست‌ که شاید احتیاجی به نقل این چند
نمونه هم در میان نباشد.سعدی در قصیده‌ای که‌ ابیاتی از آن را بطور غیر مرتّب در ذیل ملاحظه
می‌فرمایید(و همچنان‌که وقتی اولین بار با آن آشنا شدم سخت مایهء تعجبم گردید)احتمال می‌رود که هر
خوانندهء ایرانی را هم که‌ قرنهاست مدام از وفا و صفا و یار و دیار سخن شنیده و از جان دادن در راه
معشوق و خاک‌ پای یار را سرمهء چشم قرار دادن و از سگ آستان شدن دلبر از جان عزیزتر گوش

هوشش‌ پرست متعجّب سازد.گوش بدهید و درست هر سخنی را بسنجید و با سخنان آشنای دیگر مقایسه
فرمایید:
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار / که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار
نه در جهان گل رویی و سبزهء زنخی است‌ / درختها همه سبزست و بوستان گلزار
چو ماکیان به در خانه چند بینی جور / چرا سفر نکنی چون کبوتر طیّار
زمین لگد خورد از گاو و خر بعلت آن‌ / که ساکن است نه مانند آسمان دوّار
گرت هزار بدیع الجمال پیش آید / ببین و بگذر و خاطر به هیچ‌یک مسپار مخالط
همه‌کس باش تا بخندی خوش‌ نه پای‌بند یکی کز غمش بنالی زار خنک کسی که به شب در کنار گیرد
دوست‌ چنان‌که شرط وصال است و بامداد کنار چه لازم است یکی شادمان و من غمگین‌ یکی به خواب
و من اندر خیال او بیدار به اعتماد وفا نقد عمر صرف مکن‌ که عنقریب تو بی‌زر شوی و او بیزار
سپس سعدی خود متوجّه می‌گردد که در واقع‌گرایی قدری از طریقی که طریقت‌ شناسان دستور داده
بودند بدور افتاده است و طریق رندی را که شاید معقولترین راه‌ زندگی و آسایش باشد پیش گرفته و به
جبران آنچه از قلم طغیانش صادر گردیده‌ می‌فرماید:
طریق معرفت این است بی‌خلاف / ولی‌ به گوش عشق موافق نیاید این گفتار
و اقرار می‌کند که:
شبی دراز در این فکر تا سحر همه شب‌ / نشسته بودم و با نفس خویش در پیکار
سعدی و عشق و عشقبازی
سعدی که بلا شک باید او را«صاحبدل»خواند و دانست،تردیدی نیست که بحکم‌ «و لا تنس نصیبک من
الدّنیا »
به زنده بودن بیش از مردن هم علاقه‌مند بوده است و به‌«کلوا و اشربوا هنیئا بما کنتم تعلمون»
عمل می‌کرده است باب مفصّلی از«بوستان»و نیز از«گلستان»خود را به عشق و عشقبازی منحصر
ساخته است و در«طیّبات»و «بدایع»و«خواتیم»و سایر آثار منظوم خود حقّ مطلب را دربارهء عشق و
عشقبازی‌ بدانجایی رسانیده است که امروزه پس از آن‌که هفت قرن و نیمی از آن زمان می‌گذرد هنوز
سرچشمهء لذّت برای ما و بسیاری از مردم این دنیاست و الحق«آب بدهان‌ می‌آورد»
پس اگر شمه‌ای در این باره در طیّ این گفتار نیاوریم ظلم به خود و بی‌انصافی در حق خوانندگان
کرده‌ایم و خاطر اجازه نمی‌دهد و امیدست که مطبوع هموطنان و دوستداران شیخ شیراز باشد.

صفت بارز سعدی ما همانا عشق است و اندیشهء عشق و عشقبازی که سرّ الاسرار تمام آفرینش و هستی
است که چکیدهء واقعی تمام فکر و ذکر و قدم و قلم عرفا و حکما و شعرای ما ایرانیان است و در این
یک بیت معروف خلاصه می‌شود:
ذرّه‌ذرّه کاندر این ارض و سماست‌ / جنس خود را همچو کاه و کهرباست
سعدی در آن همه اشعار بزمی خود که در آثارش(علی الخصوص در باب«عشق و مستی‌ و
شور»در«بوستان»ودر باب«عشق و جوانی»در«گلستان»و در«طیّبات»و
«بدایع»و«خواتیم»و«غزلیّات قدیم»و سایر آثار کوتاه‌تر از او که جمعا در حدود هفت‌ هزار الی هشت
هزار بیت می‌شود[]از عشق و عشقبازی و وصل و کنار و کامرانی و لذت‌ و از جدایی و فراق و
دوری و درد و غم و عذاب آن و صدها موضوع های دیگر که همه با عشق و مراتب و کیفیّات و عوالم
عشقی ارتباط دارد سخن رانده است و بطوری سخن‌ رانده است که عدّهء بسیار قلیلی از شاعران جهان
را با آن همه سوز و ساز و دلفریبی و اعجاز می‌توان همردیف او شناخت.آنچه به تذکر می‌ارزد این
است که سعدی ابیات‌ زیادی از نامهربانی و بیوفایی معشوقه‌های(و گاهی معشوقها)خود و بی‌اعتنایی
آنها و تعلّق خاطر آنها به«زر و سیم»سخن رانده است و این خود نشان می‌دهد که با چه‌ قماش زنان و
جوانانی سروکار می‌داشته است و آیا جای افسوس نیست که با آدمیانی با نصیبی بیشتر از مهربانی و
قلب و فهم و تربیت نشست و برخاستش لا بد زیاد نبوده‌ است.
درهرحال روحش سرشار از عشق و صاحبدلی و آرزوی هم‌صحبتی جانانه بوده‌ است و
گاهی(بندرت)به آنچه دلخواهش بوده می‌رسیده و آواز رضایت خاطرش که‌ لحن بهشتیان و فرشتگان را
دارد به گوش می‌رسد ولذّت‌بخش است و بیشتر اوقات‌ فریاد رنج و شکوه و عذاب دل و جانش که دل
سنگ را می‌سوزاند بلندست و حکایت ازروزگارش دارد و از بیوفایی طرف و از هجر وجدایی و فراق
می‌نالد.
اول باید بگوییم که سعدی مبارزه و مجاهدت و استقامت در عشق را با همهء بلا و مصیبتهایش بر دور
ماندن از این میدان مرجّح می‌شناسد و معتقد می‌شود که مردن قبل از مردن برای آدمیانی که دو روزی
بیشتر از موهبت حیات برخوردار نیستند کار معقول و منطقی و لذّت‌بخشی نیست و ماندن را در همین
دنیایی که حتّی مؤمنان آیین مسیح آن را «درّهء اشک»خوانده‌اند به زیر خاک خفتن ترجیح می‌دهد و
کمر همّت و ارادت بسته و زنده می‌ماند و زندگی بدون عشق را بی‌مزه و بی‌لطف دانسته و غم عاشقی
را بر محروم‌ ماندن از وصل و امید وصل ترجیح می‌دهد و چه عوالمی را که در طول عمر طی
نمی‌کند و چه سخنانی بر زبان و قلم جاری نمی‌سازد که قرنها زبان حال و مقال عشاق همین‌ جهان
ناپایدار خواهد بود و ما هم می‌گوییم که:
تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار.
و گوش بدهید تا صدایش را در گوشتان بگوید:
سهل باشد بترک جان گفتن‌ ترک جانان نمی‌توان گفتن
سعدی خیر و صلاح آدمیان را تشخیص داده است و به آنها می‌گوید:

ای خواجه برو به هرچه داری‌ یاری بخر و به هیچ مفروش
خدا را شکر که یار عالیمقام ما از نعمت وصل محروم نمانده است:
سرمست آمد از درم دوست‌ لبخندزنان چو غنچه در پوست
و این بیت سعدی،بیت معروف حافظ را بخاطر می‌آورد که هرچند صد سال درست پس‌ از وفات
سعدی،حیات را بدرود گفته(معروف چنان است که سعدی در سال 692 هجری قمری و حافظ در سال
792 هجری قمری به دار بقا شتافته‌اند)چنین فرموده است:

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست‌ / پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست‌
نرگسش عربده‌ جوی و لبش افسوس ‌کنان‌ / نیمشب دوش به بالین من آمد بنشست
برگردیم به شیخ عزیز خودمان که الحق پیشوا و استاد غزلسرایی در ایران و خاور زمین‌ است.خطاب
به معشوقه می‌فرماید:
خرّم آن لحظه که چون گل به چمن بازآیی‌ / یا چو یاران ز در حجرهء من بازآیی
چنان‌که می‌دانیم«حجره»در دوران ما به اطاقی می‌گفتند و می‌گویند که طلاب علوم‌ دینی در مدارس
مذهبی دارند و شاید واقعا در چنین حجره‌ای مسکن می‌داشته است.
حالا از ملامت یاران سخن می‌گویند و معلوم می‌شود تقیّه و کتمان را در امر عشقبازی ز یاد مراعات
نمی‌کرده است:
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق‌ / در میان خلق کم کردی وقار خویش را
ما صلاح خویش را در بینوایی دیده‌ایم‌ / هرکسی گو مصلحت بینند کاری خویش را
باز کار بجای نازک کشیده است و ضمنا معلوم می‌شود که دارای سرایی بوده است:
برخیز و در سرای بربند / بنشین و قبای بسته وا کن
مردی در کار عشق مجرّب و کاردیده شده است و امر به معروف را ثواب می‌شمارد و خطاب به خود
ولی در حقیقت به قاطبهء ناس می‌فرماید:
سعدیا هردمی که دست دهد در سر زلف دلبری آور
و باز خطاب به خویشتن می‌فرماید:
سعدی ز کمند خوبرویان‌ تا جان داری نمی‌توان رست
خوشا به حالت،ای مرد بسیار عزیز و حق داری که بفرمایی:
حدیث عقل در ایّام پادشاهی عشق‌ چنان شده است که فرمان حاکم معزول

باز از فرارسیدن معشوق صحبت می‌دارد و معلوم می‌شود منزل خلوت و دنجی‌ می‌داشته است که
گفته:
که درآمد از درم آن دلفروز جان آرام
خوشا به احوالش که به آرزوی خود رسیده است.گوش فرادارید و حظّ دنیا و آخرت‌ نصیبتان باد:
ببند یک نفس ای آسمان دریچهء صبح‌ / بر آفتاب که امشب خوش است با قمرم
غزل کم‌نظیری است و دریغم می‌آید که ابیات دیگری از آن را در اینجا نیاورم:
یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم‌ / گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم‌
بدین دو دیده که امشب تو را همی‌بینم‌ / دریغ باشد فردا به دیگری نگرم‌
سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست‌ / بغیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم‌
میان ما و تو جز پیرهن نخواهد ماند / وگر حجاب شود تا به دامنش بدرم


خوش بود یاری و یاری،در کنار سبزه‌زاری‌ مهربانان روی درهم وز حسودان برکناری‌ هرکه
منظوری ندارد عمر ضایع می‌گذارد اختیار این است دریاب ای که داری اختیاری
اکنون پای جانفشانی در میان است و می‌فرماید:
گر دست دهد هزار جانم‌ در پای مبارکت فشانم
رفته‌رفته بجایی رسیده است که اعتنا به احدی ندارد:
عالم شهر را بگو وعظ نکن که نشونم‌ / پیر محله گو مرا توبه مده که بشکنم
حالا می‌رسیم به غزلی که الحق باید آن را از بهترین غزلهای سعدی بشما آورد:
امشب مگر بوقت نمی‌خواند این خروس‌ عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس‌ لب از لب چو زلف
خروس ابلهی بود برداشتن به گفتهء بیهودهء خروس
این غزل فقط دارای پنج بیت است و الحق هر بیتی گوهر گرانبهایی است که به جهانی‌ می‌ارزد.
اکنون بجایی می‌رسیم که خواننده خود متوجّه خصوصیّات آن خواهد گردید:
ای پسر دلربای وی قمر دلپذیر از همه باشد گریز وز تو نباشد گزیر
از آنچه گذشت بطور یقین می‌توان گفت که سعدی ما در کار عشق پیشتاز طایفهء عشاق است ولی اگر
بپرسند که آیا با باده و ساده هم سروکاری داشته باید جواب داد که بهترست جواب را مستند به سخنان
خود او بداریم و زیر بار مسؤولیّتی نرویم و بگوییم با آن‌که خود فرموده است که:

من آن نیم که حلال از حرام نشناسم‌ / شراب با تو حلال است و آب بی‌تو حرام
و نیز خطاب به صوفی سرگردان که در بند نکونامی است فرموده:
تا دُرد نیاشامی زین درد نیارامی.
و باز همان صوفی را طرف خطاب قرار داده و صریحا در حق او می‌فرماید:
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
و به معشوقه(یا معشوق)هم می‌گوید:
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی‌ / سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی
و به ساقی هم می‌گوید:
ساقیا می‌ده که ما دُردی‌کش میخانه‌ایم‌ / با خرابات آشنا و از خرد بیگانه‌ایم
و باز اعتراف فرموده است که:
شراب خورده‌ام از دست یار تا به سحر / ضرورت است که دردسر خمار کشم
و نیز از اوست:
گفته بودیم به خلوت که دگر می‌نخوریم‌ / ساقیا باده بده کز سر آن گردیدیم
و عجب آن‌که باز در مورد وصف رقّاصی شاهد چنین فرموده است:
شاهد اندر رقص و افیون در شراب
به شراب تنها اکتفا نمی‌کرده‌اند و افیون هم در شراب داخل می‌کرده‌اند که برای ما تازگی ندارد.مجمل
کلام آن‌که باوجوداین نوع شواهد باز نباید بآسانی و بدون قطع و یقین سعدی را شرابخوار دانست و باز
بهترست که بگوییم و اللّه اعلم و بگذریم.
عوالم عشقبازی مردی چون سعدی خارج از عوالم معمولی است و به قول خودش:
هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است‌ / دردا که این معمّا شرح و بیان ندارد
و ما آدمهای این دوره و زمان که چه‌بسا از آدمیّت جز اسم و عنوانی نداریم و بتمام معنی‌ «سودائیان
عالم پندار»شده‌ایم دربارهء عشق و(آن هم عشق سعدی شیرازی)حق سخن‌ راندن نداریم و آن هم عشقی
که همین مرد دانا و بینا خود در حقش فرموده:
در کارخانهء عشق از کفر ناپذیر است
و خودش با آن همه اشعار نغز و پرمعنی که چهچه هزار دستان روح عشق واقعی رفیع‌ -جایگاه را به
گوش عالمیان می‌رساند عین گستاخی است و باز هرچه باشد صواب آن‌ است که رشتهء سخن را به

دست مبارک خودش بسپاریم ولی قبلا دریغ است اگر دو مجلس از آن همه مجالسی را که خودش
در«گلستان»آورده در اینجا نقل ننماییم‌ (بصورت تلخیص):
حکایت
شبی یاد دارم که یار عزیزم از در درآمد چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به‌ آستین کشته
شد…شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا.بنشست و عتاب آغاز کرد که در حال مرا بدیدی چرا
چراغ بکشتی،به چه معنی،گفتم بدان معنی که گمان بردم‌ که آفتاب برآمد.
ضرورات
با آن‌که سعدی بسیاری از دستورهایی را که در مورد صحبت از«عدل و تدبیر و رأی»که بیشتر به
مواقع جنگ و ستیز سروکار دارد فرموده است،ولی نباید فراموش کرد که خود او«ضرورت»را در
بسیاری از این موارد شرط کار دانسته است چنان‌که فرموده‌ است:
وقت ضرورت چو نماند گریز دست بگیرد سر شمشیر تیز
و ما می‌دانیم که ضرورت بسیاری از کارها را مباح می‌سازد و کیست که نداند که‌ الاعمال بالنیّات و
الضرورات تبیح المحظورات.و نیّت در امور آدمیان نقش بسیار مهّمی‌ دارد و در مغرب‌زمین هم
ماکیاول ایطالیایی از رجال سیاسی قرون پانزدهم و شانزدهم‌ میلادی و مؤلف کتاب بسیار
معروف«شاهزاده»و کتابهای معروف دیگر که حتّی در کتابهای لغت فرانسوی مانند لاروس او را
وطن‌پرست بزرگ و مورخ و نویسندهء بزرگ‌ معرّفی نموده است در همین کتاب«شاهزاده»در امر
عملیّات جنگی و سیاست و با نظر وطنخواهی شدید تنها رسیدن به هدف را درنظر گرفته است.
دستورهایی که شیخ اجل سعدی به مخدوم معظّم خود داده است که گاهی‌ تعجب‌انگیز بنظر می‌آید و به
ما می‌فهماند که مانند دورهء ماکیاول معروف گاهی(جا دارد بگوییم اغلب اوقات)در زندگانی اشخاص و
اقوام کیفیّاتی پا به عرصهء وجود می‌نهد که کاملا مصدّق کلام مقبول است که الضرورات تبیّح
المحظورات.ما نباید فراموش کنیم که شیخ سعدی ما در دستگاه این اتابکان سلغری(از دودمان ترکمنان)تا
اندازه‌ای مقام مشاور حضور را پیدا کرده بود و با آن احوال و اوضاعی که در آن زمان بر سرتاسر
ایران ما سایه انداخته بود انجام کاری خواسته و نخواسته بر عهدهء شاعر صاحبدل و حکیم و
عاشق‌پیشهء ما قرار گرفته بود که سخت دشوار و ضمنا خطرناک هم بود و هر لحظه بیم آن می‌رفت
که به اندک عذر و بهانه و یا سعایت آن همه بدخواهان و حسود و مغرض خونش به زمین بریزد و
جانش در معرض هلاک واقع گردد.اگر امروز ما نظری به‌ کتاب معروف«کتاب الوزراء»در شرح
حال وزرا در ایران در طول تاریخ خودمان‌ بیندازیم و از سرنوشت شوم آن همه وزرای نامدار اندکی
آگاهی بیابیم تا اندازه‌ای‌ سرنوشت شیخ سعدی در دربار اتابکان بر ما معلوم خواهد گردید.یعنی همان
سرنوشتی‌ که در این دو قرن اخیر بر قائم مقام و امیر کبیر و اتابک اعظم و تیمور تاش و باز تعدادی
از بزرگان و اعاظم خودمان گذشت و خدا می‌داند که آیا در آینده باز خواهد گذشت یا نخواهد گذشت.خود
سعدی مرد آگاهی بود و بالصرّاحه فرموده است«به دوستی‌ پادشاهان و به آواز خوش کودکان اعتماد
نتوان کرد که آن به خیالی مبدّل شود و این به‌ خوابی متغیّر گرد د »

سعدی خود فرموده است:
مرا طبع از این نوع خواهان نبود / سر مدحت پادشاهان نبود
و جای تردید نیست که این گفته مقرون به حقیقت است ولی این شاید در موقعی بوده‌ است که تازه از
غربت به وطن برگشته بوده است و قدری از این دنیایی که ورد زبانها بود که«سر بریده صدا
ندارد»و«النّاس علی دین ملوکهم»دور مانده و در«اقصای عالم» و«اقالیم غربت»حال وطن و روزگار
هموطنان را قدری فراموش کرده بوده است و سخنانی از این دست بر زبان می‌رانده است که:
گر راست سخن گویی و در بند بمانی / ‌ به زان که دروغت دهد از بند رهایی
ولی چنان‌که افتد و دانیم رفته‌رفته با نظر واقع‌بینی که از مختصات اوست با دنیای‌ واقعی آشنایی
بیشتری حاصل کرد و به زبان حال از خالق دو عالم می‌پرسد
«اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء »
و آن وقت بود که ریختن بعضی خونهای زندگان را مباح‌ و بل لازم دانست و احکام و اوامری در این
باره صادر فرمود که شاید امروز در تمام‌ صفحات دنیا مقبول العامّ نباشد.همان زمانی بود که دستگیرش
گردید که به قول فردوسی:
هر آن‌کس که شد کامران در جهان‌ / پرستش کننندش کهان و مهان
و همین تلخکامیها سعدی ما را«سعدی آخر الزمان»ساخت و حقیقت این نظر به ثبوت‌ رسید که در حق
ما گفته‌اند:«نبوغ ایرانی نهالی است که در خشکسالی و قحطی‌ می‌روید و
پرورش می‌یابد و می‌بالد »
این اتابکان سلغری فارس که سعدی ما تخلّص خود را از یکی از آنها اختیار فرموده‌ است«اتابک ابو
بکر بن سعد بن زنگی(623-658)و سعدی با چند تن از آنها معاصر بوده است 143 سال در فارس
سلطنت کردند(از 543-686 هجری)و سعدی در همان دوره پس از غیبت دور و دراز خود به شیراز
مراجعت کرده بود و این اتابکان دست‌ نشاندهء قوم مغول بودند و در واقع باجگزار بودند و مأموهای
شداد و غلاظ مغول در خطّه‌ فارس ناظر امور بودند و در این حال می‌توان تا اندازه‌ای فهمید که
سعدی ما در چه‌ محیطی زیست می‌کرده است و چرا احکامی از این دست صادرمی‌فرموده است:
سعدی در آغاز امر فرموده است:
مرا طبع از این نوع خواهان نبود / سر مدحت پادشاهان نبود
و اعتقاد باطنی خود را چنین بیان فرموده است:
مراد اهل طریقت لباس ظاهر نیست‌ کمر به خدمت سلطان ببند و صوفی باش
و حتّی کار را بجایی رسانید که خطاب به اتابک که در واقع رئیس و ارباب و مخدومش‌ بود علنا
فرمود:

هم از بخت فرخنده فرجام تست‌ / که تاریخ سعدی در ایّام تست
و اتابک جوان هم حضور چنن شخصیّت روشن‌بین و جهاندیده و بافهم و باذوق و شوخ‌طبعی را البتّه
مغتنم می‌شمرد ولو بمرور ایّام لا بد هر دو یعنی اتابک و هم سعدی‌ دستگیرشان گردید که زیاد
سازندگی واقعی و باطنی در میان نیست و طبع و درّاکه و ذوق ناسازگار هم در میان است و یا لااقّل
گاهی(باصطلاح خود سعدی«وقت به‌ وقت»)آشکار می‌گردد،و سعدی متوجّه گردید که سخن حکیم
طوسی فردوسی که‌ شاعر شیرازی برایش مقام بسیار بلندی قائل بود و گاهی سخنانش را در آثار خود
نقل‌ فرموده است بی‌اساس نیست که فرموده است
هر آن‌کس که شد کامران در جهان‌ / پرستش کنندش کهان و مهان
و باید با مردم ساخت و الحکم لمن غلب را فراموش نکرد و آن وقت بود که رفته‌رفته‌ معتقد گردید:
که حق ز اهل باطل بباید نهفت
و همان مردی که گفته بود:
بترس از خدای و مترس از امیر
متوجّه گردید که دنیا باصطلاح«دنیای هرّ»است و حزم و احتیاط شرط است و آن وقت‌ بود که کم‌کم
صدایش به گوشها رسید که:
جمیع پارسایان گو بدانند که سعدی توبه کرد از پارسایی
یعنی چشم و گوش دارد باز می‌شود و کم‌کم دستگیرش شده است که
ز دنیا قسم ما غم خوردن آمد نشاید خورد الاّ رزق مقسوم
با این همه دست از دلالت غیر برنمی‌دارد و با لحن دوستانه به اتابک می‌گوید:
نخواهی که ملکت برآید به هم‌ / غم ملک و دین خورد باید بهم
و حتّی اتابک را برای این که«شبخانه»(یعنی برای آسایش شبانهء تهیدستان بی‌مأوا جایی می‌سازد که
بتوانند شب را در آنجا بخوابند)ساخته است می‌ستاید و در حقش‌ می‌فرماید:
«شب از بهر درویش شبخانه ساخت»
و جا دارد بگوییم خدا پدر کسی را بیامرزد که بر ظالم نمی‌بخشد.
و باز در همین موضوع سخن دیگری دارد که تأویل و تعبیر آن بستگی به مورد و خلق‌ و طبیعت
آن‌کس دارد که دشمن ظلم است و درصدد جلوگیری از ظلم برمی‌آید.سعدی‌ می‌فرماید:
جهانسوز را کشته بهتر چراغ‌ یکی به در آتش که خلقی به داغ
هر آن‌کس که بر دزد رحمت کند به بازوی خود کاروان می‌زند

و راه عمل قدری سهلتر می‌شود وشاید دیگر پای قتل در میان نباشد ولی باز مسأله دنباله‌ پیدا می‌کند و
صدای سعدی به گوش می‌رسد که می‌فرماید:
جفاپیشگان را بده سر بباد / ستم بر ستم پیشه‌عدل است و داد
سخن روشن است و نیازی به تفسیر و توجیه ندارد.
اکنون می‌رسیم به مورد دیگری که باز محّل تأمل است و محتاج توضیحی نیست:
وامش مده آن‌که بی‌نمازست‌ گرچه دهنش ز فاقه بازست

بیچاره دارد از گرسنگی جان می‌دهد ولی چون حال و مزاج نماز بوقت خواندن نمی‌داشته‌ است آیا باید
بگذاریم که به پای خود به هلاکت برود.نه سعدی راضی خواهد بود و نه‌ خدا.
سعدی معتقدست که:
هرکه را دشمن بیش است،اگر نکشد دشمن خویش است
و در واقع جایز بودن قتل را در مورد مخصوصی می‌رساند و محتاج بیان و توضیحی نیست.
و باز از سخنان و آراء سعدی است که:
هرکه بدی را بکشد به فتوای عقل خلق را از بلای او و او را از عذاب خدای عزّ و جلّ‌ رهانده است.
باز محتاج فکر و بحث و گفت‌وشنودست و بستگی دارد به آن‌که با چگونه آدم بدی سر و کار داشته
باشیم و بدی او تا به چه درجه باشد.
خلاصهء مطلب آن‌که شیخ با ظلم و ظالم و بدی دشمنی دارد و باید گفت که حق با اوست ولی در هر
موردی امتحان و دقّت و تأمل شرط کارست.
سعدی در حقیقت خطاب به زمامداران امور و امیران و اتابکانی که با آنها سرو کاری داشته می‌فرماید:
جز به خردمند مفرما عمل‌ گرچه عمل کار خردمند نیست
سعدی بلا شک آدم واقع‌بینی است و سخنانش اتکّاء بر تجربهء عملی دارد و تا حرفش‌ اساس استوار
نداشته باشد بر زبان و قلم جاری نمی‌سازد و درهرحال باز دستور می‌دهد:
چو دستت رسد مغز دشمن برآر
و محتاج شرح و تفصیلی نیست مگر آن‌که کاری امکان‌پذیر و خالی از خطر باشد و دشمن مغز ما را
برنیاورد پیش از آن‌که ما بر او دست بیابیم.
باز دستور به ما می‌دهد که:

یار غالب شو که تا غالب شوی‌ / یار مغلوبان مشو تو ای غوی
که تا اندازه‌ای کلام معروف الحکمن لمن غلب را بخاطر می‌آورد و با موارد و کیفیّات‌ بستگی دارد و
محتاج تفکر و تعمق است.
ما می‌دانیم که مربّی بزرگوار ما سعدی معتقد بوده است که:
خدایی که دندان دهد نان دهد
این نظر اساس حرفی است حسابی ولی خود او باز در تکمیل این نظر فرموده است:
رزق اگر چند بی‌گمان برسد / شرط عقل است جستن از درها
و وای به حال آن بیچاره‌ای که از درها هم بجوید و نیابد و گرسنگان و قطحی‌زدگانی‌ که در همین
اوقات هر روز در صفحهء افریقا و نقاط دیگری از کرهء ارض از گرسنگی‌ جان می‌دهند شاهد این
مدّعا هستند.افسوس،افسوس!
سخنانی که متضاد بنظر می‌رسد
ما می‌دانیم که گفته‌اند«دنیا جمع اضدادست»یعنی گاهی سپیدی و سیاهی و صواب و ناصواب را باهم
در یک جا جمع می‌آورد.البتّه در این زمینه باید با قید «گاهی»چنین موضوعی را صادق بپنداریم.
درهرحال با مطالعهء آثار سعدی خواننده گاهی خود را با سخنانی مواجه می‌بیند که‌ در بدو امر ممکن
است قدری در نظرش متضاد آید درصورتی که شاید اگر درست توجّه‌ نماید نکات پنهانی که موجب
چنین کیفیّتی شده دستگیرش گردد.درهرحال ما ذیلا تعدادی از این قبیل سخنان را در ذیل می‌آوریم و
چون اطمینان به قضاوت خود نداریم از روح پرفتوح حکیم خیرخواه شیراز پوزش می‌طلبیم و نیز
خواننده را متذکر می‌گردیم که‌ نباید اوضاع و احوال دوره‌ای را که با این‌گونه تعلیمات مناسبت داشته
است فراموش‌ کرد.یعنی دوره‌ای که«حرف حق نزن سرت را می‌برند»،«سر بریده صدا ندارد»،
«الحکم لمن غلب»،«کلام الملوک ملوک الکلام»،«سگ صاحبش را نمی‌شناسد »
و«بادنجان دور قاب چیدن»و«از هر راهی باد وزید باد دادن»و«به نرخ روز نان‌ خوردن»و«هرکس
به فکر خویش است و کوسه به فکر ریش است»برای مردم،از بالا تا به پایین،راه صلاح و عافیت بوده
است.
من‌باب نمونه در ذیل پاره‌ای از آنها را که روی‌هم‌رفته زیاد نیست خاطرنشان‌ می‌سازد:سعدی به ما
می‌گوید:
اگر ز کوه فروغلطد آسیا سنگی / ‌ نه عارف است که از راه سنگ برخیزد
ولی خواننده از خود می‌پرسد که مگر همین سعدی در جاهای دیگر حزم و احتیاط و بیهوده خود را در
خطر نیداختن را به ما دستور نداده است و آیا در دنیا عارفی وجود دارد که‌ ببیند آسیا سنگی از بالای
کوه جدا شده دارد بطرف پایین می‌غلطد و از جای خود که‌ خطرناک است و ممکن است سنگ در آنجا

فروافتد حرکت نکند و آیا واقعا ما باید به‌ چنین دستوری عمل نماییم و یا همین قدر متوجّه باشیم که خیر
و شرّ چه‌بسا فرامی‌رسد بدون آن‌که خبردار بدهد و ما بتوانیم جلو خطر را بگیریم.
باز همان سعدی که در آغاز این مقال فرمود که اگر سنگ آسیا از کوه فرود آید عارف‌ از جای خود
نمی‌جنبد می‌فرماید:
گرچه کس بی‌اجل نخواهد مرد / تو مرو در دهان اژدرها
که در بادی امر با گفتهء دیگرش ضد و نقیض بنظر می‌آید و داوری از عهدهء ما بیرون‌ است.علی
الخصوص که ممکن است رنگ گستاخی و بی‌ادبی بخود بگیرد.
سعدی باز جای دیگر به ما توصیه می‌فرماید که:
حکایت بر مزاج مستمع گوی‌ / اگر خواهی که دارد با تو میلی
آیا عمل کردن به چنین دستوری کار خوبی است و با راستگویی و اجتناب از دوررویی و دروغگویی
تناقضی ندارد؟هرچند که خود سعدی این عمل را هنگامی جایز شمرده‌ است که شخص منتظر نفع و
فایده‌ای از جانب مستمع باشد که آن هم زیاد کار مجازی بنظر نمی‌رسد.
و باز سعدی می‌فرماید:
دروغی که حالی دلت خوش کند به از راستی کت مشوّش کند
که تا اندازه‌ای سخن دیگر او را بخاطر می‌آورد که«دروغ مصلحت‌آمیز به از راست‌ فتنه‌انگیز».و
الحق که صدور حکم در این مورد محتاج تأمل و استشاره از کسانی است‌ که از ما داناتر و آزموده‌تر و
با حق و حقیقت آشنایی بیشتری داشته باشند.
و باز سعدی در توجیه نظر خود که در فوق آمده فرموده است:
گر راست گویی و در بند بمانی‌ به زان که دروغت دهد از بند رهایی
که می‌توان گفت با سخنان دیگرش خالی از تناقضی نیست و باز می‌گوییم العلم‌ عند اللّه.
سعدی به ما دستور می‌دهد که:
خواهی که به طبعت همه کس دارد دوست‌ با هرکه در او افتی چنان باش که اوست
و آیا بیم آن در میان نیست که با برخی از سخنان و دستورهای دیگر خودش جزئی‌ تناقضی در میان
باشد.برای داوری چشم بینا و عقل رسا لازم است که خداوند به هر کس نداده است و از آن‌جمله راقم
همین سطورست که حیران مانده است و عقلش به‌ جایی نمی‌رسد.

منبع : تلخیص ازمجله ایران نامه سال سوم شماره ۴ تابستان ۱۳۶۴