بيگانگي نگر كه من و يار چون دو چشم /
همسايه ايم و خانه هم را نديده ايم /
چشم در فرهنگ هاو ادبیات جهان به خصوص کشور عزیزمان ایران جلوه ویژه ای دارد.
ازمنظر عاقلان چشم دریچه‌ای به درون و نماد دانایی و بصیرت است و برای عاشقان تیر
دلربایی معشوق است. اعجاب چشم در گیرایی و نقش آن در زیبایی چهره دلدار آنقدر زیاد
بوده که شاعران بخش بسیاری از بهترین اشعار در وصف زیبایی معشوق خود را به
توصیف و تشبیه چشمان یار و دلدار اختصاص داده‌اند. از میان شاعران برخی بیش از
دیگران به وصف چشم پرداخته‌اند. به عنوان مثال اشعار عاشقانه حافظ از تشبیهات درباره
چشم انباشته است، او چشم یار را به نرگس تشبیه می‌کند؛ و یا مولانا در اشعار عاشقانه
خویش چشم معشوقان را به تصویر می‌کشد و تنگ بودن آنها را می‌ستاید. سعدی در
زیباترین اشعار عاشقانه خود چشم یار را به چشم آهو مانند می‌کند و… چشم مضامین
وسیعی از موضوعات ادبی را به زیر فرمان خود کشیده و معانی و عواطفی متضاد چون
عشق و نفرت، مهربانی و سنگدلی، دوستی و دشمنی، خشم و بخشش، اندوه و شادی،
صداقت و ریا و بسیار چیزهای گفتنی و ناگفتنی دیگر را در برد گسترده خود گنجانده است.
ادبا و شعرا و حتی منابع دینی به این عضو بیش از اعضای دیگر بدن توجه نموده اند:
نگاهی کوتاه بدین عضو کوچک می کنیم .دیوان شاعران وطن عزیزمان را ورق می زنیم
و ابیاتی را باز گو می کنیم :
روی بنمایی و دل از من شوریده ربایی
تو چه شوخی که دل از مردم بی‌دیده ربایی
حُسن گویند که چون دیده شود دل برباید
تو بدین حُسن دل از دیده و نادیده ربایی

شوریده شیرازی
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است
گردنده فلک نیز بکاری بوده است
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشم ‌نگاری بوده ا ست
خیام
به دو چشم من ز چشمش چه پیام‌هاست هر دم
که دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا
مولانا
چشمم چو به چشم خویش چشم تو بدید
بی چشم تو خواب چشم از چشم رمید
ای چشم همه چشم به چشمت روشن
چون چشم تو چشم من دگر چشم ندید
مهستی گنجوی

〰❤〰❤〰❤〰❤〰❤〰❤〰❤〰

دل عاشق به پیغامی بسازد
خمار آلوده با جامی بسازد
مرا کیفیت چشم تو کافیست
ریاضت‌ کش به بادامی بسازد
باباطاهر

اي پرده پرده ي چشم توام باغ هاي سبز / در زير سايه ي مژه ات خوابم آرزوست
فریدون مشیری
دیده را فایده آنست که دلبر بیند / ور نبیند چه بود فایده بینایی را
سعدی

در هر نگهت مستی صد جام شراب است / چشمان تو میخانه ی دلهای خراب است
زد شعله به جان چشم فریبای تو هر چند / برق نگهت زودگذر ،همچو شهاب است
شهدی لنگرودی
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت / کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
سعدی
عیب است بزرگ برکشیدن خود را / از جمله خلق برگزیدن خود را
از مردمک دیده بباید اموخت / دیدن همه کس را و ندیدن خود را
خواجه عبدالله انصاری
همه موسم تفرّج به چمن روند و صحرا / تو قدم به چشم من نه بنشين كنار جویی
سعدی
داني كدام دولت در وصف مي ‌نيايد؟ / چشمي كه باز باشد هر لحظه بر جمالي
سعدي
سرّ من از ناله ي من دور نيست / ليك چشم و گوش را آن نور نيست
مولوي

مباد فتنة خوابيده را كني بيدار / به احتياط بر آن چشم خوابناك نگر
صائب تبریزی
هرچشم زدن چشم كبودتوبه رنگي است / نيلوفر چرخ اين همه نيرنگ ندارد
صائب تبریزی
هر چند روزگار ستمكار كينه جو است / چشم ستمگر تو بود فتنه خواه تر
صائب تبریزی
خون مي‌چكد از تيغ نگاهي كه تو داري / فرياد از آن چشم سياهي كه تو داري
صائب تبریزی
ز بيماري ندارد چشم او پرواي دل بردن / ولي در صيد دلها پنجه شير است مژگانش
صائب تبریزی
چون چشم تو دل مي ‌بردازگوشه نشينان / همراه تو بودن گنه از جانب ما نيست
حافظ
ترسم كه چشم تا بگشايم نبينمت / مژگان ز بيم هجر تو بر هم نمي زنم
اهلي شيرازي
هنوز آن چشم شهلا يادم آيد / هنوز آن روي زيبا يادم آيد
مظاهر مصفا
چشم گريان را به گرداب بلا خواهم سپرد / نوك مژگان را به خوناب جگر خواهم گرفت
فروغي بسطامي

رواق منظر چشم من آشيانه تست / كرم نما و فرودآ كه خانه خانة تست
حافظ

بيگانگي نگر كه من و يار چون دو چشم / همسايه ايم و خانه هم را نديده ايم
ميرصيدي

چشم گريان آوريم و جان پر حسرت بريم / ديگر از آغاز و از انجام كار ما مپرس
نظيري نيشابوري
از خود مران كه قسم مي‌خورم هنوز / جز با دو چشم مست تو عهدي نبسته ام
ناصر نظمي
ساغر چشم تو نازم كه به يك جرعة آن / سر عاشق ز طرب بر در و ديوار خورد
بهادر يگانه
افسانه گرخواهي بياافسون چشمش راببين / ور كيميا جوئي برو خاك سر كويش
نگر
بهادر يگانه
ازكوري چشم فلك امشب قمراينجاست / آري قمر امشب به خداتا سحر اينجاست
شهريار
به بستي چشم يعني وقت خواب است / نه خواب است اين حريفان را جواب است
مولوي
روي در رو و نگه درنگه وچشم به چشم / حرف ما با تو چه محتاج زبان است امروز
وحشي بافقي
در جواب هر سوالي حاجت گفتارنيست / چشم گويا عذر مي‌خواهد لب خاموش را
ابولقاسم شيرازي
چو بگذري قدمي بر دو چشم من بگذار / قياس كن كه منت در شمار خاك درم
اديب نيشابوری

درهرنگهت مستي صدجام شراب است / چشمان تو ميخانة دل هاي خراب است
مشهدي لنگرودي
لحظه اي بنشين ودرچشم غم آلودم نگر / تا زبان اشك من گويد حكايت هاي دل
مهدي سهيلي
من آن بخت سپيدخودكه گم شد سالهاازمن / كنون درگوشه ي چشم سياهي كرده ام پيدا
شهريار
آنكه از چشم تو افكند مرا بي ‌تقصير / چشم دارم به همين درد گرفتار شود
صائب تبریزی
درگلستان چشمم زچه روهميشه بازاست؟ / به اميد آنكه شايد تو به چشم من درآئي
عراقي
چشم سرمست ترا عين بلا مي‌بينم / ليك ابروي تو چيزي است كه بالاي بلا است
سلمان ساوجي
خوارگشتم تاكه ازچشمت فتادم همچواشك / هر كه راچشم تو دورانداخت دور افتاده شد
ذوقي اصفهاني
من آن نيم كه به نيرنگ دل دهم به كسي / بلاي چشم كبود تو آسماني بود
صائب تبریزی

از چشم خود بپرس كه ما را كه مي‌كشد / جانا گناه طالع و جرم ستاره نيست
حافظ
دو چشمش بسان دو نرگس به باغ
مژه تیرگی برده از پر زاغ
فردوسی

…تهمتن گز اندر کمان راند زود
بران سان که سیمرغ فرموده بود
بزد تیر بر چشم اسفندیار
سیه شد جهان پیش آن نامدار
خم آورد بالای سرو سهی
ازو دور شد دانش و فرهی..
فردوسی

سعدی گوید :
ای چشم تو دلفریب و جادو
در چشم تو خیره چشم آهو
در چشم منی و غایب از چشم
زآن چشم همی‌کنم به هر سو
صد چشمه ز چشم من گشاید
چون چشم برافکنم بر آن رو
چشمم بستی به زلف دلبند
هوشم بردی به چشم جادو
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو
این چشم و دهان و گردن و گوش
چشمت مرساد و دست و بازو
مه گر چه به چشم خلق زیباست

هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو
این چشم و دهان و گردن و گوش
چشمت مرساد و دست و بازو
مه گر چه به چشم خلق زیباست
تو خوبتری به چشم و ابرو
با این همه چشم زنگی شب
چشم سیه تو راست هندو
سعدی به دو چشم تو که دارد
چشمی و هزار دانه لولو
حافظ می گوید :
ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که می‌بینم
کمین از گوشه‌ای کرده‌ست و تیر اندر کمان دارد
مولانا گوید :
به دو چشم من ز چشمش چه پیام‌هاست هر دم
که دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا
مولانا
به چشمی ناز بی ‌اندازه می ‌کرد
به دیگر چشم عذری تازه می ‌کرد
نظامی
در چشم کهربایی و خیره از امید
گفتم که ای امید دل غم پرست من
بگشای راز و خاطر نازک ، گران مدار

باشد که این گره بگشاید به دست من…
فریدون توللی

فریدون مشیری شاعر معاصر گوید :
کاش می‌دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می‌تابانی
بال مژگان بلندت را
می‌خوابانی
آه وقتی که
تو چشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این تشنه جان سوخته می‌گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می‌گذرد

روح گلرنگ شراب
در تنم می‌گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می‌کند
ای غنچه رنگین پر پر

من در آن لحظه که چشم تو به من می‌نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می‌بینم
بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می‌گفتی چیست؟
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

از غم که چشم های تو لبریز می شود
انگار فصل ها همه پاییز می شود
تلفیق چشم شیر و غزال است چشم تو
چون با غرور و عشق گلاویز می شود
«…..»
مادرم گفت که عاشق نشوی! گفتم: چشم
چشم‌های تو مرا بی خبر از چشمم کرد
**
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

دکتر مهدی حمیدی شاعر معاصر گوید :
…دیدمش آخر به کوری چشم من آبستن من
کوری چشم مرا آبستن از اهریمن من
بچه دیوی خود همین فردا بر آرد شیون من
سرگذارد خواب را بر دامن سیمین تن من
هر دم از دیدار او تابنده گردد آذر من
وای بر من ، وای بر من!…
زین سفر گر باز گردم ، دست دلداری بگیرم
کوری چشم تو را ، شادی کنان یاری بگیرم
دختر شیرین لب و زیبنده رخساری بگیرم
ماهرویی گیرم و شوخ فسونکاری بگیرم
تا بگویی بار دیگر، خاک عالم، بر سرِ من
وای بر من ، وای بر من!

دل عاشق به پیغامی بسازد
خمار آلوده با جامی بسازد
مرا کیفیت چشم تو کافیست
ریاضت‌کش به بادامی بساز

چشم در دیوان شمس مولوی:
یک چشم من از روز جدائی بگریست / چشم دگرم گفت چرا گریه ز چیست
چون روز وصال شد فرازش کردم / گفتم نگریستی نباید نگریست
چشم در غزلیات شاه نعمت الله ولی:
روشنست آئینهٔ گیتی نما در چشم ما / اسم جامع صورت آن عین انسان یافتم
گرد عالم گشتم و کردم تفرج سر بسر / رنج اگر بردم بسی گنج فراوان یافتم
از نبی و از ولی تا جان من دل زنده شدم / َحرم آن حضرتم اسرار سلطان یافتم
ابوسعید ابوالخیرگوید:
چشمی دارم همه پر از دیدن دوست / با دیده مرا خوشست چون دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نتوان یا اوست درون دیده یا دیده خود اوست
فروغ فرخزاد گوید :
زندگی شاید
آن لحظه‌ مسدودی‌ست
که نگاه من
در نی نی چشمان تو
خود را ویران می‌سازد
و در این حسی‌ست
که من آن را با ادراک ماه
و با دریافت ظلمت
خواهم آمیخت

حسین دهلوی گوید :
چشم تو شهر فرنگی‌ست که دیدن دارد
دیدمت خوب، دلم حس پریدن دارد
حرف‌ها می‌زند از دور نگاهت با من
برق چشمان تو الحق که شنیدن دارد!

آ