عشق و امید از مضامینی است که همواره در شعر شاعران ایرانی مطرح شده است
شعرا سعی کرده اند با توجه به شرایطی که در آن هستند و یا موضوعی که مد نظر دارند
به این موضوع بپردازند.
کارکرد این واژه ها در سلامت روانی یا عدم آن در جامعه موثر بوده است که منجر به
زندگی بی دغدغه یا اضطراب آور گشته است.
شاعران به لحاظ چنین مضامینی خود را به ابدیت و عظمت ارزش‌ها پیوند می‌زنند و
فردایی امید بخش را به مردم نوید می‌دهند و آن‌ها را از فکر سختی‌ها و مشکلات دور
کرده و به شوق می ‌آورند. انسان امیدوار سرزنده، پویا و شاداب است و در واقع می‌توان
گفت که بدون امید آدمی به انجام هیچ کاری دست نمی‌زند.
مضمون امید در تاریخ ادبیات فارسی فراز و نشیب‌هایی داشته است ؛ به صورت کلی
این خط سیر در کل تاریخ ادبیات فارسی دیده می ‌شود .
زندگی امید است آن هایی که امید خود را از دست می دهند افراد بازنده هستند و افراد
اندیشمند کسانی هستند که امید دارند و آن ها همیشه برنده هستند .
اینک دفتر شاعران را می گشاییم و ابیاتی بر می گزینیم و به صاصبدلان تقدیم می کنیم :


مولانا درباره امید به زندگی


مولوی انسانی امیدوار است و رشته طلایی امید به گونه‌ای ناگسستنی با تار و پود اشعار او
پیوند یافته است. گاه به روشنی از درخشش «آفتاب امید» در وجود خود می گوید و گاه از
اینكه نباید راه «كوی نومیدی» گرفت و به «سوی تاریكی» رفت، سخن می راند.
کی گفت که آن زندهٔ جاوید بمرد
کی گفت که آفتاب امید بمرد

آن دشمن خورشید در آمد بر بام
دو دیده ببست و گفت خورشید بمرد
☆☆
کوی نومیدی مرو او میدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست
**
هرچند فراق، پشت امید شکست
هرچند جفا دو دست آمال ببست
نومید نمی شود دل عاشق مست
هر دم برسد به هر چه همت، دربست
☆☆
مرغ جان هر نفسی بال گشاید که پرد
وز امید نظر دوست ز تن می‌نرود


سعدی نیز به اثر امید اشاره کرده و می‌گوید:


” در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم /
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم”
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم….
**
امیدوار چنانم که کار بسته برآید
وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید
من از تو سیر نگردم و گر ترش کنی ابرو
جواب تلخ ز شیرین مقابل شکر آید
☆☆☆

عمر دگر بباید بعد از فراق ما را
کاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری
☆☆
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
یا چشم نمی ‌بیند یا راه نمی ‌داند
هر کاو به وجود خود دارد ز تو پروایی
دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست
کآنجا ن تواند رفت اندیشه دانایی
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی….


حافظ و امیدواری


حافظ شیرازی را نیز می‌توان یکی از بزرگترین مبلغان امید به زندگی دانست او می‌سراید:
دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
**
در انتظار رویت ما و امیدواری
در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی
**
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانه‌ ای افتاده ‌ام در دام دوست
☆☆
تو بودی آن دم صبح امید کز سر مهر
برآمدی و سر آمد شبان ظلمانی

☆☆
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
☆☆
مرا امید وصال تو زنده می ‌دارد
و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
☆☆
بسته ‌ام در خم گیسوی تو امید دراز
آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم


وحشی بافقی گوید :


ما چون ز دری پای کشیدیم ؛کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشهٔ بامی که پریدیم ، پریدیم
شاه نعمت الله ولی گوید :
عشق است باقی ای دل باقی همه حکایت
ما عمر خویشتن را ضایع نمی گذاریم
هر عارفی که بینیم دایم امیدوار است
از ذوق نعمت الله ما نیز امیدواریم


ابوسعید ابوالخیر گوید :


غمناکم و از کوی تو با غم نروم
جز شاد و امیدوار و خرم ندوم

از درگه همچون تو کریمی هرگز
نومید کسی نرفت و من هم نروم


خیام گوید :


از آمدن و رفتن ما سودی کو
وز تار امید عمر ما پودی کو
چندین سروپای نازنینان جهان
می‌سوزد و خاک می‌شود دودی کو


عطار نیشابوری گوید :


در امید و بیم عشقت همچو شمع
گاه خندان گاه گریان می ‌زیم
ماه رویا بر امید خلعتم
بس برهنه این چنین زان می ‌زیم
سیمین بهبهانی شاعر معاصر گوید :
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی
دلم صراحی لبریز آرزومندی است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی


انوری گوید :


بدان تا روزگارم خوش کنی تو
بر آن امید بودم روزگاری
همه امید در وصل تو بستم
بسر شد عمر و هم نگشاد کاری

**
دل و دین به باد دادم به امید آنکه یابم
خبری ز بوی زلفش، اثری ز رنگ او من


هاتف اصفهانی گوید :


پا مکش از سر خاکم که پس از مردن هم
به رهت چشم امیدم نگران خواهد بود
☆☆
دل من ز بیقراری چو سخن به یار گویم
نگذاردم که حال دل بیقرار گویم
شنود اگر غم من نه غمین نه شاد گردد
به کدام امیدواری غم خود به یار گویم


فروغی بسطامی گوید :


مگو در کوی او شب تا سحر بهر چه می‌گردی
که دل گم کرده ام آنجا و می ‌جویم نشانش را
هنوزم چشم امید است بر درگاه ا و اما
بهر چشمی نمی ‌بخشند خاک آستانش را
چو ممکن نیست بوسیدن دهان یار نوشین لب
لبی را بوسه باید زد که می ‌بوسد دهانش را


نظامی گوید :


به هنگام سختی مشو نا امید
که ابر سیه بارد آب سفید
**
مجنون ز سر امیدواری
می کرد بسجده حقگزاری

پروین اعتصامی گوید :


به نومیدی، سحر گه گفت امید
که کس ناسازگاری چون تو نشنید
به هرسو دست شوقی بود بستی
به هرجا خاطری دیدی شکستی
کشیدی بر در هر دل سپاهی
ز سوزی، ناله‌ای، اشکی و آهی
زبونی هر چه هست و بود از تست
بساط دیده اشک ‌آلود از تست
بس است این کار بی‌تدبیر کردن
جوانان را به حسرت پیر کردن
بدین تلخی ندیدم زندگانی
بدین بی‌مایگی بازارگانی….
**
خوش آن رمزی که عشقی را نوید است
خوش آن رمزی که عشقی را نوید است
خوش آن دل کاندر آن نور امید است…


فریدون توللی شاعر معاصر گوید :


چون بوم پر شکسته در این عید بی امید
بنشسته ام به دخمه ی اندوهبار خویش
بنشسته ام که سال نو آید ز در فراز
وز دوشِ خسته درفکند کوله بار خویش …


سهراب سپهری شاعر معاصر گوید :


زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت …


« امید یا خیال » ؛ قطعه شعری است از نادر نادر پور شاعر معاصر که می گوید :


از شوق این امید نهان زنده ام هنوز
امید یا خیال ؟ کدام است این ، کدام
بس شب درین امید ، رسیانیده ام به روز
بس روز از این خیال ، بدل کرده ام به شام
آیا شود که روزی از آن روزهای گرم
از آفتاب ، پاره سنگی جدا شود ؟
وان سنگ ، چون جزیره ی آتش گرفته ای سوی دیار دوزخی ما رها شود…
**
زین محبسی که زندگی اش خوانند
هرگز مرا توان رهایی نیست
دل بر امید مرگ چه می بندم
دیگر مرا ز مرگ، جدایی نیست…


فروغ فرخزاد گوید :


از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می خواهم…

آن کس که مرا نشاط و مستی داد
آن کس که مرا امید و شادی بود
هر جا که نشست بی تأمل گفت:
( او یک زن ساده لوح عادی بود )