حافظ  ازباد خزان در چمن دهر مرنج

 فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست ؟

 پائیزی دیگر از راه فرا رسیده است . بار دیگر دفتر ایام ورق خورد و چهره طبیعت دگر گون شد و فصلی با رنگهای گوناگون  جلوه گر گردیده است   فصل   پاییز، بهترین تصاویر هنری را پیش روی یک هنرمند و شاعر قرارمی دهد، تا او با الهام  از این تصاویر طبیعت درخود فرو رفته و آثاری پدید آورد که از احساس او مایه گرفته است . بدون تردید   نقش  طبیعت درهنرها به ویژه در کلام که نمونه بارز آن شعر است،  وسعت زیادی دارد و هنرمند آنچه  را می بیند و می شنودالهام بخش آثار او می گردد .

  بیان این نکته ضروری است که اثرگذاری طبیعت درآثار ادبی در زمان های گوناگون متفاوت است.و حوادث و اتفاقات تاثیر مستقیم بر این موضوع دارد .

  هرچند دراین رهگذر؛ پس از قرن نوزدهم و با توجه به گسترش روز افزون زندگی ماشینی این الهام گرفتن از طبیعت در آثار ادبی کم رنگ تر شده و دراغلب آثار امروزی با وجود رگه هایی از طبیعت و نشانه های آن، روشن است این اثرگذاری طبیعت مستقیم نیست بلکه؛ به نوعی تلاش شاعر و نویسنده برای رهایی یافتن از زندگی مدرنیته و تسلیم شدن در دل طبیعت است .

باید گفت بیان «طبیعت» در آثار هنری به طور کلی در سه شکل پدیدار شده است   گاهی اوقات طبیعت گرایی توصیفی است، به این صورت که شاعر خود در دل طبیعت است و به شکل یک گزارشگر هر آنچه را می بیند، بازگو می کند. این بازگویی متشکل از وصف هایی دقیق وحساب شده است که با عنصر تخیل و آرایه های ادبی آمیخته گردیده است .

گاه این توصیفات دراوج بلاغت به رشته تحریر درمی آید، یعنی دریک نگاه شاعرانه نیلوفر، همچون فیروزه برآبگینه است

سوم آن است که شاعر و نویسنده طبیعت را بهانه قرار داده تا در سایه سار آن بسیاری از ناگفته ها را بازگو کند که از آن میان می توان به آثار مولوی، فردوسی و سعدی اشاره کرد .

همان طور که گفته شد ،در ادبیات ایران، اشاره‌های فراوانی به پاییز شده است. مولوی، حافظ، و سعد ی و منوچهری از جمله شاعران کلاسیک پارسی هستند که خزان را در تقابل با بهار به تصویر می‌کشند. مولوی خزان را نابودکننده زیبایی‌ها و نیست کننده برگ‌ها می‌داند. به گفته وی :

    در خزان آن صدهزاران شاخ و برگ    /        در هزیمت رفته در دریای مرگ

فروغ فرخ‌زاد، شهریار نیز در شعر خود، پاییز را فصل اندوه و مرگ می‌دانند. مهدی اخوان ثالث در شعری با عنوان پاییز در مجموعهٔ زمستان، آن را «پادشاه فصل‌ها» نامیده .

                «باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟»

کوتاه سخن آنکه ؛در این روزها که باد سرد پاییزی می وزد و با وزش این باد، هر لحظه صدها برگ زرد روی کف خیابان های آسفالت شده شهر می ریزد، با هنر مندان و شعرا و نویسندگان هماهنگ شویم و مروری بر اشعار آنان کنیم .

 مولوی می فرماید ؛

اي باغبان اي باغبان آمد خزان آمد خزان

بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان

اي باغبان هين گوش كن ناله درختان نوش كن

نوحه كنان از هر طرف صد بي‌زبان صد بي‌زبان

هرگز نباشد بي‌سبب گريان دو چشم و خشك لب

نبود كسي بي‌درد دل رخ زعفران رخ زعفران

حاصل درآمد زاغ غم در باغ و مي‌كوبد قدم

پرسان به افسوس و ستم كو گلستان كو گلستان

كو سوسن و كو نسترن كو سرو و لاله و ياسمن

كو سبزپوشان چمن كو ارغوان كو ارغوان 

         نظامی در باره برگ ریزان چنین می گوید :

     شرطست که وقت برگ‌ریزان   /          خونابه شود ز برگ‌ریزان

    خونی  که  بود درون هر شاخ  /         بیرون چکد از مسام سوراخ

     شمشاد  در  افتد از  سر تخت    /         سیمای سمن شکست  گیرد

    بر  فرق  چمن   کلاله   خاک   /        پیچیده شود چو مار ضحاک

    چون  باد مخالف  آید  از دور  /        افتادن  برگ  هست   معذور …

منوچهری در وصف خزان مسمطی دارد به مطلع ذیل :

خیزید و خز آرید که هنگام خزانست

باد خنک از جانب خوارزم وزانست

آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست

گویی به مثل پیرهن رنگ‌رزانست

دهقان به تعجب سر انگشت گزانست

کاندر چمن و باغ ، نه گل ماند و نه گلنار     

  صائب تبریزی می گوید :

خاک را دامان پر زر می کند فصل خزان

بادها را کیمیاگر می کند فصل خزان

شاخساران را به رنگ عود برمی آورد

برگها را صندل تر می کند فصل خزان

طوطیان سبزپوش عالم ایجاد را

حله طاوس در بر می کند فصل خزان

از رخ زرین، بساط خاک را در یک نفس

آسمان پر ز اختر می کند فصل خزان

می پرد چون نامه اعمال، برگ از شاخسار

باغ را صحرای محشر می کند فصل خزان

رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن

از بهاران جلوه خوشتر می کند فصل خزان

برگ را چون میوه های پخته می ریزد به خاک

پای خواب آلود را پر می کند فصل خزان

بوسه بر دستش، که از نقش و نگار دلفریب

برگها را دست دلبر می کند فصل خزان

گر چه از دست زر افشانش زمین کان طلاست

خرقه صد پاره در بر می کند فصل خزان 

     دکتر مهدی حمیدی شیرازی شاعر شیرین سخن معاصر می گوید :

آمد خزان و بر رخ گل رنگ و بو نماند  

وز گل به جز حکایت سنگ و سبو نماند  

زآن نقش های  دلکش  زیبا به روی باغ   

از ابر  و بادها  اثر  رنگ  و  بو  نماند   

در پای  گل  که آنهمه آواز بود  و بانگ   

جزبانگ برگ و زمزمه ی نرم جو نماند  

بر شاخ ها از آنهمه  مرغان  و نغمه ها

آوای  مرغ  کوکو  و  بغض  گلو  نماند     

ای آرزوی من!  همه  گلها  ز باغ رفت    

غیر  از  خیال   توام   روبرو    نماند  

چیزی  به  روزگار  بماند  زهر کسی   

وز ما  به روزگار  به جز آرزو نماند  

باری ز من بپرس و ز من یاد کن شبی  

زان پیشتر که پرسی و گویند او  نماند 

 

 مهدی اخوان ثالث پائیز را پادشاه فصل ها  می داند و می گوید :

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش

باغ بی برگی

روز و شب تنهاست

با سکوت پاکِ غمناکش

سازِ او باران، سرودش باد

جامه اش شولای عریانی‌ست

ور جز،اینش جامه ای باید

بافته بس شعله ی زرتار پودش باد

    گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد، یا نمی خواهد

باغبان و رهگذران نیست .

باغ نومیدان

چشم در راه بهاری نیست

گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد

ور برویش برگ لبخندی نمی روید؛

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه های سربه گردونسای

اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید

باغ بی برگی

خنده اش خونیست اشک آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن

فروغ فرخزاد شاعر معاصر در باره پائیز می سراید:

 از چهره ی طبیعت افسونکار

 بر  بسته ام دو چشم پر از غم را

تا ننگرد نگاه تب آلودم

این جلوه های حسرت و ماتم را

پاییز، ای مسافر خاک آلوده

در دامنت چه چیز نهان داری؟

جز برگ های مرده و خشکیده

دیگر چه ثروتی به جهان داری؟

جز غم چه می دهد به دل شاعر

سنگین غروب تیره و خاموشت؟

جز سردی و ملال چه می بخشد

بر جان دردمند من آغوشت؟

در دامن سکوت غم افزایت

اندوه خفته می دهد آزارم

آن آرزوی گمشده می رقصد

در پرده های مبهم پندارم

پاییز ، ای سرود خیال انگیز

پاییز ای ترانه ی محنت بار

پاییز، ای تبسم افسرده

بر چهره ی طبیعت افسونکار

  فریدون مشیری شاعر معاصر با سخنی لطیف و مملو از احساس می گوید ؛

حريق خزان بود

 همه برگ ها آتش سرخ

 همه شاخه ها شعله زرد

 درختان همه دود پيچان

 به تاراج باد

 و برگي كه

                  مي سوخت

                                  مي ريخت

                                                     مي مرد

و جامي سزاوار چندين هزار آفرين

كه بر سنگ مي خورد

من از جنگل شعله ها مي گذشتم

غبار غروب

به روي درختان فرو مي نشست

 و باد غريب

عبوس از بر شاخه ها مي گذشت

 و سر در پي برگ ها مي گذاشت

 فضا را صداي غم آلود برگي كه فرياد مي زد

 و برگي كه دشنام مي داد

و برگي كه پيغام گنگي به لب داشت

لبريز مي كرد

و در چشم برگي كه

                         خاموش

                                                     خاموش

                                                                             مي سوخت

 نگاهي كه نفرين به پاييز مي كرد

…حريق خزان بود

سیمین بهبهانی شاعر معاصر می سراید :

برگ پاییزم، ز چشم باغبان افتاده ام

خوار در جولانـگه باد خزان افتاده ام

اشک ابرم کاینچنین بر خاک ره غلتیده ام

واژگون بختم، ز چشم آسمان افتاده ام

قطره یی بر خامه ی تقدیر بودم ، رو سیاه

بر سپیدی های اوراق زمان افتاده ام

جای پای رهرو عشقم، مرا نشناخت کس

بر جبین خاک، بی نام و نشان افتاده ام

روزگاری شمع بودم، سوختم، افروختم

غرق اشک خود؟، کنون چون ریسمان افتاده ام

کوه پا برجا نِیم، سرگشته ام، آواره ام

پیش راه باد، چون ریگ روان اقتاده ام

شاخه ی سر درهمم، گر بر بلندی خفته ام

جفت خاک ره، چون نقش سایبان افتاده ام

استوارم سخت، چون زنجیر و رسوا پیش خلق

همچنان از این دهان در آن دهان افتاده ام

قطره ای بی رنگ بودم، نور عشق از من گذشت

بر سپهر نام، چون رنگین کمان افتاده ام

آه، سیمین، نغمه های سینه سوز عشق را

این زمان آموختندم کز زبان افتاده ام

پروین اعتصامی در باره برگ ریزان چنین می گوید :

شنیدستم که وقت برگریزان

شد از باد خزان، برگی گریزان

میان شاخه‌ها خود را نهان داشت

رخ از تقدیر، پنهان چون توان داشت

بخود گفتا کازین شاخ تنومند

قضایم هیچگه نتواند افکند

سموم فتنه کرد آهنگ تاراج

ز تنها سر، ز سرها دور شد تاج

قبای سرخ گل دادند بر باد

ز مرغان چمن برخاست فریاد

ز بن برکند گردون بس درختان

سیه گشت اختر بس نیکبختان

به یغما رفت گیتی را جوانی

کرا بود این سعادت جاودانی

ز نرگس دل، ز نسرین سر شکستند

ز قمری پا، ز بلبل پر شکستند

برفت از روی رونق بوستان را

چه دولت بی گلستان باغبان را

ز جانسوز اخگری برخاست دودی

نه تاری ماند زان دیبا، نه پودی

 

مهدی سهیلی شاعر معاصر زیر عنوان من و پاییز می سراید :

تو هم، همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی

تو بی برگی و منهم چون تو بی برگم

چو می پیچد میان شاخه هایت هوی هوی باد ـ

به گوشم از درختان های های گریه می آید

مرا هم گریه می باید ـ

مرا هم گریه می شاید

کلاغی چون میان شاخه های خشک تو فریاد بردارد

به خود گویم کلاغک در عزای باغ عریان تعزیت خوان است

و در سوک بزرگ باغ، گریان است 

 تو هم، همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی

دل هر گلبنت از سبزه و گلها تهی مانده ـ

و دست بینوای شاخه هایت خالی از برگ است

تنت در پنجه مرگ است

مرا هم برگ و باری نیست

ز هر عشقی تهی ماندم

نگاهم در نگاه گرم یاری نیست

تو از این باد پائیزی دلت سرد است ـ

و طفل برگها را پیش چشمت تیر باران می کند پائیز

که از هر سو چو پولکهای زرد از شاخه می ریزند

تو می مانی و عریانی ـ

تو می مانی و حیرانی

*

الا ای باغ پائیزی

دل منهم دلی سرد است

و طفل برگهای آرزویم را

دست ناامیدی تیر باران می کند پائیز

ولی پائیز من پائیز اندوه است ـ

دلم لبریز اندوه است 

نادر نادر پور در باره پائیز می سراید :

شهر از فراز بام هویداست

 پاییز ، برگ های درختان را

 با دست های لرزان اوراق کرده است

 چشمش هنوز در پی هر برگ می دود

 باران ، نوار پهن خیابان را

 چون کفش عابرانش ، براق کرده است

 وز هر دو سوی ، حاشیه ی این نوار را

دندان برگ های خزان خورده می جود

شاعر در قطعه ای دیگر مخاطبش درخت بی برگی است و می گوید ؛

اي بينوا درخت

کز ياد آسمان و زمين هر دو رفته اي

آيا در انتظار بهاري مگر هنوز ؟

مرغان برگ هاي تو ، يک يک پريده اند

آيا خبر ز خويش نداري مگر هنوز ؟

اين عنکبوت زرد که خورشيد نام اوست

ديگر ميان زاويه ي برگ هاي تو

تاري ز روزهاي طلايي نمي تند

ديگر نگین ماه بر انگشت شاخه هات

سوسو نمي کند

چشمک نمي زند …

اي بينوا درخت

آيا خبر ز خويش نداري هنوز هم ؟

از ياد آسمان و زمين هر دو رفته ا ي

آيا در انتظار بهاري هنوز هم ؟