ابوالقاسم عارف قزوینی غزل سرا ٫ تصنیف ساز٫ موسیقیدان و شاعر انقلابی بود که در
زمان انقلاب مشروطه فعالیتهای سیاسی گستردهای داشت.
تولد و سالهای نوجوانی
عارف در سال ۱۲۵۹ هجری خورشیدی در قزوین به دنیا آمد. پدرش «ملا هادی وکیل»
بود. عارف صرف و نحو عربی و فارسی را در قزوین فراگرفت. خط شکسته و نستعلیق
را بسیار خوب مینوشت. موسیقی را نزد میرزا صادق خرازی فراگرفت.
در اوایل شروع جنبش آزادی، عارف در صف مشروطهخواهان قرار گرفت و نبوغ و
استعدادش را در مسیر آزادی صرف کرد. غزل «پیام آزادی» از مشهورترین آثار او در
این زمان است:
پیام، دوشم از پیر می فروشم آمد / بنوش باده که ملتی به هوش آمد
ز خاک پاک شهیدان راه آزادی / ببین که خون سیاوش چه سان به جوش آمد
برای فتح جوانان جنگجو، جامی / زدیم باده و فریا د نوش ٫ نوش آمد
کسی که رو به سفارت پی امید رفت / دهید مژده که لال و کر و خموش آمد…
با آغاز جنگ جهانی اول ، جریانهای گوناگون سیاسی در ایران آغاز شد و حزب ها و
انجمن های مختلف به روی کار آمدند . عارف نیز وارد عرصه شد و تابع جریانی شد که
عتاصر ملی در آن بیشتر بودند و چون تجاوزات دولتهای همسایه به کشور بی طرف ایران
بیشتر شد ناچار با مجاهدان ایرانی راه کشور عثمانی در پیش گرفت و مدتی در استانبول به
سر برد و در سال 1299 به وطن بازگشت .
ازدواج
ابوالقاسم عارف قزوینی در ۱۷ سالگی عاشق دختری به نام «خانم بالا» میشود و پنهانی
با او ازدواج می کند. خانواده خانم بالا پس از اطلاع از داستان ازدواج پنهانی آنها، فشار
زیادی به عارف آوردند تا او را طلاق بدهد. عارف پس از پیش آمدن این ماجرا مدتی به
رشت رفت. پس از بازگشت از این سفر و با وجود علاقه زیادی که به خانم بالا داشت، او
را طلاق داد و تا آخر عمر خود ازدواج نکرد
پس از آغاز قیام خراسان به دیدار کلنل محمد تقی خان پسیان رفت و امید به نجات کشور به
دست این مرد وطن پرست داشت که آن نیز با شهادت کلنل این امید از بین رفت و هنگامی
که خواستند سر کلنل را به بدن ملحق کرده بر روی توپ بگذارند این شعر را سرود:
این سر که نشان سر پرستی است / امروز رها ز قید هستی است
با دیده عبرتش ببینید / کاین عاقبت وطن پرستی است
سبک
وی نخستین تصنیفش را در ۱۸ سالگی ساخت. عارف، تصنیفهای وطنی-سیاسی یا
عشقی می ساخته و در هر دو زمینه نیز بیباک و سنتشکن بودهاست. چون بیشتر
تصنیفهای عارف دربارهٔ اوضاع زمانه بودند تأثیر بسزایی در مجامع آن روز داشتند.
عارف از نخستین کسانی است که در ایران کنسرت برگزار کرد و به جنبهٔ غیر مجلسی
بودن و مردمی بودن آن تأکید می ورزید. کنسرتهای او همیشه پر رونق و پر ازدحام
بود. عارف در مورد تصنیف و تصنیف سازی عقیده داشت که تصنیف نباید تحریر داشته
باشد تا مردمی که صدا و تحریر ندارند بتوانند به راحتی از پس اجرای آن برآیند. عبدالله
دوامی نقل می کند: «هنگام خواندن یکی از تصنیفهای عارف تحریر داده است و عارف
به حالت قهر با او درگیر شده که چرا تحریر میدهد. »عارف در سراسر زندگی خود
همیشه صراحت داشته و این دست کم در تصنیفهای اجتماعی و سیاسی او به خوبی
مشهود است. او بدون هراس آنچه را که فکر می کرد درست است بر زبان می راند تا
جایی که صراحت او گاه باعث رنجش دوستان و یارانش می شد.
شعر وی ساده و روان است، چنانچه بخشی از اشعارش ترجمان احساسات طبقه عامه و
آزادیخواه ملت ایران است. شاهد این مدعا خوانده شدن تصانیف و غزلیات اوست در
سرتاسر ایران. کسانی که در کنسرتهای او حضور یافتهاند و شاهد هیجان و تأثر
مستمعین بودهاند بهتر میتوانند پایه تأثیر این شاعر شورانگیز و دلیر ایران را درک کنند.
تاریخ ایران
وی همچنین به تاریخ ایران زمین عشق فراوانی داشت و در مورد تاریخ ایران کهن چنین
می سراید :
به ملتی که ز تاریخ خویش بیخبر است / به جز حکایت محو و زوال نتوان گفت
شاعرانی مثل عارف قزوینی سیاست را وارد شعر خود کردند و مردم را برای به دست
آوردن آزادی تشویق کردند. اشعار عارف قزوینی درون مایههای سیاسی، میهنپرستی،
آزادیخواهی و استعمارستیزی داشتند. او در زمان مشروطه، اشعار اینچنینی را با ساز
برای مردم میخواند و از هنر خود برای تقویت روحیه مبارزه خواهی آن استفاده می
کرد
به عارف قزوینی لقب «شاعر ملی» دادهاند؛ چراکه در اشعارش مفاهیم وطنپرستی بسیار
دیده میشود .
تصنیفهای ملی عارف قزوینی
او یکی از اولین افرادی است که دو عنصر شعر و موسیقی را با مضمونهای اجتماعی و
تصنیف خواهی ترکیب می کند. او با این کار سعی در ارائه افکار و نگرش خود در مسائل
سیاسی در قالبهای مختلف هنری دارد. مزیت اصلی که تصنیفهای عارف قزوینی را
متمایز میکند آن است که شاعر، خواننده و آهنگساز تصنیفها خودش بوده و عناصر
میهندوستی در آن به وضوح دیده می شود.
او تصنیف مشهور «از خون جوانان وطن لاله دمیده» را بهدنبال فتح تهران توسط
مشروطهخواهان ساخت و از آن زمان تا به امروز این تصنیف ماندگار شد.
عارف دربارهی روزهای تنهایی خود میگوید: “حالا که هنگام زوال آفتاب عمر است و
پایان روزگار به غفلت گذراندهٔ زندگانی است؛ که تازه دانستهام تنها دوستان من این دوتا
سگ هستند که معنی وفا و محبت و دوستی را در آنها دریافتهام.”
مرگ
سرانجام عارف در روز دوشنبه ۲ بهمن ۱۳۱۲ در حالی که ۵۳ سال داشت درگذشت. او
پس از ۱۰ روز بیماری سخت به کمک جیران، پرستار پیرش خود را به کنار پنجره کشاند
تا آفتاب و آسمان میهنش را عاشقانه ببیند و او پس از دیدن آفتاب این شعر را زمزمه کرد:
ستایش مر آن ایزد تابناک / که پاک آمدم پاک رفتم به خاک
سپس به بستر بازگشت و لحظاتی بعد جان سپرد و در آرامگاه بوعلیسینا بهخاک سپرده
شد.
مقبره این شاعر نامی در حیاط جلویی آرامگاه قرار گرفته است. در محوطه آرامگاه،
کتابخانه و موزهای از تاریخ ایران نیز دیده میشود که سالانه گردشگران زیادی را به
خود جذب می کنند.
کلیات دیوان عارف قزوینی شامل ۹۷ غزل، ۸۹ تصنیف و ۱۲ شعر هجویه است که
انتشارات مختلفی آن را به چاپ رساندهاند
استاد سعید نفیسی، پژوهشگر تاریخی معاصر که خود یکی از همنشینان عارف قزوینی
بوده است، در کتابش مینویسد:
«این بزرگ مرد انگار رسالتی آسمانی برعهده داشت. سخن هیچکس غیر او به دل
نمینشست و روح همه مردم ایران در آن زمان، در دستهای او بود.»
نمونه آثار :
از خون جوانان وطن لاله دمیده
هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد
دربار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم، خطه ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
چه کجرفتاری ای چرخ
چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری،
نه آئین نه آیین داری ای چرخ
بند دو
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده
در سایه گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کجرفتاری ای چرخ
چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری،
نه آئین داری نه آیین داری ای چرخ…
خدایا تو پناهی
دیدم صنمی سرو قد و روی چو ماهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
افکند به رخسار چو مه زلف سیاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
گر گویم سروش، نبود سرو خرامان
این قسم شتابان، چون کبک خرامان
ور گویم گل، پیش تو گل همچو گیاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
این نیست مگر آینۀ لطف الهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
صد بار گدائیش به از منصب شاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
سنگ دلی
تو اگر عشوه بر خسرو پرویز کنی
همچو فرهاد رود در عقب کوه کنی
متفرق نشود مجمع دل های پریش
تو اگر شانه بر آن زلف پریشان نزنی
ز چه رو شیشه ی دل می شکنی؟
تیشه بر ریشه ی جان از چه زنی؟
سیم اندام ولی سنگ دلی
سست پیمانی و پیمان شکنی
مس قلب در خور اکسیر
دل به تدبیر بر آن زلف چو زنجیر افتاد
وای بر حالت دزدی که به شبگیر افتاد
دانه خال لب و دام سر زلف تو دید
شد پشیمان که در این دام چرا دیر افتاد
گاه و بیگاه ز بس آه کشیدم ز غمت
سینه آتشکده شد آه ز تأثیر افتاد
به نگاهی دل ویرانه چنان کرده خراب
که دگر کار دل از صورت تعمیر افتاد
عارفا بندگی پیر مغانت خوش باد
مس قلب تو چه شد در خور اکسیر افتاد
گدای عشق
گدای عشقم و سلطان حسن شاه من است
به حسن نیت عشقم خدا گواه من است
خیال روی تو در هر کجا که خیمه زند
ز بی قراریم آنجا قرارگاه من است
به محفلی که توئی صدهزار تیر نگاه
روانه گشته ولی کارگر نگاه من است
هزار برق نظر خیره سوی روی تو لیک
شعاع روی تو از پرتو نگاه من است
برای خود کلهی دوخت زین نمد هرکس
چه غم ز بی کلهی کاسمان کلاه من است
Recent Comments/نظرات اخیر