دکترگوهرنو – پژوهشگر


دلا خو کن به تنهائی که از تنها بلا خیزد
سعادت آن کسی بیند که از تنها بپرهیزد

دیشب را به سختی به روز آوردم .خاطرات گذشته مرا در اوهام و آرزوهای بی
پایان فرو برده بود و به هر سو نظر می افکندم ؛ جز رویا و اندیشه های گذرا
چیز دیگری حس نمی کردم .فاصله زیادی با دنیای واقعی داشتم و خواب از
چشمم ربوده شده بود .! با خود می اندیشیدم زندگی چیست ؟ «از کجا آمده ام
آمدنم بهر چه بود ؟» و دهها سوال دیگر … چون پرده سینما از جلو دیدگانم می گذشت .

آه …که تا سپده دم فاصله زیادی بود و می بایست به خیالات واهی سر و سامانی دهم تا
آرامشی نسبی عایدم شود . بی اختیار به یاد نوشته ای از« صادق هدایت» افتادم که گفته بود :
«در زندگي زخمهايي هست كه مثل خوره در انزوا روح را اهسته مي خورد و می تراشد
اين دردها را نمي شود به كسي اظهار كرد چون عموما عادت دارند كه اين دردهاي باورنكردني را جزو
اتفاقات و پيش امدهاي نادر و عجيب بشمارند و اگر كسي بگويد يا بنويسد مردم بر سبيل عقايد جاري
و عقايد خودشان سعي مي كنند ان را با لبخند شكاك و تمسخراميز تلقي كنند ؛ زيرا بشر هنوز چاره و
دوائي برايش پبدا نكرده است .
همفکری با هدایت هم دردی را دوا نکرد و آرامشی حاصل نشد بلکه غم و غصه ویگری
بر افکارم آفزوده شد. مستاصل بودم و نمی دانستم از کجا شروع کنم و غم تنهایی را چطور
توجیه کنم . به سراغ دیوان حافظ رفتم و تعبیری از آن مرد بزرگ خواستم و او چنین پاسخ داد :

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی
آدمی در عالم خاکی نمی‌ آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


دریافتم با این خیالات ره به جائی نخواهم برد و فاصله زیادی بین خودم و دنیائی که در آن
زندگی می کنم ،وجود دارد . پس مصمم شدم بستر را رها نموده و به میز تحریر پناه برم
شاید درون پر غوغا و طوفانیم آرام گیرد و پاسخی برای ذهن درهم ریخته ام بیابم . بله
در اندرون من خسته دل ندانم کیست / که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
واژه « تنهائی » مرا در خود فرو برد و تصمیم گرفتم به استقبال این موضوع روم و زوایای
گونا گون آن را بررسی نمایم .
چه در این سرای بی کسی / کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما /پرنده پر نمی زند
واژه « تنهایی » به معنی : تنها بودن، بی‌یار و همدم بودن ،اعتزال، انزوا، انفراد
عزلت، گوشه نشینی ، خلوت ،تجرد ، یگانه بودن ، تنها بودن ؛ معنی گردیده است
آدمی از روزگار کودکی تا زمانی که با زندگی بدرود می گوید با این واژه سرو کار
دارد و افق تنهایی با آن وسعت زیاد او را در بر می گیرد . تنهایی نوعی احساس تهی بودن
و خلا درونی است. شما احساس انزوا کرده و از دنیا جدا می‌شوید، از کسانی که دلتان
می‌خواست با آنها رابطه داشته باشید، می‌برید .
تنهايي، دل مشغولي جهاني انسان بوده و هست . تنهايي اساسي ترين بخش طبيعت انسان
است و آدمی در هر شرايطي ناگزيربه رويارويي با اين طبعيت است
در زندگی روز مره ، ما به خیلی چیز ها پیوند قلبی بر قرار می کنیم و سپس
احساس می کنیم که آن پیوند از میان رفته است . از این رو نسبت به آن حساسیت
نشان می دهیم و یک نوع « تنهایی » احساس می نماییم .
ما خيلي اوقات اين تنهايي را فراوان داريم. احساس مي‌كنيم پيوندمان را با چيزهايي كه هم
به لحاظ روانشناختي براي ما مطلوب بود و هم به لحاظ اخلاقي خوب، از دست داده‌ايم
بنا براین هرچه در مناسبات ناسالم اجتماعي بيشتر قرار مي‌گيريم به اين نوع تنهايي بيشتر
دچار مي‌شويم. يعني احساسات، عواطف و هيجاناتي از دست مي‌دهيم و نمي‌توانيم ديگر
آنها را به دست بياوريم در حالي كه دوست داريم آنها را داشته باشيم .

تاریخ بشر را آدمیان متوسطی پر كرده‌اند كه زندگی در جمع را بر انزوای
فردی ترجیح داده و می‌دهند. عزلت و انزوا و قطع ارتباط با دیگران برای بیشتر
مردم امری است نامطلوب و نوعی شكنجه است . اما در میان گروه عظیم
انسان‌ها، افرادی جمع‌ گریز هم بوده‌اند كه یا فاقد توانایی‌ها و مهارت‌های لازم
برای زندگی با دیگران بوده‌اند و یا بنا بر دلایلی خاص، گوشه‌ نشینی و عزلت
را بر اختلاط با مردم ترجیح داده‌اند .
چرا بیشتر ما از تنهایی گریزانیم؟‌ چرا به محض اینكه تنها می‌شویم بلافاصله
سعی می‌كنیم به هر وسیله‌ای كه شده (سراغ دیگران رفتن، به آنها تلفن زدن
گوش دادن به رادیو ، تماشای فیلم های تلوزیونی و ..) خود را سرگرم كنیم تا از
تنهایی درآییم؟ چرا وقتی هیچ یك از این وسایل و شیوه‌ها را در اختیار نداریم
كلافه و بی‌حوصله می‌شویم؟ پاسخ همه این سؤال‌ها یك چیز است: هراس از
خود. وقتی تنها می‌شویم، در واقع نزد خویشتن خویش حضور پیدا می‌ كنیم و
چون تصویری مثبت از خود نداریم و اساساً با خود بیگانه‌ایم، قادر به تحمل
خویش نیستیم و راهی برای فرار از این وضعیت می‌جوییم .
حال اگر هراس از تنهایی نشانه ترس ما از خویشتن خود باشد، چگونه می‌توان
بر این هراس غلبه كرد؟ راه‌ حل فقط در یك چیز است: بازیافتن خود. ولی این
تلاش می‌باید در بستر همین زندگی اجتماعی صورت پذیرد،‌ نه در انزوای
مطلق و گریز كامل از آدمیان،‌ چون این شیوه نه با فطرت بشر سازگار است، نه
با ضرورت‌های زندگی این جهانی همخوانی دارد. دشواری‌ كار نیز از همین جا
ناشی می‌شود كه هر انسانی از روی طبع یا ضرورت، در جامعه زندگی
می‌كند،ولی با اندك تأملی درمی‌یابد كه موجودی است یگانه و تنها كه با وجود
همه ارتباطات بیرونی و اجتماعی، هویتی فردی و مختص خویش دارد .
ژان پل سارتر نیز به عنوان نمایندهٔ مکتب اگزیستانسیالیسم، نگاهی متفاوت از
تنهایی انسان ارائه می‌دهد. او تنهایی را به علت آزادی و مسوولیتی که بشر
دارای آن است، می‌داند و چنین عنوان می‌کند که: «ما تنهاییم بدون دستاویزی
که عذر خواه ما باشد .

همچنین او در رمان «تهوع»، یکی از رمان‌های معروف خود، عمق تنهایی بشر
را چنین به تصویر می-کشد: «چنان تنهایی وحشتناکی احساس می‌کردم که خیال
خودکشی به سرم زد. تنها چیزی که جلویم را گرفت این بود که من در مرگ
تنهاتر از زندگی خواهم بود» .
در اینجا باید به ذکر این موضوع بپردازیم که ؛ احساس تنهایی مساوی با تنها
بودن نیست. هر فردی همیشه زمانی را برای تنها بودن در نظر میگیرد. تنهایی
احساس تنها بودن و غمگین شدن به خاطر آن است و البته همه ما گاهی احساس
تنهایی میکنیم. فقط زمانی که در دام تنهایی گیر میافتیم، آن تبدیل به یک
مشکل واقعی میشود. هر انسانی در دوره‌هایی از عمر احساس تنهایی میکند .
اما می توان آن را رها نمود و به یک زندگی پر نشاط باز گشت . در درون تمام
افراد درونگرا ترسی ناخودآگاه نسبت به قرار گرفتن در محیط های اجتماعی
وجود دارد. این ترس ها را دور بریزید. و با جامعه آشتی کنید .


تنهائی و شعرای ایران


بنابراین، ادبیات به عنوان یکی از عناصر بازتاب‌دهندهٔ احساسات بشری به خوبی
می‌تواند نشانگر عمق تأثیر مفهوم تنهایی در زندگی انسان باشد و ما می‌توانیم با رجوع
به آثاری از این دست، اهمیت این موضوع را به وضوح دریابیم .
عنصر تنهایی نسبت به دوره‌های مختلف ادبی در ایران متغیر است و هرچه از دورهٔ
شاعران سبک خراسانی فاصله می‌گیریم، جلوه‌ای محسوس و پررنگ در آثار شاعران به
جا میگذارد .
باید توجه داشت که شعر سبک خراسانی «برون‌گراست و هرچند دقایق امور عینی را
وصف میکند اما با دنیای درون و احساسات و عواطف و هیجان‌ها و مسائل روحی سر
و کار ندارد .
در نتیجه حس تنهایی نیز به عنوان یکی از احساسات درونی انسان حضوری کمرنگ در
آثار شاعران این دوره دارد .
منوچهری دامغانی، در یکی از قصاید خود که با توصیف شب آغاز می‌شود وجهی کاملاً
گذرا از تنهایی خود در یک شب بلند سخن به میان میآورد :

شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک
چو بیژن در میان چاه او من


سعدی ؛ نیز به عنوان شاعر تغزلی ادب فارسی، در اشعار خود از تنهایی عاشقانه
سخن می‌گوید :
اگر کنجی به دست آرم دگربار
ولیکن صبر تنهایی محال است
منم زین نوبت و تنها نشستن
که نتوان در به روی دوست بستن

تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت
عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد

تو پری زاده ندانم ز کجا می‌آیی
کادمیزاده نباشد به چنین زیبایی
راست خواهی نه حلالست که پنهان دارند
مثل این روی و نشاید که به کس بنمایی
سرو با قامت زیبای تو در مجلس باغ
نتواند که کند دعوی هم بالایی
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
عیبت آنست که بر بنده نمیبخشایی

به خدا بر تو که خون من بیچاره مریز
که من آن قدر ندارم که تو دست آلایی
دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
چاره بعد از تو ندانیم به جز تنهایی

با فراقت چند سازم برگ تنهاییم نیست
دستگاه صبر و پایاب شکیباییم نیست
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
ترس تنهاییست ور نه بیم رسواییم نیست
مرد گستاخی نیم تا جان در آغوشت کشم
بوسه بر پایت دهم چون دست بالاییم نیست


تنهایی و مولانا


مولانا ذات انسان را شادی محض، نور محض می‌داند. به همین خاطر برای
مولانا تنها ماندن با خود به هیچ وجه غم انگیز نیست، بلکه شادمانی و سرور
محض است
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق / در غم و اندیشه مانی تا به حق
این تو کی باشی که تو آن اوحدی / که خوش و زیبا و سرمست خودی
یعنی اگر هنگام تنهایی احساس ناراحتی کردی، با من واقعی و راستین خود
روبه‌ رو نشدی و با من دروغین خود مواجه شدی .
مولانا در آغاز مثنوی تنهایی را به گونه دیگر تفسیر می کند:
بشنو از نی چون شکایت می‌ کند

از جداییها حکایت می‌ کند
کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
از نفیرم مرد و زن نالیده‌اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بد حالان و خوش ‌حالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
مولوی در دفتر دوم نیز و در داستان پادشاه جهود از زبان وزیری که برای فریب مسیحیان
به میان آنها رفته بود می‌گوید :
که مرا عیسی چنین پیغام کرد
روی در دیوار کن تنها نشین
کز همه یاران و خویشان باش فرد
وز وجود خویش هم خلوت گزی


حافظ وتنهائی


حافظ نیز به عنوان یکی دیگر از شاعران بزرگ قرن هشتم برای فرار از احساس تنهایی
دست به دامان ساقی می‌شود


ساقی بیار جامی وز خلوتم برون کش / تا در به در بگردم قلاش و لاابالی

دکتر حمیدی نگاهی عاشقانه به تنهایی دارد ، می گوید ؛


آسمانا ! خسته شد جان من امشــب از شب تو
از شباهنگ تو و از ناله های یـــــــــا رب تو
قصه های رفته می خواند بگوش مــــــن شب تو
کوکب اشک ویم آید بیاد از کــــــــــوکب تو
در رخ ماه تو امشب گشته پنهان دلـــبر من
وای برمن ، وای بر من


فریدون مشیری شاعر معاصر در مورد « وحشت تنهایی می سراید


خدایا، وحشت تنهایی‌ام کُشت
کسی با قصّه‌ی من آشنا نیست
در این عالم ندارم همزبانی
به صد اندوه می‌نالم
– روا نیست

شبم طی شد، کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتاب بر لب بام
دلم از این‌همه بیگانگی سوخت
به روی من نمیخندد امیدم
شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم می‌دهد تسکین به حالم
که غیر از اشک غم در دفترم نیست

– بیا ای همزبان جاودانی
که امشب وحشت تنهاییام کُشت

سیمین بهبهانی در مور تنهایی می نگارد و می سراید که


تنهایی و من – من و تنهایی
کسی از انگار و ای کاش هایی حرف می زند که هیچ نمی شود به انتهای آن دست پیدا کرد
کسی از دیروز و فرداهایی حرف می زند که هیچ نمی شود در قاب چشم های امروزم به تصویرشان بکشم
کسی عادت کرده از روی سنگفراش خیال من عبور کند و رد پایی خاکستری به جای بگذارد
کسی از دیوار تنهایی من رد می شود و برای شعرهای نسروده ام خط مشی تعیین می کند
و من می هراسم از این همه دیوانگی های بی زنجیر و از این همه نانوشته های بی انتها
و من باز می ترسم از هجوم فصل گرمی که مرا ذوب خواهد کرد
و از فصل سردی که می میراند بال پروازم را
کسی اینجا پشت پنجره های زنگار گرفته تصویر باران می کشد
کسی اینجا روی حروف سفید دفتر خاطراتم خط سیاه می کشد
و من می ترسم از اینهمه فریاد بی صدا که در تنگنای اتاق نم گرفته ام به جانم می پاشد
و حالا وقت یک فرار است از هجوم نابرابر تنهایی و من – من و تنهایی

سیمین در قطعه دیگری می سراید ؛
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟

کجا روم که راهی به گلشنی ندانم
که دیده برگشودم به کنج تنگنا من

نه بسته‌ام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تخته‌ پاره بر موج، رها، رها، رها من

دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد
سعادت آن کسی دارد
که از تنها بپرهیزد
خداوندا تو می دانی
که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می برد آن کس
که انسان است و
از احساس سرشار است

فروغ فرخزاد


تنهایی یکی از مضامین پر کاربرد در اشعار فروغ فرخزاد به شمار می‌آید. او در
دوره‌های مختلف شعری خود به شکل‌های مختلف از حس تنهایی سخن می‌گوید و به
طور کلی خود را «زنی تنها» می‌داند.
و این منم
زنی تنها
در آستانهٔ فصلی سرد

پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه می کارد

مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم بارید … ای افسوس
بر سر گورم نباریدی
چون نهالی سست می لرزد
روحم از سرمای تنهائی
می خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهائی

حیاط خانهٔ ما تنهاست
حیاط خانهٔ ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه می‌کشد
فروغ در نامه‌ای نیز می‌نویسد: «میان این همه آدم‌های جور با جور، آنقدر احساس تنهایی
می‌کنم که گاهی گلویم می‌خواهد از بغض پاره شود»

هوشنگ ابتهاج شاعر معاصر می گوید :


در این سرای بی كسی ،كسی به در نمی زند /به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یكی زشب گرفتگان چراغ بر نمی كند / كسی به كوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار /دریغ كز شبی چنین سپیده سر نمی زند

حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست /هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاست

چه غريب ماندی ای دل ! نه غمی, نه غمگساری
نه به انتظار ياری, نه ز يار انتظاری
غم اگر به كوه گويم بگريزد و بريزد

كه دگر بدين گراني نتوان كشيد باری
چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
كه به هفت آسمانش نه ستاره‌اي است باری

با منِ بی کسِ تنها شده یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقشِ به خون شسته ، نگارا تو بمان

نیما یوشیج پدر شعر نو می گوید
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در میگوید با خود
غم این خفتهٔ چند
خواب در چشم ترم میشکند

نادر نادر پور شاعر معاصر در مورد تنهائی می گوید:


اگر روزی کسی از من بپرسد
که دیگر قصد ت از این زندگی چیست؟
بدو گویم که چون می ترسم از مرگ
مرا راهی به غیر از زندگی نیست
من آن دم چشم بر دنیا گشودم

که بار زندگی بر دوش من بود
بهر کس روی کردم دیدم آوخ
مرا از او خبر ، او را ز من نیست
حدیثم را کسی نشنید ، نشنید
درونم را کسی نشناخت ، نشناخت
بر این چنگی که نام زندگی داشت
سرودم را کسی ننواخت ، ننواخت
برونم کی خبر داد از درونم
که آن خاموش و این آتشفشان بود
نقابی داشتم بر چهره ، آرام
که در پشتش چه طوفان ها نهان بود

چه سود از تابش این ماه و خورشید
که چشمان مرا تابندگی نیست
جهان را گر نشاط زندگی هست
مرا دیگر نشاط زندگی نیست
شاعر در قطعه ای دیگر می گوید
گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود
اینك هزار بار ، رها كرده بودمت
زان پیشتر كه باز مرا سوی خود كِشی
در پیش پای مرگ فدا كرده بودمت
هر بار كز تو خواسته ام بر كنم امید

آغوش گرم خویش برویم گشاده ای
دانسته ام كه هر چه كنی جز فریب نیست
اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای
در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب
لیكن هزار جامه بر اندام او كنی
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت
او را طلب كنی و مرا رام او كنی

رهی معیری شاعر معاصر می گوید :


آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم
سردمهری بین که کس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم
همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب
سوختم در پیش مه رویان و بی جا سوختم
سوختم از آتش دل در میان موج اشک
شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم
شمع و گل هم هر کدام از شعله‌ای در آتشند
در میان پاکبازان من نه تنها سوختم
جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود

رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم
شاعر در قطعه ای دیگر می گوید ؛
رفتیم و پای بر سر دنیا گذاشتیم
کار جهان، به اهل جهان واگذاشتیم
چون آهوی رمیده، ز وحشت سرای شهر
رفتیم و سر به دامن صحرا گذاشتیم
ما را به آفتاب فلک هم نیاز نیست
این شوخ دیده را، به مسیحا گذاشتیم
ما را بس است جلوه گه شاهدان قدس
«دنیا، برای مردم دنیا گذاشتیم»

سهراب سپهری می گوید :


صبح امروزکسی گفت به من
تو چقدر تنهایی
گفتمش در پاسخ
تو چقدر حساسی ؛
تن من گر تنهاست
دل من با دلهاست
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و دعاشان گویم
یادشان دردل من

قلبشان منزل من

آ دم اینجا تنهاست
و در این تنهایی،سایه نارونی تا ابدیت جاریست
به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید ،مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من

چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد
وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت

مهدی اخوان ثالث می گوید ؛
به دیدارم بیا هر شب،
در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من


شوکت اصفهانی می گوید


شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند اي دوست بيا رحم به تنهايي ما كن


مهدی سهیلی شاعر معاصر می گوید :


تو تنها باش ومن تنهای تنها
که دارم وقت تنهایی سخن ها
مراد دل ز تنهایی بر اید
که طبعم شعر تنهایی سر اید
پریانی کشم از جمع یاران
غم خوشتر بود از غمگساران
به تنهایی خدا را دیده ام من
گلی از باغ وحدت چیده ام من

…کلا شعر تنهایی سکوت است
تو تنها باش ومن تنهای تنها
که دارم وقت تنهایی سخن ها
جهان خویش را ا ما جدا کن
مرا در دشت تنهایی رها