فریدون توللی شاعر معاصر

از پشت دود نیلی سیگار غمگسار

می تافت؛ آتشین رخ اندوهبار او

چون شامگه ؛ که بر دل دریاچه کبود

عکس افکند پریده و لرزان شرار او

می رفت ؛ حلقه حلقه در آن حلقه های زلف

دودی که می گذشت نوازنده بر لبش

وان گردن سپید ؛ نمایان سپیده فام

از هاله ای که الفت غم بود با شبش

از روزن او فتاده بران نیمرخ بناز

تابان ؛ ز صبح دلکش پاییز خوشه ای

با هر تکان شاخه اندام ؛ می ربود

هر سایه روشن از گل آن چهره توشه ای

من پیش او نشسته پریشان و درمند

می خواندم آن چکامه که او بود و یاد او

می دیدمش که با غم سوزان هرکلام

می خاست بس دریغ نهان از نهاد او

چون آفتاب تشنه که تا بد ببرگ یاس

می سوخت سوز شعر منش در شرار خویش

پژمرده می شد آن گل رخسار دلفروز

آهسته در طراوت گرم بهار خویش

سیگار نیم سوخته در آن فسوس گرم

کاهید و سوخت تا سر گلبرگ ناخنش

گفتی که شعر من همه غم بود و اشک و درد

کاتش بدل فکند و برانگیخت از بنش

بس کردم از سخن ؛ که دگر آن فروغ بخت

با آن شکنجه ؛ تاب شنود سخن نداشت

می ریخت برگ برگ امیدش بخاک سرد

پروای نغمه خوانی مرغ چمن نداشت

آن روز بخت گمشد و اینک در آن خیال

من مانده ام درین شب و این شمع تابناک