دکتر گوهر نو- پژوهشگر


واژه «دل » انگیزه سرودن اشعاری در ادبیات ایران گردیده است . هر شاعر و نویسنده ای
در این مورد سخن ها گفته و احساسات خود را به گونه های گوناگونی بیان کرده است .
از این رو تعبیرات زیادی با نگرش هایی به عمل آمده که منشاٌ اوراق زرینی در ادبیات
فارسی گردیده است .از دگر سو « دل » نقش مهمی چه از نظر فیزیکی و چه از نظر
روانی داشته است . از دیدگاه فیزیکی دل یا قلب گوشت صنوبري شکلي است که در
قفسه سينه قرار دارد. و از دیدگاه روانی قلب يا دل امري مجرد و مرتبه اي از نفس است
که مرکز دريافت الهامات و فهم عواطفي چون عشق، نفرت، شادي و غم است. تردیدی
نیست که آدمي مرکب از عنصر جسماني و عنصر روحاني (يا نفس) است .


دل در لغت و عرفان :


دل ،در لغت و عرفان گفته می شود : دل«عبارت از نفس ناطقه و محلّ تفصیل معانی
است و به معنی مخزن اسرار حق ، و همان قلب است :
دل چه باشد مخزن اسرار حق / خلوت جان بر سر بازار حق
دل امین بارگاه محرمی است / دل اساس کارگاه آدمی است
« مراد از دل به زبان اشارت ، آن نقطه است که دایره وجود از دور حرکت آن به
وجود آمد و به او کمال یافت و سرّ ازل و ابد به هم پیوست و مبتدای نظر در وی به
منتهای بصر رسید و جمال و جلال وجه باقی ، بر او متجلّی شد » .

در عرفان اسلامی، و ادبیات عرفانی کهن فارسی، دل وسیله و ابزار تحصیل معرفت
گردیده، و واسطهٔ میان روح آدمی از یک سو، و نفس او از جانب دیگر می‌شود .
دل یا قلب از ، روایات عرفای بزرگ اسلامی اصل و اساس انسان است . اگر دل نباشد
انسان ، جماد و هیچ است . ارزش انسان در پرداختن به دل و صاحبدل بودن اوست .


امیر خسرو دهلوی در غزلی می گوید :


چه نقش بندی از اندیشه ای که بی عشق است/ چه روی بینی از آیینه ای که در زنگ است
هزار پاره کنم جان مگر که در گنجد/ که چشم خوبان همچون دهان شان تنگ است
رها کنید که تن در دهم به بدنامی/ که نام نیک در آیین عاشقی ننگ است
سماع در دل من کار کرد و سینه بسوخت/ هنوز مطرب ما را ترانه در چنگ است
تو، ای صنم، که مرا در دلی چه سود ازان/ که در میان من و دل هزار فرسنگ است
به جنگ تیغ مکش، سر به آشتی برگیر/ که حاصل است به صلحت هر آنچه در جنگ است
«دل »در منظومه ی فکری بزرگان عرفان و سلوک معنوی جایگاه برجسته ای دارد و
بسیاری از مباحث عرفانی بر مدار آن می چرخد .
دل لطیفه ای است ربانی و جوهر مجللی که به قلب جسمانی نوعی تعلق و وابستگی دارد اا
گویی که مغز و باطن آدمی است که در مقابل ظاهر شی ء قرار دارد .
ظاهر شیء همیشه دال بر باطن آن نیست زیرا انسان هر چه در دل دارد همیشه پنهان می
کند زیرا ممکن است در ظاهر آرام و درباطن مضطرب باشد و یابرعکس . به راستی این
دل چیست که توجه همگان را به خود جلب کرده است و پهنه ی گسترده ی ادب حکمت و
عرفان را جولانگاه حضور و تقلب احوال خود نموده است .
امیر خسرو دهلوی در غزلی دیگر به دل اشاره دارد و دل را جایگاه نور ربانی و شیدایی
الهی برآمده از عشق می داند .
رو بستان ملاحت قامت رعنای تست/ نور چشم عاشقان خسته خاک پای تست
من نه تنها گشته ام شیدای دردت جان من/ هر که را جان و دل و دینی بود شیدای تست
وعده دیدار خود کردی به فردا، زان سبب/ جان خسرو منتظر بر وعده فردای تست

شبستری گوید : دل انسان ، هر چند بسیار کوچک است ، امّا ذات پاک حضرت
احدیّت را به تمامی در بر می گیرد . امّا هر دلی نظرگاه حضرت باری نمی شود .
زیرا مشاهده جمال ذوالجلال ، جز با صفای دل ، دلی آیینه گون و جز با قلبی سلیم ، میسّر
نیست :
برو نو خانه دل را فرو روب / مهیّا کن مقام و جای محبوب
می گوید : « اگر خواهی که مشاهده جمال حق نمایی و به سرّ وحدت الهی راه یابی ؛ برو
اوّل خانه ی دل خود را که محلّ بارگاه کبریاء است ، رفت و روب کرده ، از خس و
خاشاک اغیار پاک کن .
اگر آیینه دل را زدوده است / چو خود را بیند اندر وی چه سود است


دل و آیینه در نظر مولانا :


مثنوی معنوی ، آیینه ی خوش نما و شفّاف رازهای وجود انسان است که حجاب
طرح و نقش را بر می کند و طریق فکر و روشنایی را با لطافت و زیبایی می شناساند .
سراینده ی مثنوی به این باور رسیده است که دل پاک و روشن ، جام جهان نمای و
آیینه ی غیب است و صاحب دل ، چون آیینه ای شش رو از هر سو نقشهای غیب را
منعکس می سازد و تابش نور عشق و صور عرش و فرش را در آیینه ی بی رنگ و بی
حدّ خویش می بیند :
صاحب دل آیینه شش رو شود / حق ازو در شش جهت ناظر بود
هر که اندر شش جهت دارد مقر / نکندش بی واسطه او حق نظر
از نظر مولانا ، انسان تا دلش صاف و آیینه مانند نشود ، هیچ گاه نمی تواند میان حقّ
و باطل ، زشت و زیبا ، راست و ناراست تمایز قایل شود . آن کسی که آینه ی دلش صاف
و بی غش است ، رخسار زیبای حقیقت و چهره ی زشت باطل را در آن ، از همدیگر باز
می شناسد و آن دو را از هم تمییز می دهد :
آینه ی دل صاف باید تا درو / واشناسی صورت زشت از نکو


واژه « دل » از نگاه دیگر شعرای ایران :


سعدی می گوید :

دل می طپد اندر بر سعدی چو کبوتر
زین رفتن و باز آمدن کبک خرامان .


شبی پای عمرش فروشُد به گل
طپیدن گرفت از ضعیفیش دل .


دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم
دلی بر غم کجا جویم که در عالم نمی بینم .


ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری
چون سنگدلان دل ننهادیم به دوری .


صائب تبریزی می گوید :

هر طرف نافه دل بود که می ریخت به خاک
هر گره کز سر زلف تو صبا وامی کرد.

فردوسی می گوید :


ز گفتار او گردیه گشت سست
شد اندیشه ها بر دلش بر درست .


نباید که یابندیک تن رها
دل مرد بد دل ندارد بها.


دل از عیب صافی و صوفی بنام
به درویشی اندر شده شادکام .


مولوی گوید :


هر کجا ویران بود آنجا امید گنج هست
گنج حق را می نجوئی در دل ویران چرا.


طالب دل باش تا باشی چو گل
تا شوی شادان و خندان همچو مل
دل نباشد آنچه مطلوبش گل است
این سخن را روی بر صاحب دل است


خواجوی کرمانی کوید :


دل چو درست است زبان رابهل
نام زبان از چه بری سوی دل .


دل چو غنی شد ز فقیری چه غم
روز رهایی ز اسیری چه غم .


حافظ می گوید :


دل گفت و صالش به دعا بازتوان یافت

عمریست که عمرم همه در کار دعا را
‌‌ *** ..

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی نشستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینم دیدار آشنا را


سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت


شاه نعمت‌الله ولی می گوید :


دردی است در این دل که به درمان نتوان داد
عشقی ست در این جان که به صد جان نتوان داد


جامی می گوید :


دلا تا کی درین کاخ مجازی
کنی مانند طفلان خاک‌ بازی؟
تویی آن دست‌ پرور مرغ گستاخ

که بودت آشیان بیرون ازین کاخ
چرا ز آن آشیان بیگانه گشتی؟
چو دونان جغد این ویرانه گشتی؟
بیفشان بال و پر ز آمیزش خاک
بپر تا کنگر ایوان افلاک!….


کمال خجندی می گوید :


ما خانه دل جای تمنای تو کردیم
در خانه چراغ از رخ زیبای تو کردیم .
دیدیم دل و عقل زخود دور به صد گام
زآن روز که از دور تماشای تو کردیم .


جامی می گوید :


تن بی درد دل جز آب و گل نیست
دل فارغ ز درد عشق دل نیست .


فرخی می گوید :


دل مردم به نکوکار توان برد ز راه
بر نکوکاری هرگز نکند خلق زیان .


دل من خواست همی بر کف او دادم دل
ور بجای دل جان خواهد بدْهم که سزاست .


بابا طاهر می گوید :


دلم از دست خوبان گیج و ویجه
مژه بر هم زنم خونابه ریجه
دل عاشق بسان چوب تر بی

سری سوجه سری خونابه ریجه .


خمار آلوده با جامی بسازد
دل عاشق به پیغامی بسازد.


اسدی می گوید :


همی دیدن دل طلب هر زمان
که از دیدن دل فزاید روان .


دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست
خواجه عبدالله انصاری می گوید : .
در کوی وفا دو کعبه دارد منزل
یک کعبه صورتست و یک کعبه دل
تا بتْوانی زیارت دلها کن
کافزون ز هزار کعبه آمد یک دل .


ناصر خسرو می گوید :


دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را
ایمنی ایمن چو دامن پاک گشت و دل قوی .


دل به حورالعین حکمت کی رسد
تا نگردد خالی از دیو لعین .


خاقانی می گوید :


بصورت دو حرف کژآمد دل اما

ز دل راستگوتر گوائی نیابی .


دل مرغان خراسان را من دانه دهم
که ز مرغان دل الحان به خراسان یابم .


وحشی بافقی می گوید :


ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشهٔ بامی که پریدیم ، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم


بر سر نکشت درتب غم هیچکس مرا
جز دود دل که بست نفس بر نفس مرا
من سر زنم به سنگ و تو ساغر زنی به غیر
این سرزنش میانهٔ عشاق بس مرا


دکتر مهدی حمیدی شیرازی شاعر معاصرمی گوید :


از غمی می سوزم و ناچار سوزد از غمی
هر که را رنج درازی مانده و عمر کمی
دل که از بیم فنا چون بحر پروایی نداشت
دم به دم بر خویش می لرزد کنون چون شبنمی
ای عزیز ! ای محرم جان ! با که گویم راز دل ؟
باز نتوان گفت هر رازی به هر نامحرمی…

فریدون توللی شاعر معاصر می گوید :


معـرفت نیـست در ایــن معرفت آموختگان
ای خوشـــــا دولت دیــدار دل افـــروختگان
دلـــــــم از صحبت ایـن چرب زبانان بگرفت
بعد از این دست من و دامن لب دوختگان…


عـــاشــق دلفســـرده ام آتش جــان من چه شد؟
ســـوز درون من چه شد شور نهان من چه شد؟
برده مـــرا کشـان کشــان ایـــــن دل زار خونفشان
تا دل شهر خامشــــان نام و نشان من چه شد؟
جنگــــی در شکستــه ام زار و نــــزار و خستـــه ام
بــا دل و دســت بسـته ام تیغ زبان مـن چه شد؟

سیمین بهبهانی شاعر معاصر می گوید :


ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل ، راست بگو!‌ بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟


فریدون مشیری شاعر معاصر می گوید :


بیا که تیر نگاهت هنوز در پر ماست
گواه ما پر خونین و دیده تر ماست

دلی که رام محبت نمی‌شود دل توست
سری که در ره مهر و وفا رود سر ماست


هوشنگ ابتهاج (ه الف . سایه) شاعر معاصر می گوید :


روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست


نادر نادر پورشاعر معاصر می گوید :


بی تو، ای که در دل منی هنوز
داستان عشق من به ماجرا کشید
بی تو لحظه ها گذشت و روزها گذشت
بی تو کار خنده ها به گریه ها کشید
بی تو، این دلی که با دل تو می تپید
وه که ناله کرد و ناله کرد و ناله کرد


فروغ فرخزاد شاعر معاصر می گوید :


به کنجى مى خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگى ها
به بیمار دل خود مى دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولى در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پیرایه بستند


باز در چهره خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده عشق
که ز چشمت به دل من تابید


از بیم و امید و عشق، رنجورم
آرامـش جاودانه، می‌خواهم
بر حسرت دل، دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می‌خواهم


شهریار شاعر معاصر می گوید :


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند


شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی می کند