دکتر گوهر نو – پژوهشگر


زلف در ادبیات فارسی در جایگاه ویژه ای قرار دارد . شعرای بزرگ ایران هریک از زاویه ای بدین
موضوع نگریسته و احساس خود را بیان نموده اتد .باید گفت درمتون شعر فارسی عموماً عواطف و
عوالم درونی انسـان بـه ویـژه عواطـف عاشقانه و عارفانه را به رشتۀ بیان و تصویر کشیده است. براي بـ ه
تصویر کشیدن عواطف انسانی عمدتاً زبانی شاعرانه و نمادین است
«زلف »از اصطلاحاتی است که در ادبیات و شعر عاشقانه و عارفانه کاربرد بسیار فراوان داشته اسـت.
این اصطلاح در منابع عرفان و تصوف فاقد تعابیر جامع و مانع اسـت امـا شـاعران فارسـی گـو در اشـعار
خویش تعابیري لطیف، باریک، دقیق و مفصل از زلف ارائه نموده اند.
اصطلاح «زلف» مترادفهایی چون «گیسـو، طـره، جعـد، مـو » و … از پرکـاربرد ترین اصـطلاحات
عارفانه و عاشقانه در شعر فارسی به شمار می آید.


تعابیر عارفانه و عاشقانۀ زلف


زلف در کنار کاربرد حقیقی و لغوي آن در زبان و ادب فارسی داراي کاربرد مجازي و رمزي نیز است.
معناي حقیقی و لغوي آن همان مـوي و گیسـوي سـراست. کاربرد لغوي و حقیقی زلف به مراتب کمتر از
کاربرد مجازي و رمـزي آن است. معناي رمزي و مجازي زلف در دو بخش عاشقانه و عارفانه قابـل طـرح
وبررسی است. زلف را در این معنا یا باید از ملازمات معشوق مجازي دانست و یااز ملازمات معشوق
حقیقی.
دوش گشودي به چهره «زلف شبآســا» شــرح نمودي حدیـث نـور و ظل (فروغی بسـطامی)

تـا نگــشــاد ایـن گره وهـمــسوز / «زلـف شـب» ایمن نشـد از روي روز(نظـامی، مخـزنالاسرار)،
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی..


«یک دست جام باده و یک دست زلف یار»
رقصی در این میانه میدانم آرزوست
مولانا
پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش
وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش
الا ای شحنه خوبی ز لعل تو بسی گوهر
بدزدیدست جان من برنجانش برنجانش

ولیکن سخت می‌ترسم از آن زلف سیه کاوش
که بس دل در رسن بستست آن هندو ز بهتانش..


در ســایــۀ زلــف تـــو دل مــن
به شب خورشید رخشان میتوان یـافت
خواجوي کرمانی،
به زیـر ســایـــۀ زلــف سـیـاهـت
اگرچه در شب تار آفتاب نتــوان دیـد
خـواجوي کرمانی،
رخ تو در شکن زلف پـرشکن دیــدم
که در کنار تو خسبد چرا پـریشان است
سـعــدي،

بر هم نزند دست خزان بزم ریاحین
گر باد به بستان برد از زلف تو بویی
با این همه میدان لطافت که تو داری
سعدی چه بود در خم چوگان تو گویی
سعدی
ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی
وصف جمال آن بت نامهربان بگوی
بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار
یاد شکر مکن سخنی زآن دهان بگوی
سعدی
خورشید زیر سایه زلف چو شام اوست
طوبی غلام قد صنوبر خرام اوست
آن قامتست نی به حقیقت قیامتست
زیرا که رستخیز من اندر قیام اوست
سعدی
کارم چو زلف یار پریشان و درهمست
پشتم به سان ابروی دلدار پر خمست
سعدی
بر رخـش زلـف عاشـق است چو مـن
هر سر زلف تو خورشید پرستی دگر است


تا بـرآمد ز بناگوش تو خورشـید جـمال
گرد رخسار تو دوران چه کند گر نـکنـد
خواجوي کرمانی،

دلدادگی و شیفتگی به زلف زیبارویـان و شـیفتگی :زلف تو شیـفـتۀ خـویشـتــن اســت ( خاقانی، )
عـالـمـی شـیـفـتـۀ زلــف تــوانــــد
هـزار جان گرامـی فــداي جــانـانـه


به بوي زلف تو گرجان به باد رفت چه شـد
چـون گوي چه سرها که به چـوگان تـو بازم
حافظ،
گر دست رسد در خـم زلـفیـن تــو بـازم
که هرکه جان و دلی داشت در میان انداخت؟
عـراقی،

به یک تجلی رخسار او جهان می سوخت
بیا و خــرگه خورشیـــد را منــور کـن
حــافـظ،
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته مااست
حافظ
کس نیست که افتاده آن زلف دو تا نیست
در رهگذر کیست که دامی زبلا نیست؟

  • *
    زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟
    که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

گشود بس گره آن شب ز کار بسته ی ما
صبا چو از برِ آن زلف مُشک سود گذشت
حافظ
زلف‌آشفته و خِوی‌کرده و خندان ‌لب و مست
پیرهن‌چاک و غزل‌خوان و صُراحی در دست
نرگسش عربده‌ جوی و لبش افسوس ‌کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست…
حافظ
هر كه زنجیرِ سرِ زلفِ گره گیرِ تو دید
شد پریشان و دلش بر من دیوانه بسوخت
حافظ
حجاب دیدة ادراك شد شـعاع جـمـال
بـجــز واجــب دگر چـیــزي نـمانـد
شبـستـري،
فرو گیرد جـهـان خـورشیـد رویـت
ز کـفر زلف بتان در حجاب ظلمانی است
خواجوي کرمانی،
سر زلفت ظلمات است و لبـت آب حیات
ز تـرس دام سیـه ترك دانـه نـتـوان کرد
عبـید زاکـانی،
به پیش زلف تو بر خال بوسه خواهــم زد
براي مهــره کسی جان فـداي مار کـند؟


مردم ای کاش پریشانی زلفش بیند
تا نگویند پریشانی من بی سبب است

فرصت شیرازی
از بهر گرفتاری ما زلف میارای
ما بسته دامیم تو فکر دگری کن
هلالی جغتائی
زلف را شانه مزن ، شانه به رقص آمده است
من که هیچ… آینه ی خانه به رقص آمده است
«…»


شکوهمندي در آشفتگی، پریشانی و پیچیدگی زلف


هر گونه آشفتگی و پریشانی زلف معمولاً حالتی را ایجاد می کند کـه آدمـی با نظاره آن متلذذ و فرحمند می
گردد. این تلذذ گاه به حد آشفتگی دل و پریشانی خاطر کشیده می شود و هر چه پریشانی و تاب و آشفتگی
زلف بیشتر، آشفتگی وغلبات شوق در دل عاشق شدید تر: « در دلم صد هزار تاب انداخت»
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیـفزود
زان سفر دراز خود عزم وطن نمی کند


از خدا می‌طلبم عمر درازی چون زلف
که به صد چشم کنم سیر سراپای ترا
صائب تبریزی
در هر شکن زلف گره گیر تو دامی‌ است
این سلسله یک حلقه بیکار ندارد
صائب تبریزی
گهی بر دل شبیخون می‌زند گاهی بر ایمانم
همیشه کاکل او فتنه ای در زیر سر دارد
صائب تبریزی
یک جهان دل را پریشان ساختن انصاف نیست
شانه در آن زلف خم در خم نمی باید زدن

صائب تبریزی
ای زلف یار این قدر از ما کناره چیست
ما دل شکسته‌ایم و تو هم دل شکسته‌ای
صائب تبریزی
زلف چون حاشیه برگرد سرش می‌پیچید
در کتابی که بود شرح پریشانی من
صائب تبریزی
به غلط ز دست دادم سر زلف یار خود را
که نیازموده بودم دل بیقرار خود را
عاشق اصفهانی
تو تا ز شرم فکندی به چهره زلف سیاه
فغان ز خلق بر آمد که آفتاب گرفت
ظهیر فاریابی
جانها به یاد زلف تو بر باد داده ایم
ور نیست باورت زنسیم صبا بپرس
سلمان ساوجی
گویند بوی زلف تو جان تازه می‌ کند
سلمان قبول کن که من از جان شنیده‌ام
سلمان ساوجی
دو زلفونت بود تار ربابُم
چه می خواهی از این حال خرابُم؟
تو که با ما سر یاری نداری
چرا هر نیمه شب آیی به خوابُم
بابا طاهرعریان

ز بوی زلف تو مفتونم ای گل
ز رنگ روی تو دلخونم ای گل
من عاشق ز عشقت بیقرارم
تو چون لیلی و من مجنونم ای گل
بابا طاهر
سرش به سینه ی من بود و زلف پرشکنش
به دوش ریخته؛ چون خرمنی ز یاسمنش
چو مریمی که در آید؛ به جلوه در بر ماه
سپید می زد و می تافت تن ز پیرهنش…
فریدون توللی
در زیر سایه روشن ماه پریده رنگ
در پرتوی چو دود غم انگیز و دلربا
افتاده بود و زلف سیاهش بدست باد
مواج و دلفریب
می زد به روشنایی شب نقش تیرگی
می رفت جویبار و صدای حزین آب
گویی حکایت غم یاران رفته داشت…
فریدون توللی
زلف بر روی تو گوئی که بر آتش دود است
ای بسا دیده کز آن دود ، سرشک آلوداست
شهاب تبریزی
زلف تو غرقه به گل بود و هر آن گاه که من
می زدم دست بدان زلف دوتا، گل می‌ریخت
باستانی پاریزی

بنفشه گر چه دلاویز و عنبرآمیز است
خجل شود برآن زلف همچو مشک ختن
رهی معیّری
امشب کمند زلف ترا تاب دیگری است
ای فتنه در کمین دل و هوش کیستی؟


چون زلف توام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی‌سروسامانی
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
رهی معیری
داشتم خوش روزگاری با سر زلف نگاری
خوش بود‌ خوش روزگاری داشتن با زلف یاری
آذرخشی
کس چو من آشفته زلف دل آویز تو نیست
گر پریشان خاطری خواهی مرا آواز کن
قصّاب کاشانی
آن پریشان روزگارم کز خیال زلف او
تارها بر دست و پای خویشتن پیچیده ام
بهادر یگانه
باور مکن که طعنه طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
شهریار
زلف آن است که بى شانه دل از جا ببرد

نه که از ماشطه هم زحمت بى جا ببرد ..
شهریار
زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری
من هم از آن زلف دارم یادگاری بیقراری
روزگاری دست در زلف پریشان توام بود
شهریار
حالیا پامالم از دست پریشان روزگاری
زلف پرپیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم
بوسه بر چینش زنم با گونه ها نازش کنم
سیمین بهبهانی
خرمن زلف من کجا ؟ شاخه یاسمن کجا ؟
قهر ز من چه می کنی ٬ بهر تو همچو من کجا ؟
سیمین بهبهانی
خورشید زلف نارنجی کی آفتاب خواهی کرد؟
این برفهای چرکین را کی آب خواهی کرد؟
توفان اخم بر ابرو کی این سرای وحشت را
با ساکنان ارواحش، از پی خراب خواهی کرد؟
سیمین بهبهانی
تمثال دو زلف و رخ آن یار کشیدم
یک روز و دو شب زحمت این کار کشیدم
اول شدم آشفته زلفش سر زلفش
آخر به پریشانی بسیار کشیدم
فرصت شیرازی
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم

اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم…
فریدون مشیری
ببرگ گل نوشتم من
تو را دوست مي دارم
ولي افسوس او گل را
به زلف کودکي آويخت تا او را بخنداند
فریدون مشیری
ای گیسوان انبوه که تا دوش حلقه حلقه فروریخته‌ا‌ی!
ای زلف مجعد، ای عطر پر از نخوت
چه جذبه ‌ای برای آنکه امشب،
خوابگاه تاریک از یادبودهایی که در این گیسو خفته‌اند
….
چشم تو آن دریچه روشن بود
کز آن رهی به زندگیم دادند
زلف تو آن کمند اسارت بود
کز آن نوید بندگیم دادند
نادر نادر پور
..مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم بارید… ای افسوس
بر سر گورم نباریدی…
فروغ فرخزاد

آن شب که بوی زلف تو با بوسه نسیم
مستانه سر به سینه مهتاب می گذاشت
با خنده ای که روی لبت رنگ می نهفت
چشم تو زیر سایه مژگان چه ناز داشت…
ه اسایه ( هوشنگ ابتهاج )