تفسیر دو غزل :مولوی – سعدی

مولانا جلال الدین محمد مولوی در یکی از آثار سترگش غزلی سروده که از دوری و
مفارقت با شمس تبریزی سخن گفته ومقام انسانها را به چالش کشیده است . او زوایا و
خفایای وجودی انسان را به بهترین وجه مطلوب در آثار خود، – در مثنوی،- برای ما ثبت
کرده است.
در غزلی که مورد نظر ماست مولانا همه ابیات را به« آرزوست »ختم می کند و مفاهیم
خود را دراین قالب بیان می نماید و بر آن است که سرنوشت بشر همین است.
حال ببینیم که مولانا در فراخنای اندیشه خود، دورنمای انسان را چگونه می ‌نگریسته و
جوامع بشری را در دوران بحران و تحول چگونه تلقی می ‌کرده، است
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر/ کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتیم یافت می نشود گشته ایم ما / گفت آن که یافت می نشود آنم آرزوست
گمگشته مولانا انسان است. بسیار مهم است که انسان یک گمگشته بزرگ و محوری در
زندگی خود داشته باشد و زمانی که متوجه گمگشته خود شود، در پی کشف و دستیابی به آن
باشد.
می گوید؛ دیروز شیخ با چراغ گرد شهر می گشت که من از دیو و دد ملولم، نمی خواهم ببینم، دلم
گرفته و آرزوي انسان دارم.اینک باید تفکر کرد که دیو و د د همین من ذهنی نیست ؟ د د هم حالت
درندگی او نیست ؟
باید پذیرفت دیو و دد حقیقتا من ذهنی است، پر از درد است که ما را ملول می کند. اما این شیخ یک
چراغ در دستش دارد و می خواهد انسانها ،«انسان »بشوند، او در شهر روز روشن با
چراغ می گشته و طلب انسان می کرده است. از انسانهای دیو صفت آزرده و ملاقات با
انسان حقیقی را آرزومند است . – گفتند : گشته ایم و نیافتیم . گفت: آن کسی را می طلبم
که یافت نمی شود. در چشم‌انداز او انسان کامل همان انسانی نبود که در میان مردم

می‌زیست و با آنان حشر و نشر داشت، بلکه آن «من» نامتناهی پنهانی بود که در باطن
هستی انسان نهفته بود و هویتی الهی داشت.
انسان از نظر مولانا باید یک گمگشته داشته باشد که به قول خودش یافت می ‌نشود. انسان باید در پی
یک موجودی باشد که در نگاه عادی و عرفی با اصول و قوانین متعارف یافت نشود. مولانا معتقد است
سخت ‌ترین جست ‌وجو و باریک‌ترین جست ‌وجو، جست ‌وجوی انسان است.
زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول / ان های و هوی نعره ی مستانم ارزوست
مولانا می گوید : من از همه ی ملولی ها افسردگی ها و گلایه ها خسته ام در پی های و هوی و نعره ی
مستانه ای هستم که از سر خوشی و شاد کامی از دل برایم تا از همه ی افسردگی ها رها شوم
کوتاه سخن آنکه بسیاری ازغزل ‌های مولوی را که حاصل هیجانات روح و صمیمیت
عاطفی اوست باید کم‌ نظیرترین شعرهای غنایی در میراث عظیم ادبیات فارسی دانست.
مولوی همان طور که مثنوی عرفانی را به کمالی غیرقابل وصول برای دیگران ارتقا داد،
غزل عارفانه را نیز به چنان ستیغی از تعالی و کمال رساند که تصور رسیدن و برآمدن بر
آن ستیغ را ناممکن ساخت. این را هم بگوییم که در برخی ازغزل‌ها وصف زیبایی معشوق
و بیان حال عاشق چنان باصمیمیت و با تصویرها و موسیقی مناسب با حال شاعر بیان
می ‌شود که در غزل ‌های عاشقانه هم کم‌ نظیر است .
به عنوان نمونه :

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بنماي رخ که باغ و گلستانم آرزوست / بگشاي لب که قند فراوانم آرزوست
اي آفتاب حسن ، برون آ دمي ز ابر / کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنيدم از هواي تو آواز طبل با ز / باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتي ز ناز بيش مرنجان مرا برو / آن گفتنت که بيش مرنجانم آرزوست
يعقوب وار وااسفاها همي زنم / ديدار خوب يوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بي تو مرا حبس مي شود / آوارگي به کوه و بيابانم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت / شير خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او / آن نور روي موسي عمرانم آرزوست
زين خلق پرشکايت گريان شدم ملول / آن هاي هوي و نعره مستانم آرزوست
دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر / کز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند يافت مي نشود گشته ایم ما / گفت آنکه يافت مي نشود آنم آرزوست
يک دست جام باده و يک دست زلف يار/ رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابي ست /وان لطف هاي زخمه رحمانم آرزوست
بنماي شمس مفخر تبريز رو ز شرق / من هدهدم حضور سليمانم آرزوست….


انسان دوستی مسائلی جهان شمول است

واما انسان ‌دوستي و احترام به حقوق انسان، مسائلي جهان‌شمول ‌اند و سعدي سخن سرای
بزرگ وطنمان نيز از مناديان اين مسأله است؛ با توجه به اینکه تمامی آثار شیخ اجل سعدی
شیرازی ، مشحون از نکات اخلاقی و تربیتی در جهت ارتقاء انسان به کمال می باشد .
سعدی غزل مولانا را می خواند و در همان وزن و قافیه به او پاسخ می دهد .
در گلستان سعدی نیز می توان مفاهیم و مسائلی را یافت که شاخه های مختلف علوم انسانی
از جمله فلسفه و روان شناسی متاثر از آن است. به گونه ای می توان گفت :سعدی انسان
گرایی است که لحظاتی که سوار بر مرکب خیال در وادی حقایق حرکت می کند، بخش
ناهشیار وجود او الگوی جامعی از انسان را در اشعار و نوشته هایش ارائه داده است.
انسانی که خود یگانه موجود کاوش گر و محقق جهانی است که ما می شناسیم، همیشه
خودش یکی از موضوعات بحث و تحقیق خودش بوده است. یعنی پیوسته یکی از مسائل
مورد بحث انسان، خود او بوده است.
مفهوم کلمه انسانیت همواره با نوعی قدس و تعالی همراه بوده است، چنان که شئون خاص
ما فوق حیوانی انسان نظیر دانش، عدالت، آزادی و وجدان اخلاقی به عنوان مقدسات
شناخته می شوند.
پس انسان و انسانیت اجمالا به عنوان یک امر مقدس شناخته شده و می شود. یعنی با آنکه
درباره بسیاری از مقدسات بشر تردید شده و حتی برخی از آنها مورد انکار قرار گرفته اند،
ظاهرا هنوز مکتبی در جهان پیدا نشده است که عملا شئون خاص انسانیت را تحقیر بکند و
آنها را تقدیس نکند.

مولوی در این غزل مردم را سرزنش می کند و آن ها را گریان و گلایه مند می خواند و
روی از آنان برمی تابد و می گوید آنان به مرتبه و پلّه ای نرسیدند که سخنان مرا دریابند،
از این رو من مهر بر دهان نهادم و از همه نغزتر آن که با دیوژن همنوا و همآوا می شود و
مردم را دیو و دد می پندارد و می گوید آدمی راستین پیدا نمی شود.
این سخنان و پرسش برای سعدی پذیرفتنی نیست، به همین روی به مولوی پاسخ می دهد
که:
از جان برون نیامده جانانت آرزوست *** ز نار نا بریده و ایمانت آرزوست
مردی ده ای و همت مردی نکرده ای *** وانگاه حق سفره مردانت آرزوست
فرعون وار لاف اناالحق همی زنی *** آنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست
سعدی در این غزل عمداً ردیف را اینگونه انتخاب می کند که هر کسی بداند این غزل
جوابیه ای بر غزل مولاناست.
دقت کنید که سعدی در بیت سوم مولانا را هم ردیف فرعون می نامد. به گمان من این غزل
و این بیت از هرگونه حرف و سخن گفتن درباره تفاوت های این دو شاعر گویاتر است.
در بیت دیگر غزل سعدی هم با قافیه و وزن غزلی از مولانا با این مضمون كه:
دی شیخ با چراغ گشت همی گرد شهر/ كز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
نوعی نقد اندیشه ای است كه در آن سعدی نخبه گرائی مولانا را مورد پرسش قرار می
دهد كه: ما به چه مجوّزی می توانیم بگوئیم همه دیو و دد هستند و فقط ما انسانیم؟ كرامت
چیست اگر نتوانیم خدمتی به خلق خدا كنیم؟ و سخن، جز اقتدارجوئی و برتری طلبی چه
سودی دارد؟ اما این نقد در تحلیل دكتر زرین كوب تا حد یك كین جوئی شخصی و به خاطر
همان “برخورد سرد” تعبیر می شود و یك بار دیگر بر كنجكاوی سعدی تأكید می شود .


از جان برون نیامده جانانت آرزوست



از جان برون نیامده جانانت آرزوست / زنار نابریده و ایمانت آرزوست
بر درگهی که نوبت ارنی همی زنند / موری نه‌ای و ملک سلیمانت آرزوست

موری نه‌ای و خدمت موری نکرده‌ای / وآنگاه صف صفه‌ی مردانت آرزوست
فرعون ‌وار لاف اناالحق همی زنی / وآنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست
چون کودکان که دامن خود اسب کرده‌اند / دامن سوار کرده و میدانت آرزوست
انصاف راه خود ز سر صدق داد نه / بر درد نارسیده و درمانت آرزوست
بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود / شهپر جبرئیل، مگس ‌رانت آرزوست
هر روز از برای سگ نفس بوسعید / یک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست
سعدی درین جهان که تویی ذره‌ وار باش / گر دل به نزد حضرت سلطانت آرزوست