تنهایی یکی از مفاهیمی است که همواره ذهن بشر را درگیرخود ساخته است و می ‌توان گفت انسان
همواره با این احساس و دریافت عمیق روحی در کشمکش است. این مفهوم تا جایی در زندگی بشر
ریشه دوانده است که می ‌توان به خوبی تأثیر آن را در ادبیات ایران و جهان مشاهده کرد.
ادبیات به عنوان عنصر بازتاب دهندهٔ افکار بشری به خوبی می ‌تواند انعکاس ‌دهندهٔ احساسات و
عواطف بشری باشد و تنهایی نیز به عنوان یکی از ارکان برجسته در عوالم حسی بشری از این
انعکاس مستثنی نیست.
«تنهايي» از مسايلي است که آدمي هميشه با آن مواجه بوده و در حوزه هاي مختلفي چون
عشق، عرفان و تصوف، روانشناسي، فلسفه و… معني و مفهومي خاص داشته است. ادبيات
به عنوان تجلي گاه انديشه و عواطف انساني به طرق مختلف به انعکاس اين معاني و مفهوم
ها پرداخته است.
در ذیل به بررسی « تنهایی » از دیدگاه شعرای بزرگ ایران می پردازیم و نمونه
هایی ارائه می دهیم :


سعدي


سعدي از ايـن مضمون در اشعار خود استفاده مي كند و به زيبايي اينگونه از تنهـايي را در
ميـان اشـعارعاشقانة خود به كار مي برد و نيشگونهاي نيز بدان مي زند:
اگر كنجي به دست آرم دگر بـار/ مــنم زيــن نوبــت و تنهــا نشســتن
وليكن صـبر تنهـايي محـال اسـت / كه نتوان در به روي دوست بستن
او بارهـا و بارهـا ايـن مضـمون را تكـرار مـي كنـد. او در جـايي ديگـر از «احتـراز از
گفت وگوي عوام» و «نشستن به كنج خلوت» سخن مي گويد، اما باز وسوسـة معشـوق او

را از اين كار بر حذر مي دارد و به جانب عشق و عاشقي مي كشاند:
ز گفت وگوي عوام احتراز مي كـردم / كزين سپس بنشـينم بـه كـنج تنهـايي
وفاي صحبت جانان به گوش جانم گفت / نه عاشقي كه حذر مي كني ز رسوايي
در نظر سعدي تا زماني كه گوشة چشم معشوق هست و مي توان در آن منزل گزيـد،
گوشه نشيني و عزلت هيچ جايي ندارد:
گوشــه گــرفتم ز خلــق و فايــده اي نيســت
گوشـة چشـمت بـلاي گوشـه نشـين اسـت
در جایی دیگراز غم تنهایی سخن می گوید :
با فراقت چند سازم برگ تنهاییم نیست
دستگاه صبر و پایاب شکیباییم نیست
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
ترس تنهاییست ور نه بیم رسواییم نیست..
تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت
عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد

مولوي


مولانا ذات انسان ‌ها را در شادی محض و نور می‌داند و به همین دلیل برای مولانا تنها ماندن با خود
عین سرور و شادی و لذت است. مولانا به شهادت کتاب مثنوی تنهایی بنیادین را به خوبی فهمیده و آن
را تصویر کرده است. او از تنهایی ‌های زودگذر و غیر ذاتی راه به تنهایی بنیادین آدمی می‌برد و این
هنر مولاناست. در واقع او از موقعیت ‌های انضمامی زندگی به حقایق انتزاعی اشاره کرده است و این
هنر، هنر خاص مولاناست.
مولوي نيز در دفتر اول مثنوي از «تنهايي» و «خلوت» صحبت مي كنـد . او در داسـتان

«پادشاه جهود» از زبان وزيـر مـزو ري كـه بـراي اضـلال نصـارا، خلـوت گزيـده اسـت
خطاب به يكي از نصارا مي گويد:
كه مـرا عيسـي چنـين پيغـام كـرد / كز همه ياران و خويشان بـاش فـرد
روي در ديــوار كــن، تنهــا نشــين / وز وجود خويش هم خلوت گـزين
مولانا در اين ابيات معتقد است كه تنهايي و خلوت فقـط بـه معنـي گوشـه گـرفتن از
خلق(تنهايي ظاهري) نيست، بلكه اين تنهايي ظاهري موجبی است براي اينكه انسان بـه
«تنهايي حقيقي» يعني خلوت گزيدن و رهـا شـدن از وجـود خـويش (بـي خـود شـدن ) و
سخن گفتن با حق برسد.
او همچنين معتقد است وقتي تنهايي و خلوت استمرار يابد، ملال آور مي شود و انسان
در چنين حالتي بايد خلوت را رها كند و به صحبت ياران خدايي روي آورد:
چون ز تنهايي تـو نوميـدي شـوي / زيــر ســاية يــار خورشــيدي شــوي
رو بجــو يــار خــدايي را تــو زود / چون چنان كردي، خدا يار تـو بـود

حافظ


حافظ، شاعر عارف مسلك و عاشق پيشة قرن هشتم هجـري كـه عشـق و عرفـان را در
شعرش با هم تلفيق كرده اسـت ، دو گونـه از تنهـايي يعنـي «تنهـايي عاشـقانه » و
«تنهـايي صوفيانه» را به موازات هم و بدون تـرجيح يكـي بـر ديگـري بـه كـار مـي بـرد،
خلــوت حــافظ چــون تنهــايي خشــك و بــي روح و افراطــي ســنايي و از آن گونــه
گوشه نشيني هايي كه سعدي بر آن مي تازد، نيست. خلوت او، خلـوتي نـوراني اسـت كـه
اهل دل بدان روي مي آورند:
بي چراغ جام در خلوت نمي يـارم نشسـت / زآنكه كنج اهل دل بايد كه نوراني بود
حافظ نيز همچون مولانـا خلـوت را بـراي دوري از اغيـار مـي دانـد، نـه از يـار؛ بلكـه

حضور يار در خلوتهاي او الزامي و از ضروريات است:
خوش است خلوت اگر يار يارِ مـن باشـد / نه من بسوزم و او شـمع انجمـن باشـد
و همين حضور يار در خلوت هاي حافظ است كه سبب نوراني شدن خلـوت هـاي او
شده است:
پرتو روي تو تا در خلوتم ديد آفتاب / ميرود چون سايه هر دم بر در و بـامم هنـوز
حضور يار در خلوتهاي حافظ نه تنها سبب نوراني شدن خلـوت هـاي او مـي شـود،
بلكه وجود او را نيز نوراني مي كند:
گر خلوت ما را شـبي از رخ بفـروزي / چون صبح بر آفاق جهان سـر بفـرازم
وباز حافظ و تنهایی:
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

فخرالدین عراقی درد تنهایی را به گونه دیگری تعبیر می کند


کشید کار ز تنهاییم به شیدایی
ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی؟
ز بس که داد قلم شرح سرنوشت فراق
ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی
مرا تو عمر عزیزی و رفته‌ای ز برم
چو خوش بود اگر، ای عمر رفته بازآیی


صائب تبریزی درد تنهایی گویا می داند ومی گوید :

به توحید خدا همچون الف گویاست تنهایی
دویی در پله شرک است و بی همتاست تنهایی
تجرد پیشگان را نیست کثرت مانع از وحدت
که در دریای لشکر چون علم تنهاست تنهایی
به اندک سختیی رو از تو گردانند همراهان
روی گر در دهان اژدها همپاست تنهایی
حدیث قاف و عنقا را مدان افسانه چون طفلان
که کوه قاف کنج عزلت و عنقاست تنهایی
دل رم کرده هر کس را بود در سینه، می داند
که صحبت دامگاه و دامن صحراست تنهایی
تجرد شهپر پرواز گردون شد مسیحا را
زمین گیرست جمعیت، فلک پیماست تنهایی
چو مرغ خانگی بر گرد آب و گل نمی گردد
همای خوش نشین اوج استغناست تنهایی
چو بوی گل که در آغوش گل با گل نیامیزد
اگر چه هست در دنیا، نه در دنیاست تنهایی
ز خود دورافکند چون نافه صائب سایه خود را
غزال وحشی دامان این صحراست تنهایی
در بیتی دیگر می گوید :
ز خود جداشدگان پرس درد تنهایی
که هر که دور ز مردم فتاده تنها نیست

تنهايي صوفيانه در شعر معاصر

تنهايي صوفيانه در دورة معاصر، هم در شعر سنّتي و هم نيمايي مطرح مـي شـود . ايـن
گونه از تنهايي را در شاخة سنّتي شعر معاصر در شعر شاعراني چون شهريارــسهراب
سپهری ، فروغ فرخزاد و دیگر شعرای معاصر می توان دید . با آنکه زمینه اصلي
شعرشان عاشقانه اسـت .
اما مي توان تنهایی صوفیانه را جست وجو كرد و در شاخة نيمايي آن، تنها سهراب سپهري
به اينگونـه تنهـايي درشعرش پرداخته است .
تنهايي صوفيانه در شاخة سنّتي شعر معاصر دقيقاً به همـان معنـي «خلـوت » و «عزلـت »
رايج در شعر كلاسيك صوفيانه اسـت.
به هر روی، تنهایی یکی از مضامینی است که می ‌توان آن را با رویکردهای گوناگون در
اشعار اکثر بزرگان ادبیات فارسی مشاهده کرد.
شاعران معاصر نیز چه در اشعار اجتماعی و چه در اشعار تغزلی و عارفانه، از این
مضمون بهره گرفته‌اند و در جای جای تراوشات ذهن خود از حس تنهایی سخن گفته‌اند .


نیما یوشیج پدر شعر نو می گوید :


«بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در می‌ گوید با خود
غم این خفتهٔ چند
خواب در چشم ترم می ‌شکند»


سهراب سپهری


سهراب سپهری در زندگی تنها بود و تنهایی نازک و ظریف و شکننده‌ای داشت که در
شعرش بازتابی شاعرانه یافته است. نگاهی به تصویرهای حاصل از این بازتاب به روشنی
نشان می ‌دهد که او هم تنهایی‌اش را دوست داشته و هم از آن رنج می ‌برده؛ هم به
تنهایی‌اش نیاز داشته و هم از آن در عذاب بوده،
به سراغ من اگر می‌آیید
نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من.
همچنین می گوید :
دیرگاهی ‌ست در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می‌خواند
لیک پاهایم در قیر شب است. .


خاصیت عشق


من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد
و خاصیت عشق این است

شهریار


شــهريار در غزلــي عارفانــه از «يكّــه و تنهــا گشــتن »(= خلــوت گزيــدن)، «تنهــايي»
(= خلوت) و «قاف عزلت» سخن مي گويد. او با خلوتگزيني خودـ كه آن را توفيقي از
جانب خدا ميداندـ مي خواهد به «خداوند تنها»(= يكتا) برسد:
سالها تجربـه و آن همـه دنيـا گشـتن / به من آموخت همين يكّه و تنها گشـتن
بلكه روزي به تو تنها رسـم از تنهـايي / چنـد بيهـوده بـه دور همـه دنيـا گشـتن
او همچنين خلوتگزيني و «خزيدن به كنج تنهايي» را سبب ارزشمند شـدن و تعـالي
انسان ميداند:
چه سالها كه خزيدم به كنج تنهـايي / كه گنج باشم و بينام و بينشان باشم

او در ابياتي عارفانه تر «خلوتگاه تنهايي» را جايي ميداند كه انسان مـي توانـد از آنجـا
به خدا برسد.
راهـي بـه خـدا دارد خلوتگـه تنهـايي / آنجا كه روي از خود و آنجا كه به خود آي
گر طوطي غيبي است در بيشـة خاموشـي / ور توشــة پنهــاني در گوشــة تنهــايي

او در جایی ديگر، دست يار و همراز خود را گرفته از ميـان يـاران بيگانـه بيـرون
مي آورد تا با يكديگر به كام صدف تنهايي فرو روند و گوهرهايي يكتا شوند. او در اين
غزل، شهرياري عالم و پاي گزاردن به اقليم جان و رسيدن بـه خداونـد را مسـتلزم دوري
گزيدن از خلق و روي آوردن به تنهايي ميداند:
زين همرهان، همـراز مـن تنهـا تـويي، تنهـا بيـا
باشد كه در كام صدف گوهر شـوي، يكتـا بيـا
مـا ره بـه كـوي عافيـت دانـيم و منزلگـاه انـس
اي در تكاپوي طلب گم كـرده ره، بـا مـا بيـا
اي ماه كنعاني تو را يـار ان بـه چـاه افكنـده انـد
در رشــتة پيونــد مــا چنگــي زن و بــالا بيــا …
دنيـــا و مافيهـــا اگـــر نااهلـــت ارزانـــي كنـــد
بــا ســرگراني بگــذر از دنيــا و مافيهــا بيــا
كنجي است مـا را فـارق از شـور و شـر دنيـاي دون
اينجا چو فارغ گشتي از شـور و شـر دنيـا بيـا
راه خرابات است اين، بيپـا شـدي بـا سـر بـرو
يعنـي گرفتـه شـعلة شـوقت بـه سـر تـا پـا بيـا


سیمین بهبهانی

شاعر معاصر به« تنهایی »از دید دیگری نگاه می کند و دل گرفتگی
خود را از این موضوع می داند و می گوید :

دلم گرفته، اي دوست!…


دلم گرفته اي دوست! هواي گريه با من
گر از قفس گريزم، كجا روم، كجا من؟
كجا روم؟ كه راهي به گلشني ندانم
كه ديده برگشودم به كنج تنگنا، من
نه بسته‌ام به كس دل، نه بسته دل به من كس
چو تخته پاره بر موج، رها، رها، رها، من
ز من هر آن‌ كه او دور، چو دل به سينه نزديك
به من هر آن ‌كه نزديك، ازو جدا، جدا، من!
نه چشم دل به سويي، نه باده در سبويي
كه تر كنم گلويي به ياد آشنا، من
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه كاهد؟
كه گويدم به پاسخ كه زنده‌ام چرا من؟
ستاره ‌ها نهفتم در آسمان ابري –
دلم گرفته اي دوست! هواي گريه با من…


تنهایی


دلا خو كن به تنهايی ،،،،،،كه از تن ها بلا خيزد
سعادت آن كسی دارد ،،،،،كه از تن ها بپرهيزد


تنهایی در شعر فروغ فرخزاد


تنهایی یکی از مضامین پر کاربرد در اشعار فروغ فرخزاد به شمار می‌آید. او در
دوره ‌های مختلف شعری خود به شکل ‌های مختلف از حس تنهایی سخن می‌گوید و به
طور کلی خود را «زنی تنها» می‌ داند. حس تنهایی تا اندازه‌ای در روح او ریشه دوانده
است که یاد آن «در بیشتر نامه ‌هایش نیز به چشم می‌خورد» و نیز در نامه‌ای می ‌نویسد:
«تمام شما رفته‌اید و من اینجا تک و تنها افتاده‌ام و دارم از تنهایی می ‌میرم» او در

نامه‌ای می‌ نویسد: «میان این همه آدم ‌های جور با جور، آنقدر احساس تنهایی می ‌کنم که
گاهی گلویم می‌ خواهد از بغض پاره شود»
«و این منم
زنی تنها
در آستانهٔ فصلی سرد»
این نگاه در اشعار اجتماعی فروغ نیز قابل مشاهده است. او در شعر «دلم برای باغچه
می‌ سوزد» با زبانی نمادین، تنهایی اجتماع خود را به تصویر می ‌کشد:
حیاط خانهٔ ما تنهاست
حیاط خانهٔ ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه می ‌کشد»
او در جایی دیگر، جامعه‌ای را به تصویر می ‌کشد که وسعت و عمق تنهایی در آن مانند
غارهای تنگ و تاریک، مردم را دربرگرفته است و این تشبیه سرآغاز سطرهای بعدی
شعر است که در آنها بار فاجعهٔ انسانی به نمایش درمی‌آید:
«در غارهای تنهایی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می ‌داد
زن‌های باردار

نوزادهای بی‌سر زائیدند»
او در شعر (رمیده) با ناامیدی تمام از انسان‌ ها خود را به گوشهٔ انزوا و خاموشی
می ‌کشاند:
ز جمع آشنایان می ‌گریزم
نگاهم غوطه ور در تیرگی ‌ها

به کنجی می‌خزم آرام و خاموش
به بیمار دل خود می ‌دهم گوش

فریدون مشیری


یکی از زیباترین شعر های فریدون مشیری پاسخی است که به سهراب سپهری در مورد
خانه دوست کجا داده است . مشیری در این اثر ازتنهایی شکوه و شکایت می کند :
دل که تنگ است کجا باید رفت؟
به در و دشت و دمن؟
یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟
یا به یک خلوت و تنهایی امن
دل که تنگ است کجا باید رفت؟
پیر فرزانه مرا بانگ برآورد
که این حرف نکوست ،
دل که تنگ است برو خانه دوست کجاست


کوچه باغ تنهایی


نوری در پس در جا مانده بود,
در این اتاق تاریک
فکر مهاجرت به اتشفشان های دور خیال مرا پر کرده بود,
دستِ تاریکیِ شب
مرا فرو برد در اعماق یک دلبستگی.
ترنم مرموز اشک ,
از ابر سیاه بیابان ,
غبار تنهایی را.

نثار گلبرگ شقایق اندوه میکرد.
ناگهان!
شبیخونِ تنهایی
مرا در رویایِ اغوشِ ان یارِ دیگر سان,
از هجوم حقیقت
به معنا رساند.
تو را چه ترس از رسم و رسوم,
وقتی تنهاییی همراه بزرگ تو است.
نسیم مرده اندیشه را حتی,
عبور باید داد از جستجو
در کوچه باغ همین شبِ تنهایی!

دوست دارم شمع باشم ..


دوست دارم شمع باشم در دل شبها بسوزم
روشنی بخشم میان جمع و خود تنها بسوزم
شمع باشم اشک برخاکستر پروانه ریزم
یا سمندر گردم و در شعله بی پروا بسوزم
لاله ای تنها شوم در دامن صحرا برویم
کوه آتش گردم و در حسرت دریا بسوزم
ماه گردم در شب تار سیه روزان بتابم
شعله ی آهی شوم خود را ز سر تا پا بسوزم
اشک شبنم باشم و بر گونه ی گلها بلغزم
برق لبخندی شوم در غنچه ی لبها بسوزم


نادر نادر پور

شاعر معاصر از تنهایی به گونه ای یاد می کند که در انتظار مرگ است .
همراهان یادی از او نمی کنند . به عبارت خودش : «همه از من گریزانند تو هم بگذر از این
تنها» :


تنهایی

چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهاییست
ببین مرگ مرا در خود که مرگ من تماشاییست

مرا در اوج می خواهی تماشا کن تماشا کن
دروغین بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن

در این دنیا که حتی غم نمی گرید به حال ما
همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها

فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالی قلم خشکیده در دستم

شگفتا از عزیزانی که هم آواز من بودند
به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند

رفیقان یک به یک رفتند مرا باخود رها کردند
همه خود درد من بودند گمان کردم که هم دردند

گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم ؟